اموزشی - تفریحی - سرگرمی - اموزش نویسندگی |
|||||||
یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:53 :: نويسنده : امیر نمازی
ده تا سرخ پوست
نویسنده: ارنست همینگوی برگردان: سیروس طاهباز
« چهارم ژوئیه» بود و نیک (Nick) شب، دیر وقت، با ارابه ی جو گارنر(Joe Garner) و خانوادهاش به خانه برمیگشت که توی راه از کنار نه تا سرخپوست مست گذشتند. یادش بود که نه تا بودند چون جو گارنر که در هوای گرگومیش ارابه میراند دهانه ی اسبها را کشیده بود و پائین پریده بود و سرخپوستی را از کنار شیار چرخ بیرون کشیده بود. سرخپوست خوابیده بود و صورتش روی خاک بود. جو سرخپوست را کشید کنار بوتهها و برگشت به ارابه.
جو گفت: «با این یکی شدن نُه تا، همین گوشه کناران.» خانم گارنر گفت: «سرخپوستا.» نیک با دو تا پسرهای گارنر در صندلی عقب بود. از آنجا بیرون را نگاه میکرد که سرخپوستی را که جو به کنار جاده کشیده بود ببیند. کارل پرسید: «بیلی تیبلشو (Billy Tableshaw) بود؟» - «نه.» - «شلوارش مثه شلوار بیلی بود.» - «همه ی سرخپوستا از این شلوارا میپوشن.» فرانک (Frank) گفت: «تا حالا پاپا رو ندیده بودم پیاده بشه و پیش از اینکه من چیزی رو ببینم برگرده. خیال کردم داره مار میکشه.» جو گارنر گفت: «گمونم امشب شب مارکُشون سرخپوستاس.» خانم گارنر گفت: «این سرخپوستا.» به پیش میرفتند. راه از جاده ی اصلی میپیچید و به سوی تپهها بالا میرفت. اسبها به سختی ارابه را میکشیدند و پسرها پائین آمدند و پیاده به راه افتادند. جاده خاکی بود. روی تپه، نیک برگشت و به ساختمان مدرسه نگاه کرد. چراغهای پتوسکی(Petoskey)را میدید و از آن طرف خلیج کوچک تراورس (Traverse) را و چراغهای اسکله ی اسپرینگز (Springs) را. بچهها دوباره سوار ارابه شدند. جو گارنر گفت: «باس این یه تیکه راه رو، شن بریزن.» راه از میان بیشه میگذشت. جو و خانم گارنر نزدیک هم روی صندلی جلو نشسته بودند. نیک وسط نشسته بود و پسرهای گارنر کنارش نشسته بودند. جاده صاف شده بود. - «همینجا بود که پاپا «راسو بوگندو» رو زیر گرفت.» - «بالاتر بود.» جو بی آنکه سرش را برگرداند گفت: «فرق نمیکنه کجا بود، هر جا واسه اینکه یه راسو بوگندو رو زیر کنی جای خوبیه.» نیک گفت: «دیشب دوتاشونو دیدم.» - «کجا؟» - «پائین دریاچه، کنار شنها پی ماهی مرده میگشتن.» کارل گفت:«شاید رکون (Racoon) بودن.» - «راسو بوگندو بودن. گمونم دیگه راسو رو بشناسم.» کارل گفت: «باس یه دختر سرخپوست بگیری.» خانم گارنر گفت: «کارل، این حرفا رو بذار کنار.» - «خب، اونام بوی راسو رو میدن.» جو گارنر خندید. خانم گارنر گفت: «نخند جو، نمیذارم کارل ازین حرفا بزنه.» جو پرسید: «نیکی، یه دختر سرخپوست تور زدی؟» - «نه.» فرانک گفت: «خیلی پاپا. پرودنس میچل (Prudence Mitchell) رفیقشه.» - «نه اینجور نیس.» - «هر روز میبینتش.» نیک که توی تاریکی میان پسرهای گارنر نشسته بود از اینکه پرودنس میچل را به او میبستند ته دلش خوشحال بود. گفت: «نه، رفیق من نیس.» کارل گفت: «نیگا چی داره میگه، هر روز با هم دیدمشون.» مادرش گفت: «کارل با هیچ دختر کاری نداره چه برسه به دختر سرخپوست.» کارل خاموش بود. فرانک گفت: «کارل میونهش با دخترا خوب نیس.» - «تو خفه شو.» جو گارنر گفت: «راست میگی کارل، دخترا مردو جایی نمیرسونن. به پدرت نگاه کن.» خانم گارنر چنان خودش را به جو چسباند که ارابه تکان خورد. - «خب، که اینطور، پس معلومه به موقش با خیلی از دخترا بودی.» - «شرط میبندم پاپا هیچوقت با یه دختر سرخپوست نبوده.» جو گفت: «فکرشو نکن نیک، بهتره مواظب دختره باشی.» زنش چیزی زیر گوشش گفت و جو خندید. فرانک پرسید: «واسه چه میخندید؟» خانم گارنر گفت: «گارنر، نگیها.» و جو دوباره خندید. جو گارنر گفت: «نیکی میتونه پرودنس رو بگیره، دختر خوبی سراغ دارم.» خانم گارنر گفت: «این شد حرف.» اسبها روی شن به سختی راه میرفتند. جو توی تاریکی اسبها را شلاق میزد. - «یالا بکشین. فردا مجبورین ازین بیشترو بکشین.» از سرازیری تپه یورتمه رفتند و ارابه یکوری شد. کنار خانه، همه پیاده شدند. خانم گارنر قفل در را باز کرد و تو رفت و چراغ به دست بیرون آمد. کارل و نیک اسبابها را از پشت ارابه پیاده کردند. فرانک جلو نشسته بود که ارابه را به انبار ببرد و اسبها را ببندد. نیک از پلهها بالا رفت و در آشپزخانه را باز کرد. خانم گارنر داشت بخاری را روشن میکرد. نفت را ریخته بود روی چوب. نیک گفت: «خداحافظ خانم گارنر، ممنون که منو آوردین.» - «چیزی نبود، نیکی.» - «خیلی بهم خوش گذشت.» - «اینجا باش. نمیمونی یه شامی بخوریم؟» - «بهتره برم. گمونم بابام منتظرمه.» - «خب، پس برو. به کارل بگو بیاد خونه، میگی؟» - «خیله خب.» - «شب بخیر، نیکی.» - «شب بخیر، خانم گارنر.» نیک به مزرعه رفت و به طویله سر کشید. جو و فرانک داشتند شیر میدوشیدند. نیک گفت: «خیلی بهم خوش گذشت، شب بخیر.» جو گارنر صدا زد: «شب بخیر نیک، نمیمونی پیش ما شام بخوری؟» - «نه، نمیتونم. میشه به کارل بگین مادرش کارش داره؟» - «خیله خب، شب بخیر نیک.» نیک پابرهنه از کوره راه کنار طویله، که از میان چمنها میگذشت، به راه افتاد. کورهراه صافی بود و شبنمها پاهای برهنهاش را خنک میکرد. وقتی چمنها تمام شد از چپری پرید و از گردنهای سرازیر شد، پاهایش از گل باتلاق پوشیده شده بود، آنگاه از بیشهای خشک گذشت تا سرانجام روشنی کلبه را دید. از میان پنجره پدرش را میدید که پشت میز نشسته است و در نور چراغ مشغول خواندن است. نیک در را باز کرد و رفت تو. پدرش گفت: «خب، نیکی، خوش گذشت؟» - «عالی بود پدر. تعطیل خوبی بود.» - «گرسنته؟» - «معلومه.» - «کفشاتو چیکار کردی؟» - «تو ارابه گارنر جا گذاشتم.» - «بیا تو آشپزخونه.» پدر نیک با چراغ جلو رفت. ایستاد و سرپوش جای یخ را برداشت. نیک هم آمد. پدرش بشقابی با یک تکه جوجه سرد، و سبویی شیر را روی میز جلوی نیک گذاشت. چراغ را هم گذاشت روی میز. پدرش گفت: «چند تا کلوچهام هس. با این سیر میشی؟» - «این زیاده.» پدرش روی صندلی کنار میز نشست و سایه بزرگی روی دیوار آشپزخانه انداخت. - «کی توپبازی رو برد؟» - «پتوسکی. پنج به سه.» پدر غذا خوردن نیک را پائید و لیوانش را پر از شیرکرد. نیک شیر را سرکشید و با دستمال دهانش را پاک کرد. پدرش برای کلوچه رفت طرف رف و تکه ی بزرگی را برای نیک برید. کلوچه ی شاتوت بود. - «بابا، تو چه کار کردی؟» - «صبح رفتم ماهیگیری.» - «چیزی به تور زدی؟» - «فقط سگماهی.» پدرش نشسته بود و کلوچه خوردن نیک را میپائید. نیک پرسید: «بعدازظهر چه کار کردی؟» - «رفتم گردش ، طرف خونههای سرخپوستا.» - «کسی رو هم دیدی؟» - «سرخپوستا همهشون رفتهبودن شهر مست کنن.» - «هیشکی رو ندیدی؟» - «رفیقت پرودی رو دیدم.» - «کجا بود؟» - «دختره با فرانک وشبرن (Wash Burn) تو جنگل بودن که سررسیدم. یه مدت با هم بودن.» پدر نگاهش نمیکرد. - «چه کار داشتن میکردن؟» - «وانستادم سر دربیارم.» - «بهم بگو چه کار داشتن میکردن.» پدرش گفت: «نمیدونم ، اون طرفا فقط صدای خرمن کوبو میشنیدم.» - «از کجا فهمیدی اونان؟» - «دیدمشون.» - «فکر کردم گفتی ندیدیشون.» = «اوه، چرا، دیدمشون.» نیک پرسید: «کی باهاش بود؟» - «فرانک وشبرن.» - «چیز بودن- چیز بودن-» - «چی بودن؟» - «خوشحال بودن؟» - «گمونم آره.» پدر از پشت میز بلند شد و از در سیمی آشپزخانه رفت بیرون. وقتی برگشت نیک هنوز به بشقابش خیره مانده بود. گریه میکرد. پدرش چاقو را برداشت که کلوچه ببرد. - «بازم میخوای؟» نیک گفت: «نه.» - «خوبه یه تیکهام بخوری.» - «نه، دیگه نمیخوام.» پدرش میز را جمع کرد. نیک پرسید: «کجای جنگل بودن؟» - «پشت خونهها.» نیک به بشقابش خیره شده بود. پدرش گفت: «نیک، بهتره بری بخوابی.» - « خیله خب.» نیک به اتاقش رفت، لباسش را کند و رفت توی رختخواب. صدای پدرش را که توی اتاق نشیمن راه میرفت میشنید. دراز کشیده بود و صورتش روی بالش بود. فکر میکرد: «دلمو شکست، اگه اینجوره حسابی دلمو شکست.» کمی بعد شنید که پدرش چراغ را فوت کرد و رفت به اتاق خودش. شنید که در بیرون بادی از لای درختها آمد و احساس کرد که سرما از میان در سیمی تو میآید. مدت زیادی با صورتی به روی بالش دراز کشید و بعد فکر پرودنس از یادش رفت و آخر سر خوابش برد. نیمههای شب که بیدار شد صدای باد را لای درختهای شوکران بیرون کلبه و صدای موجهای دریاچه را که به ساحل میخورد ، شنید و باز به خواب رفت. صبح توفان سختی بود و آب دریاچه بالا آمده بود و نیک خیلی وقت پیش از آنکه یادش بیاید که دلش شکسته است، از خواب بیدار شده بود.
برگرفته از: از پا نیفتاده و ده داستان دیگر - انتشارات مروارید - چاپ اول:1342 - چاپ دوم: 1355 - تهران یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:51 :: نويسنده : امیر نمازی
For Sale: Baby Shoes, Never Worn. برای فروش: کفش بچه، هرگز پوشیده نشده
گفته میشود ارنست همینگوی این داستان ۶ کلمه ای را برای شرکت در یک مسابقه ی داستان کوتاه نوشته است و برنده ی مسابقه نیز شده است. همچنین گفته میشود که وی این داستان کوتاه را در یک شرط بندی با یکی از دوستانش که ادعا کرده بود که با ۶ کلمه نمیتوان داستان نوشت، نوشته است یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:49 :: نويسنده : امیر نمازی
زندگی نامه ارنست همینگوی
« ارنست همینگوی Ernest Hemingway نویسنده رئالیست و بزرگترین رمان نویس آمریکایی در ۲۱ جولای ۱۸۹۹ در «اوک پارک » (حومه شیکاگو ) از توابع ایالات « ایلی نویز » به دنیا آمد و در دوم جولای ۱۹۶۱ در «Ketchum » واقع در ایالت « آیداهو » هنگامی که تفنگ شکاری خود را پاک می کرد اشتباهاً هدف گلوله خود قرار گرفت و با مرگ او درخشان ترین چهره ی ادبیات قرن بیستم آمریکا ناپدید گردید.(البته در بعضی مقالات علت را خودکشی و در دوم ژوئیه سال ۱۹۶۱ میلادی با تفنگ مورد علاقه اش ذکر کرده اند)
پدرش دکتر «کلارنس همینگوی» مردی سرشناس و قابل احترام بود و علاوه بر پزشکی به شکار و ماهیگیری نیز علاقه داشت. دکتر کلارنس همسری داشت پرهیزگار و با ایمان که انجیل می خواند و با اهل کلیسا محشور بود و از او صاحب شش فرزند بود. دومین فرزند این پزشک «ارنست» نامیده می شد. چون پدر و مادرش با هم توافق و تجانس اخلاقی نداشتند ، ارنست از این حیث دچار زحمت و اِشکال بود. مادر به فرزند خود توصیه می کرد که سرود مذهبی یاد بگیرد، اما پدرش چوب و تور ماهیگیری به او می داد که تمرین ماهیگیری کند. در ده سالگی پدرش او را با تفنگ و شکار آشنا ساخت. در دبستان همینگوی احساس کرد که ذهنش برای ادبیات مستعد است و شروع به نوشتن مقالات ادبی، داستان و روزنامه ای که خود شاگردان اداره می کردند، نمود. رفقای وی سبک انشای روان او را می ستودند؛ با وجود این عملاً علاقه و محبتی به او نشان نمی دادند، گویی در نظر آنها برتری و امتیاز گناهی نابخشودنی بود. ارنست به ورزش خیلی علاقه نشان می داد و به قدری در این کار بی باک بود که یکبار دماغش شکست و بار دیگر چشمش آسیب دید! تنفر از خانواده و دبستان هم موجب شد که وی هر دو را ترک گوید. او دوبار گریخت، بار دوم غیبت او چندین ماه طول کشید؛ می گفتند او در به در شده و به شداید و سختی های زندگی تن در داده و تجربیاتی اندوخته است. او گاهی در مزرعه کارگری می کرد، زمانی به ظرف شویی در رستوران ها می پرداخت و مدتی نیز به طور پنهانی به وسیله قطارهای حامل کالای تجارتی از نقطه ای به نقطه ی دیگر سفر می کرد.بالاخره وی تحصیلات متوسطه ی خود را در مدرسه عالی اوک پارک به اتمام رسانید. او با خانواده ی خود تعطیلات تابستانی را در میان جنگلی نزدیک میشیگان که به نزهت و خرمی معروف است، می گذرانید. در آنجا ارنست کوچک لذت شکار و ماهیگیری را دریافت. در سومین سالگرد تولدش، پدرش برای نخستین بار او را به ماهیگیری برد. این گردش، فوق العاده از کار درآمد. اما تابستان هایی که در میشیگان سپری می کردند، به همینگوی چیزی بیش از عشق مادام العمر به مزارع و جویبارها داد. او از میان خاطرات این ایام، محل ها و شخصیت های بعضی از بهترین داستان هایش را بیرون می کشید. همینگوی مناظر آن جنگل ها را در داستان های اولیه خود که در پاریس منتشر می نمود منعکس ساخته است.
این نویسنده نیز مانند بسیاری از معاصران خود تحصیلاتی عالی و دانشگاهی نداشت. وقتی در سال ۱۹۱۷ آمریکا هم درگیر جنگ جهانی بزرگ شد، همینگوی با سری پر شور خود را سرباز داوطلب معرفی نمود ولی به خاطر معیوب بودن چشم، ورقه معافی به دستش دادند. در همان اوان با مدیر روزنامه «کانزاس سیتی استار» که در «میدل وست» منتشر می شد آشنا شد و مدت دو ماه رپورتاژهایی برای روزنامه مزبور تهیه می کرد. بعدها نیز رانندگی آمبولانس صلیب سرخ را به عهده گرفت و به جبهه جنگ ایتالیا رهسپار گردید. در زمان جنگ، یک روز که با آمبولانس خود به کمک مجروحین می شتافت زخمی شد، جراحتش وخیم و خطرناک بود و بر اثر آن به وی مدال جنگی ایتالیا دادند و همچنین از دولت متبوع خود مدال نقره ای دریافت داشت. اثر زخم و جراحات این جنگ بعدها در ساق پایش تا مدتها باقی ماند. همینگوی به «شیگاگو» برگشت و با نویسندگان بزرگی مانند «شروود آندرسون»و همچنین «جان دوس پاسوس» آشنا شد. در این موقع دختر جوان و روزنامه نویسی به نام «هدلی ریچاردسون» علاقه و توجهش را به خود جلب کرد و در نتیجه با هم ازدواج کردند. در سپتامبر ۱۹۲۱ زن و شوهر جوان به صورت دو خبرنگار عازم میدان جنگ یونان و ترکیه شدند. با وجودی که همینگوی از جنگ سابق خاطرات تلخی داشت و دوبار هم زخمی شده بود، میدان جدید نبرد را با آغوش باز استقبال کرد. جنگ ترک و یونان نیز به نفع ترک ها و «کمال آتاتورک» پایان یافت و همینگوی از آنجا به پاریس رفت. در پاریس برحسب توصیه «آندرسون» با «گرترود استن» نویسنده آمریکایی که در فرانسه موطن اختیار نموده بود، آشنا شد و در مکتب ادبی او به پرورش استعداد نویسندگی خود پرداخت و شروع به نوشتن سرگذشت های کوچک و ساده ای کرد. گرترود استن مردی چاق، جدی و بی گذشت بود با این وصف بین او و همینگوی خیلی زودی علایق و روابطی برقرار گردید و هر دو از معاشرت همدیگر لذت می بردند. همینگوی در پاریس علاوه بر گرترود استن با «پیکاسو» و «سزان» نیز آشنایی یافت. آنها از خواندن نوشته های سلیس، روشن، بی ابهام و در عین حال عامیانه و ساده ی همینگوی که مانند آب صاف و زلال بود استفاده می بردند. نخستین آثار و داستانهای همینگوی سر و صدای زیادی ایجاد کرده بود. آن موقع هدلی همسر همینگوی باردار بود و چون از این طرز شهرت خوشش نمی آمد، روزی با اطلاع شوهرش پاریس را به قصد شیکاگو ترک کرد تا کودکش در دیار خودش متولد شد. در مدتی که هدلی در آمریکا وضع حمل کرد و به پاریس بازگشت، همینگوی چند سرگذشت و نوول تازه به وجود آورد. این نوول ها و داستان ها مانند میخ محکم و سخت بود.
در سال ۱۹۲۴ کتاب «در زمان ما» را در پاریس انتشار داد که بار دیگر با ملحقات و اضافاتی آن را در آمریکا به چاپ رسانید و نوول های کوتاه و ساده ای را در بین فصول کتاب سابق جای داد. در سال ۱۹۲۷ وی کتاب «مردان بدون زنان» را منتشر کرد. انتشار این کتاب همینگوی را تا مقام یک نویسنده استاد بالا برد و وی را مظهر مکتب خاص داستان نویسی مترقی قرار داد. در همین سال (۱۹۲۷) هدلی - همسرش - با وجودی که با عشق قدم به میدان زناشوئی گذشته بود پیوند و علاقه خود را از او گسست.همینگوی در این باب گفته بود: «هرکس در زنان بزرگواری و وفا بجوید، احمق است.» نویسنده جوان علیرغم این بی وفایی، به زودی با زن دیگری به نام «پولین» پیمان زناشویی بست. پولین، زنی زیبا و دوست داشتنی بود و ریاست گروه نویسندگان روزنامه «وگ» را به عهده داشت. آثار و نوشته های همینگوی با آنکه به حد اعلای شهرت می رسید با پیروزی مالی توام نبود، ولی وقتی کتاب «بیوگرافی نویسندگان آمریکایی مقیم پاریس» را انتشار داد درهای موفقیت به رویش گشوده شد. این نخستین بار بود که همینگوی می فهمید موفقیت در نویسندگی چه طعمی دارد. همه کسانی - اعم از آمریکایی، انگلیسی و فرانسوی - که این کتاب را خوانده اند، توانایی و قدرت قلم او را ستوده اند و عقیده دارند که در آن تازگی و ابتکار وجود دارد. به دنبال انتشار این کتاب، کتاب دیگری موسوم به «آدم کشها» به منزله ی شاهکاری به عشاق علم و ادب عرضه گردید. در سال ۱۹۲۸ وی اروپا را به قصد اقامت در سواحل اقیانوس ترک کرد. شهر «کی وست» فلوریدا مقدمش را گرامی شمرد. مردم او را با شکم گوشتالو و برآمده و ریش انبوه و یک لقب پاپا در آن شهر دیدند. ثمره نخستین ازدواج همینگوی پسری بود به نام «جان». «پولین» زن دومش نیز دو پسر برای او آورد، یکی «پاتریک» در سال ۱۹۲۹ و دیگری «گرگوری» در سال ۱۹۳۲.در ۱۹۲۹ وی کتاب «وداع با اسلحه» را منتشر کرد که در آن به جنگهای ایتالیا اشاره نموده است. همینگوی در سال ۱۹۳۲ کتاب «مرگ در بعدازظهر» را انتشار داد. این کتاب از آن نظر که نویسنده حالات و جزئیات مربوط به مرگ را با قلمی سحّـار و سبکی بسیار بدیع تشریح می کند در ادبیات آمریکا و در میان آثار خود او اهمیت فراوان دارد. در سال ۱۹۳۳ وی کتاب «برنده سهمی ندارد» را به رشته تحریر کشید. همینگوی شکارچی بسیار ماهری بود و اغلب برای شکار شیرو حیوانات خطرناک دیگر به سرزمین آفریقا سفر می کرد و تاثراتی را که در این شکارها پیدا کرده بود در کتاب «تپه های سبز آفریقا» منعکس نموده است. وی این کتاب را در سال ۱۹۳۶ منتشر کرد. در همین سال کتاب های «زندگی اهالی پاریس» و «کشتن برای اجتناب از کشته شدن» را نگاشت. درسال ۱۹۴۰ همسر دومش نیز با او قطع علاقه کرد. همینگوی در اواخر همین سال با خانمی رمان نویس به نام «مارتاژلورن» برای سومین دفعه ازدواج کرد. این دو نفر پس از عروسی به «چین» سفر کردند و مدتی هم در «کوبا» به سر بردند. در سال ۱۹۳۷ وی کتاب «داشتن و نداشتن» را منتشر کرد که شهرتش افزوده گردید.در سال ۱۹۳۸ همینگوی مجموعه داستان های «ستون پنجم» را منتشر نمود. پس از آغاز جنگ های داخلی اسپانیا، وی با عده ای از روشنفکران آمریکا برآن شدند که با جمهوری طلبان اسپانیا همراهی نمایند. همینگوی پس از آن که دوبار در مراحل مختلف جنگ اسپانیا شرکت کرد در «کی وست» فلوریدا ساکن شد و به نوشتن آثار پرارزشی مانند ماجرای «هاری مورگان قاچاقچی» پرداخت. این کتاب خصیصه ی دیگری از ارنست همینگوی را که همان وجدان اجتماعی او است به خوبی آشکار می سازد، چنانکه همین خصیصه در یکی دیگر از شاهکارهای او به نام «ناقوس مرگ که را می زنند؟» اثری که اشتباهاً تحت عنوان «زنگها برای که به صدا در می آیند» ترجمه شده است، به نحو بسیار بارزتری تجلی کرد. کتاب اخیر راجع به جنگ های داخلی اسپانیا است که در سال ۱۹۴۰ منتشر شد و قهرمانش مردی به نام «روبرت جردن» یا خود همینگوی است. همینگوی در دوران جنگ دوم بین المللی رابط ارتش در انگلستان و فرانسه بود و مدتی به جز مقالاتی چند، چیزی منتشر نمی کرد، تا جایی که همشهریانش گمان می کردند که استعداد و قدرت نویسندگی هنرمند محبوبشان رو به زوال رفته است. پس از جنگ در هتل «ویز» اقامت کرد و شروع به نوشتن کتابی درباره دومین جنگ نمود ولی در اثر درد چشم آن را نیمه تمام گذاشت و در عوض به شکار پرداخت. او بعدها رمان کوتاهی که در آن شرح آخرین عشق خود را که مربوط به زن جوانی بود که به یک سرهنگ ترش و تلخ و ناراحت تعلق داشت، نوشت. «ماری ولش» چهارمین زن و یا آخرین همسر او نیز برای روزنامه ها مقاله می نوشت. همینگوی با این زن در «هاوانا» در منزلی به نام «فری ویژی» زندگی می کرد. او کوبا را دوست داشت و از سکوت و آرامش محیط آن جا لذت می برد. در «هاوانا» خیلی از اشخاص به دیدن او رفتند که در بین آنها ستارگان هالیوود و رجال درجه اول اسپانیا نیز بودند و نویسنده بزرگ با ریش سفید و قیافه مقدس از آنها پذیرایی می کرد. در سال ۱۹۵۰ رمان جدیدی از این نویسنده به نام «آن طرف رودخانه در میان درختان» منتشر شد. این کتاب داستان عشق بی تناسب یک افسر پنجاه ساله ی آمریکایی نسبت به یک دختر نوزده ساله ونیزی است. بالاخره در سال ۱۹۵۲ شاهکار جاودان خود را به نام «پیرمرد و دریا» به رشته تحریر کشید و به اوج شهرت و عظمت ادبی صعود کرد و آمریکایی ها دانستند که قدرت هنری نویسنده محبوبشان زوال نپذیرفته است. این اثر بی مانند در سال ۱۹۵۳ به دریافت جایزه «پولیتزر» و در سال ۱۹۵۴ به دریافت جایزه ادبی نوبل نائل گردید. ارنست همینگوی در سال ۱۹۶۱ در گذشت و با مرگش یکی از تابناک ترین چهره های ادبی آمریکا از میان رفت. او معمولاً ساعت پنج و نیم صبح سر از بالین خواب بر می داشت و شروع به کار می کرد و معمولاً بامداد چیز می نوشت و یا مقابل ماشین تحریر آن را دیکته می کرد. بعد از ظهرها اگر هوا مساعد بود به وسیله کشتی یا زورق به صید ماهی می پرداخت. «همینگوی» همیشه فکر می کرد و می گفت: «یک نویسنده باید تماس خود را با طبیعت حفظ کند.» از آثار دیگر وی می توان «سیلابهای بهاری»، «تعظیم به سویس»، «خورشید همچنان می درخشد»، «برفهای کلیمانجارو»، «یک روز انتظار»، «به راه خرابات در چوب تاک»، «پس از طوفان»، «روشنایی جهان»، «وطن به توچه می گوید»، «اکنون دراز می کشم» و «کلبه سرخ پوست» را نام برد.
آثار ارنست همینگوی
سه داستان و ده شعر ۱۹۲۳ / Three Stories and Ten Poems در زمان ما ۱۹۲۴ / In Our Time مردان بدون زنان ۱۹۲۷ / Men Without Women برنده هیچ نمیبرد ۱۹۳۳ / The Winner Take Nothing خورشید هم طلوع میکند ۱۹۲۶ / The Sun Also Rises وداع با اسلحه ۱۹۲۹ / A Farewell to Arms مرگ در بعد از ظهر ۱۹۳۲ / Death in the Afternoon تپههای سبز آفریقا ۱۹۳۵ / Green Hills of Africa داشتن و نداشتن ۱۹۳۷ / To have and Have Not ستون پنجم و چهل و نه داستان کوتاه ۱۹۳۸ / The Fifth Column and Forty-nine short stories زنگها برای که به صدا در میآیند ۱۹۴۰ / For Whom the Bell Tolls بهترین داستانهای جنگ تمام زمانها ۱۹۴۲ / The Best War Stories of All Time در امتداد رودخانه به سمت درختها ۱۹۵۰ / Across the River and into the Trees پیرمرد و دریا ۱۹۵۲ / The Old Man and the Sea مجموعه اشعار ۱۹۶۰ / Collected Poems
آثاری که پس از مرگ همینگوی منتشر شدهاست:
عید متغیر (عیدی که در مسیحیت زمان مشخصی ندارد) ۱۹۶۴ / A Moveable Feast با نام ارنست همینگوی (یادداشتهای همینگوی از سالهای اولیه اقامت در پاریس)۱۹۶۷ / Byline: Ernest Hemingway داستانهای کانزاس سیتی استار ۱۹۷۰ /Stories Cub Reporter: Kansas City Star جزایر در طوفان ۱۹۷۰ / Islands in the Stream (رمان نا تمام) باغ عدن ۱۹۷۰ / The Garden of Eden حقیقت در اولین تابش ۱۹۹۹ / True at the First Light یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:23 :: نويسنده : امیر نمازی
یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:22 :: نويسنده : امیر نمازی
یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:21 :: نويسنده : امیر نمازی
گرگها و آدمها
آنتوان چخوف
برگردان: کوروش مهربان
ارسالی توسط : دوستان فردایاد
یک شب ننه گرگ گرسنهای برای شکار از لانه اش بیرون آمد. سه بچهاش میان پوشالها برای گرم شدن، به هم پیچیده بوند و خوابشان برده بود. ننه گرگ بچههایش را لیسید و از لانهاش بیرون آمد.
اولهای بهار بود، اما شبهای جنگل مثل زمستان سرد بود و از سوز سرما زبان را نمیشد از دهان بیرون آورد.
ننه گرگه حالش خوش نبود و اوقاتش تلخ بود. با کوچکترین صدایی از جا میپرید و همهاش دلشوره بچههایش را داشت که نکند حالا که او پیششان نیست، بلایی سرشان بیاید.
همه چیز او را میترساند: جا پای آدمها و اسبها، ریشه درختها، تکههای چوب و کود. به خیالش میرسید که پشت تاریکی هر درختی آدمیکمین کرده است و آن طرفتر از جنگل، سگی پارس میکند.
گرگ، دیگر جوان نبود و بویاییاش ضعیف شده بود. این بود که گاهی جاپای روباه را با سگ اشتباه میگرفت. یکبار حتی بویایی اش چنان او را به اشتباه انداخت که راه خانه اش را هم گم کرد و این بلایی بود که تا آن وقت به سرش نیامده بود.
چون ناتوان شده بود دیگر سراغ گوسفند و برههای درشت نمیرفت و از اسب و کره دوری میکرد. خوارکش لاشه حیوانات مرده بود. گوشت تازه خیلی کم گیرش میآمد، تنها در فصل بهار ممکن بود خرگوش ماده ای را که نزدیکش بود به چنگ بیاورد یا خودش را به آغل برهها برساند.
چند کیلومتر دور از لانه گرگ، در کنار جاده، یک کلبه بود. توی کلبه پیرمرد نگهبانی که مرتب سرفه میکرد و با خودش حرف میزد، زندگی میکرد.
پیرمرد نگهبان، شبها میخوابید و روزها با تفنگ تک لولش توی جنگل دنبال خرگوش میچرخید. قدیمها گویا در ماشین خانه قطار کار میکرد، چون هر وقت میخواست بایستد با صدای بلند خودش میگفت: «ماشین، بایست!» و هروقت میخواست را بیفتد میگفت: «ماشین، حرکت!»
پیرمرد، سگ سیاهرنگ درشتی داشت که هروقت خیلی پیش میرفت، پیرمرد صدا میزد: «ماشین، برگرد.»
گرگ، یادش آمد که تابستان و پاییز یک قوچ و دو تا میش را دیده بود که کنار کلبه چرا میکردند و همین اواخر صدایی شبیه صدای بره را آن طرفها شنیده بود. حالا که طرف کلبه میآمد میدانست که بهار شده است و اگر بتواند خودش را به آغل برساند، بره ای گیرش خواهد آمد.
خیلی گرسنه بود. به این خیال بود که چطور با اشتها بره را خواهد خورد و این خیال دهانش را آب میانداخت و چشمهایش را نور میداد.
دور و بر کلبه، برف توده شده بود. همه جا آرام بود. سگ هم خوابیده بود.
گرگ، روی بام پوشیده از برف آغل پرید و با پوزههایش برفها را پس زد و پوشالها را کند. پوشالها محکم نبودند و گرگ توانست سقف را سوراخ کند. ناگهان عطر گرم و خوش بره و شیر در دماغش پیچید.
آ ن زیر، بره ای داشت به نرمیبع بع میکرد.
گرگ خودش را که از سقف پایین انداخت، با پوزههایش روی چیز نرم و گرمیافتاد که خیال کرد میش بود.
در همین لحظه فریادی به آسمان رفت و میش خودش را به دیوار آغل کوبید.
گرگ، ترسید و اولین چیزی را که میتوانست به دندان گرفت و خودش را از آغل بیرون انداخت. چنان میدوید که تمام عضلههای تنش کشیده میشد.
سگ که بوی گرگ را شنیده بود، با خشم پارس کرد و مرغها ترسان به قدقد درآمدند.
پیرمرد نگهبان از کلبه بیرون آمد و فریاد زد: «ماشین، هرچی تندتر! سوتو بزن!» و خودش مثل قطار، سوت کشید.
faryad.epage.ir تمام این صداها در جنگل میپیچید.
همین که سر و صدا کم شد و گرگ ترسش ریخت، فهمید چیزی را که به دندان کشیده است و میبرد سفت تر و سنگین تر از بره معمولی است. بوی دیگری هم میدهد و صدای دیگری هم دارد.
گرگ ایستاد و طعمه اش را روی برف گذاشت تا هم استراحت کند و هم غذا بخورد. ناگهان زوزه اش بلند شد.
طعمه اش بره نبود، توله بود. توله ای سفت و سیاه که سری درشت و پاهایی بلند داشت. با لکههای سفیدی روی پیشانی، درست شکل مادرش.
توله سگ، پشت تر و زخمیاش را لیسید و دمش را تکان داد و پارس کرد. انگار اتفاقی نیفتاده است.
گرگ خرناس کشید و توله سگ را رها کرد.
توله سگ دنبال گرگ راه افتاد. faryad.epage.ir
گرگ برگشت و زوزه کشید.
توله سگ تعجب کرد و ایستاد. خیال کرد گرگ بازی درمیآورد، سرش را به سمت کلبه برگرداند و با خوشحالی به صدای بلند پارس کرد، انگار مادرش را صدا میزد که او هم بیاید و بازی کنند.
هوا داشت روشن میشد که گرگ از میان درختهای سپیدار به طرف لانه اش راه افتاد
پرندهها بیدار شده بودند و هر از گاه به صدای پارس سگ و زوزه گرگ به گوشه ای پرواز میکردند. پگرگ در حیرت بود گه: «چرا سگ به دنبالم میآید؟ میخواهد که بخورمش؟»
گرگ و بچههایش در لانه کوچکی زندگی میکردند. سه سال پیش توفان سختی یک درخت کاج کهنه را از ریشه کنده بود و جایش گودالی باقیمانده بود. کف گودال با برگهای خشک پوشیده بود. استخوان و شاخ حیوانات هم آن تو ریخته بود که بچه گرگها با آنها بازی میکردند.
بچهها دیگر بیدار شده بودند. هر سه شبیه هم بودند و کنار لانه صف کشیده بودند و دم میجنباندند و چشم به راه آمدن مادرشان بودند.
توله سگ همین که بچه گرگها را دید، ایستاد و مدتی نگاهشان کرد. همین که دانست آنها هم نگاهش میکنند با خشک پارس کرد.
صبح رسید و آفتاب برفها را برق انداخت. اما توله سگ هنوز آن کنار ایستاده بود و پارس میکرد.
بچه گرگها با پوزههاشان شک ننه گرگ را فشار میدادند و از پستانهایش شیر میخوردند و گرگ، استخوان لخت و سفید سگی را به دندان گرفته بود.
ننه گرگ از گرسنگی رنج میبرد و سرش از صدای پارس توله سگ درد میکرد و دلش میخواست بلند شود و مهمان ناخوانده را تکه و پاره کند.
بالاخره توله سگ خسته شد و صدایش گرفت. چون دید خانواده گرگ از او نمیترستند و حتی اعتنایی به او نمیکنند، آرام آرام به آنها نزدیک شد.
پیشانی سفید و بزرگی داشت که وسطش مثل پیشانی سگهای احمق، برآمدگی داشت. چشمهایش کوچک، زاغ و کم نور بود. از تمام صورتش حماقت میبارید
توله سگ کنار بچه گرگها آمد و پنجه اش را به طرفشان دراز کرد و پوزه اش را پیش آورد و گفت: «هاف،هاف. واق، واق!:»
گرگها اصلاً چیزی از حرفهای سگ نفهمیدند، اما دمهایشان را جنباندند.
توله سگ پنجه اش را پیش برد و به سر یکی از بچه گرگها زد. بچه گرگ، ضربه اش را جواب داد. سگ بلند شد و از گوشه چشم نگاه کرد و دمش را جنباند و ناگهان جستی زد و شروع کرد روی برفها به دور خود چرخیدن.
بچه گرگها دنبالش راه افتادند. سگ به پشت روی زمین خوابید و دست و پایش را هوا کرد. بچه گرگها رویش پریدند و با شادی پیروزی، آهسته گازش گرفتند. البته نه آنجور که آزاری برسانند.
چند کلاغ روی درخت کاج بلندی، که آن نزدیکیها بود، نشستند و چشم به پایین دوختند.
بازی شاد و پر سر و صدایی بود.
آفتاب، با گرمای بهاری میتابید و پرندههای سیاه هر از گاه از روی کاج کنده شده از توفان میپریدند و پرهاشان در برق آفتاب سبزی میزد.
ننه گرگ اغلب به بچههایش یاد میداد که چطور میشود با شکار بازی کرد. حالا که بچههایش را میدید که روی برف دنبال توله سگ میدوند و جنگ بازی میکنند، به این فکر بود که: بگذار یاد بگیرند.
بچهها وقتی از بازی سیر شدند، به لانه برگشتند و خوابیدند. توله سگ هم کمیدور و بر پرسه زد و بعد او هم در آفتاب خوابید. وقتی بیدار شدند باز هم بازی کردند.
ننه گرگ تمام آن روز را با صدای بره ای که دیشب از آغل شنیده بود و بوی خوش شیر، گذراند. از زور گرسنگی دندانهایش را به هم فشار داد و استخوان خالی را، به یاد بره، گاز زد. بچهها به پستانهایش چسبیدند و توله سگ دور و بر، روی برفها، به نفس نفس افتاد. ننه گرگ گفت: «میخورمش.» و به طرف توله سگ رفت.
توله سگ، پوزه گرگ را لیسید و عشوه آمد، به خیالش گرگ داشت با او بازی میکرد.
گرگ، پیشترها چند سگ را خورده بود، اما این توله بوی سگهای قوی را داشت و حالا که او ناتوان شده بود، از این بو خوشش نمیآمد. این بو برایش غیرقابل تحمل بود، از کنار سگ دور شد.
شب که رسید، هوا سرد شد. توله سگ یاد خانه افتاد و راهش را پیش کشید.
ننه گرگ وقتی صدای خرخر بچهها را شنید، برای شکار کردن از لانه بیرون آمد.
مانند شبهای پیش از هر صدایی میترسید و گوش به زنگ خطر بود. هر سیاهی، هر چوب، هر تک درخت از دور به شکل آدمیزاد بود.
گرگ از کنار جاده روی برفهای یخ زده، پیش میرفت. ناگهان یک سیاهی به چشمش خورد. چشمهایش را باز و گوشش را تیز کرد. بله! چیزی پیشاپیش او در حرکت بود و او حتی صدای پاهای آرامش را میشنید. کفتار بود؟
با ترس و احتیاط در حالی که نفس را در سینه اش حبس کرده بود به حرکت آن سیاهی جنبنده خیره شد. توله سگ سیاه بود که لکه سفیدی روی پیشانی داشت و آرام و بی خیال به خانه اش بر میگشت.
گرگ فکر کرد: «اگر نجنبم باز هم کارها را خراب میکند.» و به تاخت به سوی کلبه رفت.
کلبه نزدیک بود. گرگ روی بام آغل پرید. سوراخ کار دیشب را با لایههای پوشال و چوب پوشانده بودند.
گرگ با شتاب تمام با پنجه و پوزه اش، پوشالها را کنار زد و دور و بر را نگاه کرد تا ببیند توله سگ رسیده است یا نه.
آن پایین بوی موجودی گرم را میشنید که پارس شادمانه توله سگ را از پشت سر شنید.
توله سگ خود را بالای بام رساند و از سوراخ سقف پایین پرید. همین که خودش را در جای گرم و آشنای همیشگی و در کنار میش دید، با صدای بلندتر پارس کرد...
از صدای توله سگ، مادرش که زیر سایبان خوابیده بود بیدار شد و بوی گرگ را که شنید، پارس کرد.
مرغها هم به صدا درآمده بودند که پیرمرد نگهبان با تفنگی که در دست داشت پیدایش شد و در این هنگام، گرگ هراسان از کلبه دور شده بود.
پیرمرد سوت میکشید: «دوو، دوو! ماشین با سرعت به جلوماشه تفنگ!»
را کشید، آتش نشد. دوباره همین طور. بار سوم شعله ای از لوله تفنگ بیرون زد و صدایی در آغل پیچید.
شانههایش از کار تفنگ درد گرفته بود. تفنگ را با یک دستش گرفت و با دست دیگر تبری را برداشت تا برود ببیند چه خبر است. faryad.epage.ir پیرمرد کمیبعد به کلبه برگشت.
مسافری که شب در کلبه خوابیده بود، حالا از سر و صدا بیدار شده بود و با صدایی خواب آلود پرسید: «چه خبر شده؟»
پیرمرد گفت: «هیچی. چیز مهمینیست. توله سگ من دوست داره تو آغل گرم و نرم گوسفند بخوابه. اما عادت نداره از در تو بیاد، از سقف میاد. دیشب هم سقف و سوراخ کرده بود و رفته بود گردش. حالا بازم سقف و سوراخ کرد و برگشت.»
مسافر گفت: «سگ احمقیه!»
پیرمرد که به طرف بخاری میرفت گفت: «پیچ و مهرههاش قاطی هستند. من تحمل هیچ احمقی رو ندارم. بریم بخوابیم. برای بیدار شدن خیلی زوده. به سرعت رو به خواب.»
پیرمرد صبح که شد توله سگ را صدا زد. گوشش را آنقدر کشید که در آمد. با چوبی که دستش بود سگ را میزد و هر بار میگفت: «از در تو بیا! از در تو بیا! از در توبیا!» یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:20 :: نويسنده : امیر نمازی
ماجرای گند آنتون چخوف
این ماجرا در زمستان آغاز شد.
ضیافت رقصی ترتیب داده شده بود. غرش موسیقی به عرش اعلا میرسید، شمعهای کلیه چلچراغها روشن بود، مردهای جوان دچار افسردگی نمیشدند، دوشیزه خانمها نیز از زندگی لذت میبردند. جماعت، توی سالنها میرقصید، مردها در اتاقها ورقبازی میکردند، توی بوفه بساط میگساری به راه بود و توی کتابخانه نومیدانه اظهار عشق میکردند.
دوشیزهای موبور و تپلی و پوست صورتی به اسم لیولا آسلووسکایا که چشمهای درشت آبی رنگ و موی فوقالعاده بلند و در شناسنامهاش سنی به اندازه 26 سال داشت از لج همگی و تمام دنیا و خودش، جدا از دیگران نشسته بود و خودخوری میکرد؛ حالی داشت که انگار گربهها به روحش چنگ میانداختند. موضوع اینجاست که حالا دیگر مردها با او بدتر از خوک رفتار میکردند. رفتارشان، خاصه در دو سال اخیر، وحشتناک بود؛ لیولا دریافته بود که آنها دیگر توجهی به او نداشتند؛ با نهایت بیمیلی باهاش میرقصیدند و بدتر از آن، مثلاَ فلان بدجنس لعنتی از کنارش میگذشت و حتی نگاهش نمیکرد، گفتی او دیگر وجاهتش را پاک از دست داده بود. اگر هم یک کسی بر سبیل اتفاق نگاهش میکرد، در چشمهایش نه از حیرت خبری بود، نه از عشق افلاطونی، بلکه طوری نگاهش میکردند که پیش از شروع صرف غذا به یک بچه خوک بریان یا به پیراشکیهای خوش خوراک.
اما در سالهای گذشته...
لیولا در حالی که دندان بر لب میفشرد و خودخوری میکرد با خود میگفت:
- هر شب و در هر مجلس رقصی همین بساط را دارم!! میدانم که چرا محلم نمیگذارند، میدانم! از من انتقام میگیرند! از این که ازشان نفرت دارم انتقام میگیرند! ولی... ولی بالاخره کی باید شوهر کرد؟ مگر با این وضع میشود شوهر کرد؟ وقت دارد میگذرد! پست فطرتهای رذل!
در شبی که وصفش رفت سرنوشت هوس کرد به لیولا رحم کند. وقتی ستوان نابریدلف به جای آنکه وفای به عهد کند و سومین کادری را با او برقصد، سیاه مست کرد و هنگام عبور از کنارش به گونه احمقانهای از لای دندانهایش صدای بوسه بیرون داد و به این ترتیب بیاعتنایی کامل خود را نشان داد لیولا نتوانست تحمل کند... خشمش به نهایت رسیده بود. چشمهای آبی رنگش پر از رطوبت شد و لبهایش به لرزه درآمد؛ هر آن انتظار آن میرفت که اشک از چشمهایش سرازیر شود ... به نیت آن که اشکهایش را از دید این جماعت جاهل بپوشاند رویش را به طرف پنجرههای تاریک عرقکرده گرداند و – وای که چه لحظه شگفتانگیزی!- پای یکی از پنجرهها جوان خوشقیافهای دید شبیه به تصویر پرمهری ک چشم از او برنمیداشت و درست قلبش را هدف قرار میداد. قیافهاش شیک و چشمهایش مملو ار عشق و شگفتی و سوالها و جوابها وچهرهاش اندوهناک بود. لیولا در یک آن جان تازه یافت، قیافه ضروری به خود گرفت و به نظارهگری ضروری پرداخت. مشاهداتش نشان داد که نگاههای مرد جوان نگاههای تصادفی نبود بلکه طرف از لیولا چشم برنمیگرفت، خیره نگاهش میکرد و تحسینش میکرد! دختر جوان با خود فکر کرد:« خدای من! کاش یک نفر پیدا میشد و به من معرفیاش میکرد ! معنی یک مرد تازهنفس را تازه دارم میفهمم!»
دقایقی بعد، مرد جوان یکی دو بار چرخید و توی سالنها قدم زد- یکبند موی دماغ مردها میشد. لیولا در حالی که نفسش بند میآمد با خود فکر کرد: « دلش میخواهد با من آشنا بشود! به این و آن متوسل میشود تا به من معرفیاش کنند!»
حدس لیولا کاملاَ درست از آب درآمد. هنوز ده دقیقه نگذشته بود که بازیگری غیرحرفهای با قیافه ولگردانه از ته تراشیده، به خواهشهای مرد جوان تن درداد و در حالی که پاشنههای پایش را محکم به هم میکوبید او را به لیولا معرفی کرد؛ معلوم شد جوان جزو نقاشان فوقالعاده با استعداد« خودی» بود و نوگتف نامیده میشد. او جوانی بود حدود 24 ساله، سیاه چرده که چشمهایی سودایی شبیه به چشمهای گرجیها و سبیلی قشنگ و گونههایی رنگ پریده داشت؛ گرچه هیچ وقت تابلویی نمیکشد با این همه، نقاش است؛ موی بلند و ریش بزی و صفحه کوچک طلایی روی زنجیر ساعت و صفحه طلایی دیگری به جای دکمه سردست، دستکش بلند تا آرنج و پاشنههای فوقالعاده بلندی دارد. بچه خوب و در عین حال چون غاز ابله است؛ پدر و مادری شریف و مادربزرگ ثروتمندی دارد. مجرد است. دست لیولا را با کمرویی فشرد ، با کمرویی نشست و همین که نشست با چشمهای درشتش شروع کرد به بلعیدن لیولا ؛ با تاخیر و با حجب و کمرویی آغاز سخن کرد. لیولا یکبند وراجی میکرد، حال آنکه از دهان جوان نقاش چیزی جز«بله... خیر... من، میدانید...» در نمیآمد؛ به زحمت نفسنفسزنان سخن میگفت، جوابهای بیمورد و بیسروته میداد و هر از گاه از سر حجب و حیا چشم چپ خود( نه مال لیولا) را میخاراند. روح لیولا عرش اعلا را طی میکرد؛ یقین داشت که گلوی نقاش جوان پیش او گیر کرده بود، از اینرو سخت احساس خوشحالی میکرد. یک روز بعد از آن مجلس رقص، لیولا در اتاق خودش پای پنجره نشسته بود و کوچه را تماشا میکرد. نوگتف را دید که جلو پنجرهاش پس و پیش میرفت و ول میگشت و نگاهش را از پنجره او برنمیگرفت؛ با نگاهی چنان غمآلود و با چشمهایی چنان خمار و نوازشگر و شیفته دیدش میزد که انگار آماده بود در راهش بمیرد. این ماجرا در سومین روز هم تکرار شد. در چهارمین روز باران میآمد و او در زیر پنجرههای اتاق لیولا مشاهده نشد.( گویا یک کسی بهاش قبولانده بود که چتر به هیکلش نمیآید.) در پنجمین روز ترتیبی داده شد که او به دیدن والدین لیولا بیاید. آشناییشان به گره استواری مبدل شد که گشودن آن امکانپذیر مینمود. حدود چهار هفته بعد باز مجلس رقصی برگزار بود( مراجعه شود به آغاز داستان.) نوگتف پای در ایستاده، شانه را به چارچوب در تکیه داده بود و لیولا را با چشمهایش میخورد. دختر جوان که بدش نمیآمد حسادت او را برانگیزد، کمی دورترک با ستوان نابریدلف که نه سیاه مست بلکه کمی سرخوش بود قر و قنبیله میآمد. « پاپای» لیولا از پهلو به نوگتف نزدیک شد و پرسید: - همهاش میکشید، ها؟ سرتان به نقاشی گرم است، ها؟ - بله. - که اینطور... کار خوبی است... خدا توفیق بدهد، بله، توفیق بدهد...هوم... که خداوند چنین قریحهای اعطا فرموده... که اینطور... هر کسی قریحهای دارد... در اینجا « پاپا» لحظهای سکوت کرد و باز ادامه داد: - جوان، حال که سرتان همهاش گرم نقاشی است میدانید چه بکنید؟ بهار که شد تشریف بیاورید دهمان. مناظر آنجا بینظیر و راستش را بخواهید معرکه است! رافائل هم چنین مناظری گیرش نیامده بود! اگر تشریف بیاورید خوشحالمان میکنید. گذشته از این لیولا هم به شما انس گرفته... هوم... امان از دست شما جوانها! هه- هه- هه... نقاش کرنشی کرد و در تاریخ اول ماه مه سال جاری، با جل وپلاسش به ملک آسلووسکی رفت. جل و پلاسش عبارت بود از یک صندوق زهوار دررفته و به درد نخور پر از رنگ، یک جلیقه چهارخانه، یک قوطی سیگار خالی و دو دست پیراهن . از او با بازترین آغوش استقبال کردند. دو اتاق و دو پیشخدمت و یک راس اسب و هر آنچه که دلخواهش بود در اختیارش گذاشتند به امید آنکه موجبات امیدواریشان را فراهم آورد. او از موقعیت خود به بهترین وجه ممکن استفاده میکرد: به حد اشباع میخورد و مینوشید ، زیاد میخوابید، از طبیعت لذت میبرد و چشم از لیولا برنمیگرفت؛ لیولا خوشبختتر از هر خوشبختی بود. او جوان و خوب و کمرو و برایش عزیز بود... زیاد هم دوستش میداشت! آنقدر محجوب و کمرو بود که نمیتوانست به او نزدیک شود بلکه بیشتر از دور، از پشت پرده و از پس بوتهها نگاهش میکرد. لیولا آهکشان با خود میگفت:« عشق آمیخته به کمرویی!» در یک صبح آفتابی « پاپای» او و نوگتف روی یکی از نیمکتهای باغ نشسته بودند و با هم صحبت میکردند. « پاپا» از زیباییها و از محسنات زندگی خانوادگی داد سخن میداد اما نوگتف به حرفهای او شکیبانه گوش می داد و اندام لیولا را با چشمهایش جستوجو میکرد. «پاپا» ضمن صحبتهایش پرسید: - راستی، شما فرزند مننننحصر به فرد پدرتان هستید؟ - خیر... برادر دیگری دارم به اسم ایوان... که بچه خوبی است! واقعاَ نظیر ندارد! باهاش آشنا نیستید؟ - افتخار آشناییشان را ندارم... - حیف!... میدانید او خیلی بذلهگو و خوش مشرب است! سر به کار ادبیات دارد. تمام جراید به همکاری دعوتش میکنند. در حال حاضر با مجله« دلقک» همکاری میکند. حیف که باهاش آشنا نیستید! مطمئنم که از آشنایی با شما خیلی خوشحال میشد. گوش کنید! میخواهید بنویسم بیاید اینجا؟ ها؟ به خدا راست میگویم! خیلی خوش خواهد گذشت! قلب« پاپا» از شنیدن پیشنهاد نوگتف انگار لای در ماند اما- هیچ کاریش نمیشد کرد- میبایست جواب میداد:« خیلی هم خوشحال میشوم!» نوگتف شادمانه از جای خود جهید و در دم نامهای برای برادر فرستاد و او را به ملک آسلووسکی دعوت کرد. برادرش ایوان معطل نکرد و نه به تنهایی بلکه به اتفاق دوستش ستوان نابریدلف و سگ درشت اندام و پیر و بیدندانش موسوم به تورک به ملک آمد. آن دو را با خود همراه کرده بود تا به طوری که ادعا میکرد: از یک طرف بین راه مورد تهاجم دزدها قرار نگیرد و از طرف دگر پای مشروب داشته باشد. باری، سه اتاق و دو پیشخدمت و یک راس اسب برای هر دو نفر در اختیارشان قرار داده شد. ایوان به« پاپا» و دخترش میگفت: - نگران ما نباشید! اسباب زحمتتان نمیشویم. ما نه به پرقو احتیاج داریم، نه به سس، نه به پیانو- به هیچ چیزی احتیاج نداریم! ولی اگر در زمینه آبجو و ودکا محبت کنید... ممنون میشویم!
اگر بتوانید جوان سی ساله تنومند پوزه درشتی را در نظرتان مجسم کنید که پیراهن کتانی به تن و ریش کوچک گندی و چشمهای بادکردهای و کراوات به یک طرف لغزیدهای دارد، مرا از وصف ایوان معاف خواهیدکرد. او غیر قابل تحملترین موجود دنیا بود. باز وقتی هشیار بود میشد تحملش کرد: روی تخت دراز میکشید و لام تا کام نمیگفت اما وقت مست میکرد مثل گزنه روی تن لخت، غیر قابل تحمل میشد. هر وقت مست بود یکبند حرف میزد و بیآنکه از حضور زنها و بچهها شرم کند، بددهانی میکرد و از شپش و ساس گرفته تا شلوار و همه چیز حرف میزد؛ موضوعهای تازهای هم جز اینها نداشت. وقتی ایوان پشت میز ناهار یا شام مینشست و مزه میپراند« پاپا» و مامان لیولا حیرت میکردند و سرخ میشدند. بدبختانه، ایوان در تمام مدتی که در ملک آسلووسکی به سر میبرد حتی یک روز نشد که هشیار باشد. اما نابریدلف ، آن ستوان ریزنقش دمبریده تمام سعیاش را به کار میگرفت تا شبیه به ایوان باشد. میگفت: - من واونقاش نیستیم! آخر ما و نقاشی! دهاتی جماعت را چه به نقاشی! ایوان و دوستش اولین کاری که کردند از اتاقهای ساختمان اربابی که به نظرشان میآمد هوایش سنگین و خفهکننده باشد، به ساختمان جنبی که محل سکونت مباشر بود و هیچ بدش نمیآمد با آدمهای حسابی گیلاس به گیلاس بزند، اقامت گزیدند. کار دومشان این بود که کتهایشان را درآورند و در محوطه حیاط و باغ بدون کت ظاهر میشدند، به طوری که لیولا غالباَ به حکم اجبار، ناچار میشد در باغ با ایوان یا ستوان نیمه برهنه که جایی در زیر درختی افتاده بودند روبرو شود. آن دو میخوردند، مینوشیدند ، به سگشان جگر سیاه میخوراندند، صاحبخانه را دست میانداختند، توی حیاط دنبال کلفتها میدویدند ، با سروصدای زیاد آبتنی میکردند ، مثل مردهها میخوابیدند و از این که تقدیر آنان را به جایی انداخته بود که میشد با خیال راحت زندگی کرد، خدا را شکر میکردند.
یک روز ایوان در حالی که با چشم مستش به سمت لیولا چشمک میزد رو کرد به نقاش و گفت: - گوش کن! اگر گلوت پیشش گیر کرده... گور بابات! کاری به کارش نداریم! تو شروع کردهای حق توست که خودت هم تمامش کنی. این مال به تو میرسد! شرافتمندانه... موفق باشی! نابریدلف نیز گفته ایوان را تایید کنان گفت: - از چنگت درنمیآریم، نه! این کار عین عدالت است. نوگتف شانه بالا انداخت و چشمهای آزمندش را به لیولا دوخت. وقتی سکوت به ستوه میآورد انسان طالب طوفان میشود و وقتی از سنگین و رنگین نشستن خسته میشود دلش میخواهد جنجال بهپا کند. هنگامی هم که لیولا از عشق شرمآلود نوگتف به جان آمد خشم سراسر وجودش را فراگرفت. عشق آلوده به حجب، به قول معروف مثل افسانهای است برای بلبل. جوان نقاش به رغم تکدر لیولا در ماه ژوئن هم همانقدر کمرو و خجالتی بود که در ماه مه. توی اتاقهای مجلل خانه آسلووسکی جهیزیه میدوختند؛ گرچه رابطه لیولا و نقاش هنوز شکل مشخصی به خود نگرفته بود با وجود این«پاپا» شب و روز در فکر آن بود که برای راه انداختن بساط عروسی آن دو پولی قرض کند. لیولا نقاش را مجبور میکرد روزهای متوالی در کنارش بنشیند و ماهی صید کند؛ اما از این کار هم نتیجهای عایدش نمیشد. نوگتف چوب ماهیگیری را در دست میگرفت، کنار لیولا میایستاد، فقط سکوت میکرد، هر از گاه کلمهای تپقوار میپراند و با نگاهش لیولا را میبلعید. دریغ از یک کلمه شیرین! دریغ از یک اعتراف به عشق! یک روز« پاپا» رو کرد به او و گفت: - مرا...مرا پاپا صدا کن... ببخش که... « تو » خطابت میکنم... میدانی، دوستت دارم... بله، خوشم میآید پاپا خطابم کنی... از آن روز نوگتف نقاش پدر لیولا را از سر حماقت پاپا خطاب میکرد اما از این کار هم نتیجهای حاصل نشد. او کماکان در جایی نبود که آنجا نزد خدایان به خاطر آن که فقط یک زبان به انسان دادهاند، نه ده زبان شکایت میبرند. ایوان و دوستش به زودی به تاکتیک نوگتف پی بردند و گفتند: - شیطان هم نمیتواند از کارت سر دربیاورد! خودت کاه را نمیلمبانی، به دیگران هم نمیدهیش! حقا که حیوانی! آخر کلهپوک وقتی آن لقمه خودش از گلویت پایین میرود چرا نمیلمبانی؟ اگر این کار را نکنی ما دست رویش میگذاریم! حالیت شد؟ اما در دنیا همه چیز پایانی دارد. البته داستان ما هم بیپایان نخواهد ماند. سرانجام ابهام رابطه لیولا با نقاش نیز به آخر رسید؛ و این اتفاق در اواسط ماه ژوئن رخ داد. شب آرامی بود. بوی خوش در هوای ملک پخش بود، بلبلها دیوانهوار چهچه میزدند، درختها با هم نجوا میکردند و به قول زبان دراز داستانسرایان روسی، رفاه و رضا بر فضا خیمه زده بود... البته قرص ماه هم حضور داشت؛ برای تکمیل شعر بهشتی فقط وجود آقای فت1 کم بود تا آنجا، پشت بوتهها بایستد و اشعار مسحور کنندهاش را بلندبلند بخواند. لیولا روی نیمکت نشسته بود، شال را دور تن خود میپیچید، از لای درختها با چشمهایی اندیشناک به رودخانه نگاه میکرد، خویشتن را در خیال، با شکوه و متکبر و پرنخوت میانگاشت و با خود میاندیشید:« مگر ممکن است من این همه صعبالوصول باشم؟» در آن لحظه «پاپا» به او نزدیک شد، رشته افکارش را قطع کرد و پرسید: - خوب، بالاخره چه شد؟ همان آش است و همان کاسه؟ - همان است که بود. - هوم... مرده شویش ببرد... این ماجرا کی میخواهد تمام شود؟ تو باید بفهمی، مادرجان، که سیرکردن شکم این بیکارهها برایم خیلی آب میخورد! ماهی پانصد روبل! شوخی نیست! فقط سگشان هر روز به اندازه سی کوپک جگر میلمباند! اگر قرار است بگیردت باید هرچه زودتر این کار را بکند وگرنه بگذار گورش را با برادر و سگش از اینجا گم کند! آخر، چه میگوید؟ حرف حسابش چیست؟ اصلاَ با تو حرف زده است یا نه؟ اظهار عشق کرده است، یا نه؟ - نه پاپا، او خیلی کمروست! - کمرو... ما این کمروها را خوب میشناسیم! نگاهش را میدزدد. صبر کن الآن صدایش میزنم بیاید اینجا. کار را باید یکسره کرد، مادر! رودربایستی را باید کنار گذاشت... وقت آن است که... تو دیگر... جوان نیستی مادر... لابد تمام فوت و فن کار را بلدی!
«پاپا» از آنجا ناپدید شد. حدود ده دقیقه بعد نوگتف با قدمهایی که دلالت بر کمروییاش میکرد از لای بوتههای یاس نمایان شد و گفت: - احضارم کرده بودید؟ - بله، بیایید جلو! کافی است از دستم دربروید! بنشینید! نقاش یواشکی به لیولا نزدیک شد و یواشکی به لبه نیمکت نشست. لیولا با خود فکر کرد:« در تاریکی غروب راستی که خیلی جذاب و خوش قیافه است.» و خطاب به او گفت: - یک چیزی برایم تعریف کنید! فیودور پانته لییچ از چیست که اینقدر تودار هستید؟ چرا همهاش خاموشید؟ چرا هیچوقت روحتان را پیش من نمیگشایید؟ این همه عدم اعتمادتان زاده چیست؟ راستش را بخواهید به من برمیخورد... طوری رفتار میکنید که انگار ما با هم دوست نیستیم... بالاخره شروع کنید، حرف بزنید! نقاش تک سرفهای کرد، به تندی آهی کشید و گفت: - خیلی حرفهاست که باید به شما بزنم، خیلی! - پس چرا نمیزنید؟ - میترسم برنجید. یلنا تیموفییونا. نمیرنجید؟ لیولا به آرامی خندید و با خود فکر کرد:« لحظه دلخواه فرا رسیده است! چه میلرزد! حالا دیگر دم به تله دادی، جانم!» زانوان خود لیولا هم به لرزه درآمد؛ دستخوش ارتعاش مطلوب همه رماننویسها شده بود. با خودش فکر کرد:« تا چند دقیقه دیگر در آغوشگرفتنها و بدهبستان بوسهها و قسمخوردنها و غیره و غیره شروع میشود... آه!» و به قصد آنکه آتش عشق نقاش را تیزتر کند آرنج برهنه و گرم خود را با تن او مماس کرد و پرسید: - خوب؟ پس چرا حرف نمیزنید؟ من آنقدرها هم که تصور میکنید زودرنج و نازک نارنجی نیستم...( لحظهای سکوت) آخر حرف بزنید! ...( سکوت.) بجنبید، زودتر!! - یلنا تیموفییونا، ببینید من... من از زندگی هیچ چیزی را بیشتر از نقاشی یا بهتر بگویم بیشتر از هنر دوست نمیدارم. دوستان اینطور تشخیص دادهاند که من قریحه دارم و نقاش بدی از آب درنخواهم آمد... - حتماَ! Sans doute2 . - بله... همینطور است... من عاشق هنر هستم... پس... عاشق سبکم، یلنا تیموفییونا! هنر... میدانید، هنر... شب شگفتانگیز! ...
لیولا که مارآسا دور خودش میپیچید و توی شالش کز میکرد چشمهایش را کمی بست.( حقا که زنها در جزییات امور مربوط به عشق و عاشقی استادند!) نوگتف که انگشتهای دستش را تقتق به صدا درمیآورد ادامه داد: - میدانید، مدتهاست که دلم میخواست با شما حرف بزنم ولی... همهاش میترسیدم، خیال میکردم ممکن است از من دلگیر شوید... ولی اگر درکم کنید محال است... عصبانی شوید... آخر شما هم عاشق هنرید! - خوب، بله... البته... البته! آخر صحبت ازهنر است!
- یلناتیموفییونا هیچ میدانید چرا اینجام؟ نمیتوانید حدسش را بزنید! لیولا از شرم گلگون شد و دستش را ظاهراَ نادانسته روی آرنج او گذاشت...نوگتف کمی سکوت کرد و ادامه داد: - حقیقتش را بخواهید بین ما نقاش جماعت آدمهای خوکصفتی هم پیدا میشوند... که کمترین اعتنایی به حجب وحیای زنها ندارند... ولی آخر من... من که از قماش آنها نیستم! من نزاکت و آدابدانی سرم میشود. حجب و حیای زنانه... چنان حجبی است که نمیشود نادیدهاش گرفت!
لیولا در حالی که آرنجها را توی شال نهان میکرد با خود گفت:« چرا این حرفها را به من میزند؟» - من شبیه آنها نیستم... از نظر من، زن یک قدیس است! بنابراین دلیلی وجود ندارد که از من بترسید... من آدمی هستم که به خودم اجازه نمیدهم مرتکب عمل ناشایستی شوم... یلناتیموفییونا! اجازه میدهید؟ به حرفهایم خوب گوش بدهید، به خدا قسم که در گفتارم صادقم زیرا هر چه بگویم نه به خاطر خودم که به خاطر هنر است! از نقطه نظر من، در درجه اول اهمیت، هنر قرار دارد، نه غرایز حیوانی! در اینجا نوگتف دست لیولا را در دست گرفت و دختر جوان کمی به طرف او خم شد. - یلناتیموفییونا! فرشته من! خوشبختی من! - حرف بزنید! ... -میتوانم از شما خواهشی بکنم؟... لیولا به آرامی زیر لب خندید و لبهایش را برای اولین بوسه غنچه کرد.
- آیا میتوانم از شما خواهشی بکنم؟ التماستان میکنم! به خدا به خاطر هنر... نمیدانید از شما چقدر خوشم آمده؛ درست همانی هستید که بهاش احتیاج دارم! مردهشوی بقیه را ببرد! یلناتیموفییونا! دوست من ! بیایید... لیولا که آماده بود خود را به آغوش او بیندازد کمی از جا بلند شد ؛ قلبش به شدت میتپید. - بیایید... این را گفت و دست دیگر لیولا را هم در دست گرفت. دختر جوان سرش را رام و آرام روی شانه او گذاشت؛ قطرههای اشک خوشبختی روی مژههایش برق زد. - عزیزم، بیایید مدل من شوید! لیولا سرش را بلند کرد. - چه گفتید؟ - میخواهم مدل من شوید! لیولا از جایش بلند شد. - چه گفتید؟ چه شوم؟ -مدل... مدل من بشوید! - هوم... فقط مدل؟
- اگر قبول کنید سخت مدیونتان میشوم! با این کار به من امکان آن را خواهید داد که تابلویی بکشم... آن هم چه تابلویی! رنگ از روی لیولا پرید. اشک عشق ناگهان به اشک یاس وخشم و احساسات ناخوشایند دیگر مبدل شد. در حالیکه سراپا میلرزید زیرلب گفت: - که اینطور! نقش بینوا ! وقتی در تاریکی باغ صدای کشیده پر طنین با پژواک آن درهم آمیخت، سرخی شفق یکی از گونههای سفید نقاش را گلگون ساخت. نوگتف گونهاش را خاراند و مبهوت ماند- دستخوش بهتزدگی شده بود. احساس میکرد که زمین دهان باز کرده بود و او را میبلعید... از چشمهایش برق بیرون میجست... لیولای سراپا لرزان و منگ و رنگپریده چون میت، قدم پیش گذاشت و تعادلش را طوری از دست داد که گفتی زیر چرخهای کالسکه افتاده بود. لحظهای بعد همین که حالش جا آمد با قدمهای بیمار و نامطمئن به طرف خانه راه افتاد. زانوانش تا میشد، از چشمهایش برق بیرون میزد، دستهایش بیاختیار به طرف موهایش کشیده میشد و آشکارا نشان میداد که لیولا قصد داشت در آنها چنگ بیندازد... بیشتر از چندین ساژن به خانه نمانده بود که باز ناچار شد رنگ ببازد- سر راهش، در چند قدمی کلاه فرنگی پوشیده از انگور وحشی، ایوان مست و پوزهدرشت و آشفته مو، با جلیقهای دکمه باز ایستاده بود؛ به قیافه لیولا نگاه میکرد، پوزخند تمسخرآمیزی بر لب داشت و هوا را با « هه- هه» اهریمنی خود آلوده میکرد ؛ چنگ انداخت و دست لیولا را گرفت. دختر جوان، با خشم و غضب زیرلب گفت:
- گورتان را گم کنید! و دست خود را از چنگ او رهانید... چه ماجرای گندی!
1882 یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:20 :: نويسنده : امیر نمازی
شادی
نویسنده: آنتون پاولوویچ چخوف برگردان: عباس باقری
نیمه شب بود، می تیا کولدارف، برانگیخته و با هیجان، به سرعت داخل خانه پدرش شد و شروع به سرکردن توی اتاق ها کرد. پدر و مادرش می خواستند بخوابند. خواهرش در تختخواب بود و آخرین صفحات رمانی را می خواند. برادران دانش آموزش خوابیده بودند. پدر و مادرش با تعجب پرسیدند: «از کجا می آیی؟ چته؟» - «آه نپرسید! فکرش را نمی کردم! نه، هیچ فکرش را نمی کردم! این... این باور کردنی هم نیست!» می تیا زد زیر خنده و روی صندلی راحتی نشست. از خوشحالی روی پایش بند نبود.
- «باورکردنی نیست! اصلاً نمی توانید تصورش را بکنید! ببینید!»
خواهرش از تختخواب پایین جست، خود را در ملافه ای پیچید و به برادرش نزدیک شد. برادرانش از خواب بیدار شدند.
- «چته؟ راستی که تو خیلی مضحکی!»
- «از خوشحالی است، مامان! الان همه روسیه مرا می شناسند! همه! پیش از این تنها شما می دانستید که در دنیا یک دیمیتری کولدارف، مستخدم اداره ثبت وجود دارد و حالا تمام روسیه این را می دانند! مامان! آه خد!»
می تیا دوبار برخواست و باز شروع کرد به دویدن توی اتاق ها، بعد دوباره نشست.
-«آخر چه خبر شده؟ درست شرح بده!»
-«شما مثل حیوانات وحشی زندگی می کنید، روزنامه نمی خوانید به اجتماع توجهی ندارید. این همه چیزهای جالب توجه در روزنامه ها است! هر اتفاقی بیفتد، فوراً منتشر می شود، هیچ چیز مخفی نمی ماند! چه قدر خوشبختم! آه، خدای من! روزنامه ها فقط از آدم های برجسته صحبت می کنند و الان از من حرف می زنند!»
-«چی می گی؟ کجا؟»
رنگ پاپا پرید. مامان تصویر مقدس را نگاه کرد و صلیبی کشید. برادرها پاشدند و همان طور با پیراهن های کوتاه شب، به برادر بزرگشان نزدیک شدند.
-«آره، روزنامه ها راجع به من مطلبی نوشته اند الان همه روسیه مرا می شناسد! مامان، این شماره را به یاد داشته باشید چند دفعه آن را می خوانیم، گوش کنید!»
می تیا روزنامه ای از جیب در آورد، به پدرش داد و قسمتی را که با مداد آبی دور آن را خط کشیده بود، نشان داد: :بخوانید!»
پدر عینکش را گذاشت.
- «بخوانید دیگر!»
مامان تصویر مقدس را نگاه کرد و صلیب کشید. پاپا سرفه ای کرد و شروع به خواندن کرد:
- «در تاریخ ۲۹ دسامبر، ساعت ۱۱شب ، دیمتری کولدارف ، مستخدم اداره ثبت ...»
- «گوش کنید، بقیه را گوش کنید!»
- «... دیمیتری کولدارف مستخدم اداره ثبت، موقع خروج از شیره کش خانه ای که در خیابان برنای کوچک منزل کوزیخنی، واقع است، در حال نشئه ...»
- «با سیمون پترویچ بودم ... تا جزئیاتش را هم شرح داده! ادامه بدهید! گوش کنید!»
- «... و در حال نشئه سر می خورد و زیر دست و پای کالسکه ای که در ایستگاه بوده و به ایوان درتف، روستای دوریکیند، از ایالت بوخنوسک که تعلق داشته است می افتد. اسب می ترسد، کولدارف را لگد مال می کند، سورتمه ای را که کولف تاجر مسکویی در آن نشسته بوده است، زیر پا می اندازد و پا به فرار می گذارد و سرایدار جلویش را می گیرد. کولدارف را که داشته بیهوش می شده به کلانتری می برنند و پزشک او را معاینه می کند. ضربه ای که به پس گردن او وارد آمده بود...»
- «این ضربه از مالبند بود پاپا بقیه، بقیه را بخوانید!»
- «که به پس گردن او وارد آمده بوده است جزئی تشخیص داده شد. یک بازپرسی شفاهی راجع به قضیه به عمل آمده، مضروب تحت معالجات پزشکی قرار گرفته است...»
- «به من گفتنند پشت گردنم را کمپرس آب سرد کنم. حالا خواندید؟ هان؟ اینطور! الان این روزنامه دور روسیه می گردد. بدش اینجا...»
می تیا روزنامه را گرفت تا کرد و در جیب انداخت.
- «الان می برم منزل ماکاروف، بهش نشان می دهم ... باید به ایوانتیسکی، ناتالی، ایوانونا و به آنسیم بازیلیویچ هم نشان داد ... رفتم! خداحافظ .»
می تیا کلاهش را سر گذاشت و فاتح و خوشحال به کوچه گریخت. یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:19 :: نويسنده : امیر نمازی
محاکمه نویسنده: آنتون پاولوویچ چخوف برگردان: سروژ استپانیان کلبه ی کوزما یگورف دکاندار. هوا گرم و خفقانآور است. پشهها و مگسهای لعنتی، دستهدسته دم گوشها و چشمها، وزوز میکنند و همه را به تنگ میآورند... فضای کلبه ، آکنده از دود توتون است اما به جای بوی توتون، بوی ماهیشور به مشام میرسد. هوای کلبه و قیافه ی حاضران و وزوز پشهها، ملال و اندوه میآفریند. میزی برزگ؛ روی آن، یک نعلبکی با چند تا پوست گردو، یک قیچی، شیشهای کوچک محتوی روغن سبز رنگ، چند تا کلاه کاسکت و چند پیمانه ی خالی. خود کوزما یگورف و کدخدا و پزشکیار ایوانف و فئوفان مانافوییلف شماس و میخایلویبم و پدر تعمیدی پارفنتی ایوانیچ و فورتوناتف ژاندارم که از چند روز به این طرف به قصد دیدار با خاله آنیسیا، از شهر به ده آمده است، دور میز نشستهاند. سراپیون ، فرزند کوزما یگورف که در شهر، شاگرد سلمانی است و این روزها به مناسبت عید، برای چند روزی نزد والدین خود آمده، از میز فاصله ی قابل ملاحظهای گرفته و ایستاده است؛ او احساس ناراحتی میکند و سبیل قیطانیاش را با دست لرزانش، به بازی گرفته است. کوزما یگورف ، کلبه ی خود را موقتاَ به« مرکز درمانی» اجاره داده است و اینک عدهای ارباب رجوع نزار و مریض احوال ، در هشتی خانهاش به انتظار نشستهاند. لحظهای پیش هم زنی روستایی را با دندههای شکسته، از نقطه ی نامعلومی به اینجا آوردهاند... زن، دراز کشیده است و مینالد، منتظر آن است که آقای پزشکیار ابراز لطفی در حقش بکند. عده ی زیادی نیز پشت پنجرههای کلبه ازدحام کردهاند- اینها آمدهاند مجازات فرزند را به دست پدر تماشا کنند. سراپیون میگوید: - شماها همهتان ادعا میکنید که من دروغ میگویم. حالا که اینطور فکر میکنید، من هم دلم نمیخواد بیشتر از این با شما جروبحث کنم. آخر باباجونم، در قرن نوزدهم که نمیشود فقط با حرف خالی به جایی رسید، برای اینکه خودتان هم میدانید که تئوری، بدون تجربه نمیتواند وجود داشته باشد. کوزما یگورف با لحنی خشک و خشن میگوید: - ساکت! حرف نباشد! لازم نیست برای من صغراکبرا بچینی. بگو ببینم، با پولهام چکار کردی؟ - پول؟ هوم... شما که ماشاءالله آدم چیز فهمی هستید، باید بدانید که من کاری به کار پولهای شما نداشتم. خدا را شکر که اسکناسهاتان را هم برای من روی هم تلنبار نمیکنید... پس دروغم چیه؟ شماس میگوید: - سراپیون کوسمیچ، با ما روراست باشید. آخر به چه علت اینقدر از شما سوال میکنیم؟ برای اینکه میخواهیم شما را قانع کنیم ، به راه راست هدایتتان کنیم... ابوی، غیر از صلاح و مصلحت خودتان... میبینید از ماها هم خواهش کردهاند که... با ما روراست باشید... کیست که در عمرش مرتکب گناه نشده باشد؟ شما 25 روبل پول ابوی را از توی کمد برداشتهاید یا نه؟ سراپیون به گوشهای از کلبه، تف میاندازد و خاموش میماند. کوزما یگورف مشت خود را بر میز میکوبد و داد میزند: - آخر حرف بزن! یک چیزی بگو! بگو: آره یا نه؟ - هر جور میل شماست... به فرض اینکه... ژاندارم گفته ی او را اصلاح میکند: - فرضاَ که... - فرضاَ که من برش داشته باشم... فرضاَ ! بیخودی سر من داد میزنید، آقاجون! لازم نیست مشتتان را به میز بکوبید، هر چه هم مشت بزنید باز این میز زمین را سوراخ نمیکند. من هیچوقت نشده که از شما پول بگیرم، اگر هم یک وقت گرفته باشم لابد محتاجش بودم... من آدم زندهای هستم- یک اسم عام جاندار، و به همین علت هم به پول احتیاج دارم. بالاخره، سنگ که نیستم!... - وقتی آدم به پول احتیاج داشته باشد باید آستین بالا بزند، کار کند و پول دربیاورد، نه اینکه پولهای مرا کش برود. من غیر از تو، چند تا اولاد دیگر هم دارم، باید جواب هفت هشت تا شکم گرسنه را بدهم!... - این را بدون فرمایش شما هم میفهمم ولی شما هم میدانید که بنیهام ضعیف است، نمیتوانم پول دربیارم. پدری که به خاطر یک لقمه نان، به پسر خودش سرکوفت بزند، فردا جواب خدا را چه میدهد؟... - بنیه ی ضعیف! ... توکه کارهای سنگین نمیکنی، سر تراشیدن که زحمتی ندارد! تازه از زیر همین کار سبک هم درمیروی. - کار؟ آخر سرتراشی هم شد کار؟ عین این است که آدم، چهاردستوپا بخزد... و تازه آنقدر هم تحصیل نکردهام که بتوانم چرخ زندگیام را بچرخانم. شماس میگوید: - استدلالتان درست نیست سراپیون کوسمیچ. من که قبول نمیکنم! حرفه ی شما، خیلی هم قابل احترام است. یک کار فکری است، برای اینکه در مرکز ایالت خدمت میکنید و سر و ریش آدمهای نجیب و متفکر را میتراشید . حتی ژنرالها که ژنرالاند، از شغل شما کراهت ندارند. - اگر بنا باشد از ژنرالها حرف بزنیم باید بگویم که من آنها را بیشتر از شماها میشناسم. ایوانف پزشکیار که کمی هم مشروب زده است، به سخن درمیآید: - اگر بخواهم به زبان خودمان یعنی به زبان طبیب جماعت حرف بزنم باید بگویم که تو، به جوهر سقز میمانی! - ما، زبان طبیب جماعت را هم بلدیم... اجازه بدهید از شما بپرسم، همین پارسال کی بود که میخواست یک نجار مست را به جای یک نعش، کالبدشکافی بکند؟ آن بیچاره اگر سربزنگاه بیدار نشده بود شما شکمش را جرواجر داده بودید. روغن شادونه را کی قاطی روغن کرچک میکند؟ - این کارها در طب مرسوم است. - ببینم، مالانیا را کی بود که به آن دنیا روانه کرد؟ اول بهاش مسهل دادید، بعد دوای ضد اسهال تجویز کردید، بعدش هم دوباره مسهل به نافش بستید... دختره ی بینوا دوام نیاورد، ریق رحمت را سرکشید. شما، حقش است به جای آدم، سگ معالجه کنید. کوزما یگورف میگوید: - خدا رحمت کند مالانیا را، خدا بیامرزدش. مگر پول مرا او برداشته که داری راجع بهاش حرف میزنی؟ ... پسرم ، بیا و راستش را بگو... پولها را به آلنا دادی؟ - هوم... آلنا؟... لااقل از روی مقام روحانی و جناب ژاندارم خجالت بکشید. - آخر بگو، پولها را تو برداشتی یا نه؟ کدخدا از پشت میز، موقرانه بلند میشود، چوب کبریتی به زانوی شلوار خود میکشد و روشنش میکند و آن را با حرکتی آمیخته به احترام، به پیپ ژاندارم نزدیک میکند. آقای ژاندارم با لحنی آکنده از خشم میگوید: - اوف!... دماغم را با بوی گوگرد پر کردی ، مرد! آنگاه پیپ خود را چاق میکند، از پشت میز درمیآید، به طرف سراپیون میرود، نگاه غضبآلودش را از روبرو به او میدوزد و با صدای نافذش داد میزند: - تو کی هستی؟ یعنی چه؟ چرا باید اینطور باشد، ها؟ این کارها چه معنی دارد؟ چرا جواب نمیدهی؟ نافرمانی میکنی؟ پول مردم را کش میروی؟ ساکت! حرف بزن! جواب بده! - اگر که... - ساکت! - اگر که... خوب است، شما آرام بگیرید! اگر که... من که از داد وبیدادتان ترس ندارم! انگار خودش خیلی سرش میشود! شما که شعور ندارید! آقا جانم اگر بخواهد تکهتکهام کند، من حرفی ندارم، حاضرم... تکهتکهام کنید! بزنیدم! - ساکت! حرف نباشد! میدانم توی آن کلهات چه هست! تو دزدی! اصلاَ تو کی هستی؟ ساکت! هیچ میفهمی با کی طرفی؟ حرف نباشد! شماس آه میکشد و میگوید: - چارهای جز تنبیه نمیبینم. کوزما یگوریچ، حالا که ایشان نمیخواهد اقرار به معاصی کند، نمیخواهد بار گناهش را سبک کند باید مجازاتش کرد. این، عقیده ی بنده است. میخایلویبم با صدای چنان زبری که همه را دچار وحشت میکند، میگوید: - بزنیدش! - کوزمایگورف دوباره میپرسد: - برای آخرین دفعه میپرسم: تو برداشتی یا نه؟ - هرطور میل شماست... فرضاَ که تکهتکهام بکنید! من که حرفی ندارم... سرانجام کوزمایگورف تصمیم خود را میگیرد: - شلاق! و با چهرهای برافروخته، از پشت میز بیرون میآید. انبوه جمعیت خارج از کلبه، به طرف پنجرهها هجوم میآورد. مریضها ، پشت درها ازدحام میکنند و سرهایشان را بالا میگیرند. حتی زن روستایی دنده شکسته، سر خود را بلند میکند. کوزما یگورف، فریاد میکشد: - دراز بکش! سراپیون ، کت نیمدار خود را درمیآورد، صلیبی بر سینه رسم میکند، با حالتی حاکی از فرمانبری، روی نیمکت دراز میکشد و میگوید: - حالا، تکهتکهام کنید! کوزما یگورف کمربند چرمیاش را از کمر باز میکند، لحظهای به جمعیت چشم میدوزد- شاید کسی شفاعت کند. آنگاه دست به کار میشود... میخایلو با صدای بمش شمردن ضربهها را آغاز میکند: - یک! دو! سه!... هشت! نه! شماس، در گوشهای ایستاده است؛ نگاهش را به زمین دوخته و سرگرم ورق زدن کتابی است. - بیست! بیست و یک! کوزما یگورف میگوید: - کافیش است! فورتوناتف ژاندارم ، نجوا کنان میگوید: - باز هم!... باز هم! باز هم! حقش است! شماس، نگاهش را از کتاب برمیگیرد و میگوید: - به عقیده ی من کمش است؛ باز هم بزنیدش. تنی چند از تماشاچیان، شگفتزده میشوند: - جیکش هم درنمیآد! مریضها راه باز میکنند و زن کوزما یگورف در حالی که دامان آهار خوردهاش خشوخش میکند وارد اتاق میشود و میگوید: - کوزما! یک مشت پول توی جیبت پیدا کردم، مال توست؟ نکند همان پولی باشد که پیاش میگشتی؟ - چرا، خودشه... پاشو پسرم! پول را پیدا کردیم! دیروز، خودم گذاشته بودمش توی جیبم... پاک یادم رفته بود... فورتوناتف ژاندارم، همچنان زیر لب نجوا میکند: - باز هم! بزنیدش! حقش است! سراپیون برمیخیزد، کت خود را میپوشد و پشت میز مینشیند. سکوت طولانی. شماس، شرمنده و سرافکنده، توی دستمال خود فین میکند. کوزما یگورف خطاب به سراپیون میگوید: - ببخش پسرم... من چه میدانستم که پیدا میشود! مرا ببخش... - اشکالی ندارد، آقاجان. دفعه ی اولم که نیست... خودتان را ناراحت نکنید... من همیشه حاضرم عذاب بکشم. - یک گیلاس مشروب بخور... آرامت میکند... سراپیون گیلاس خود را سر میکشد، بینی کبودش را بالا میگیرد و پهلوانوار از در خانه بیرون میرود. اما فورتوناتف ژاندارم تا ساعتی بعد، در حیاط قدم میزند و با چهرهای برافروخته و چشمهای از حدقه برآمده، زیر لب میگوید: - باز هم! بزنیدش! حقش است! 1881 درباره وبلاگ آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها ![]() ![]() ![]() ![]() ![]()
![]() ![]() نويسندگان |
|||||||
![]() |