اموزشی - تفریحی - سرگرمی - اموزش نویسندگی |
|||||||
صحنه ی دوم (رومئو پیش می آید) رومئو: به خراشی اشاره میکنند،که هرگز زخم نبوده. آرام باش رومئو!چه نوری از آن پنجره میتابد؟ مگر آنجا مشرق است؟مگر ژولیت خورشید؟ طلوع کن،خورشید تابنده،و ماه حسود را بکش، که از اندوه بیمار و رنگ پریده شده. و تو ،که همنشین ماهی،چه میگویم،تابنده تر، همدم او مباش ژولیت،او حسود است. آن کهنه ردای رنگ باخته را کسی جز ابلهان نمیپوشد.برهنه شو. بانوی من اوست،آه،عشق من آنجاست! کاش میدانست،کاش... با من سخن میگوید،بی آنکه زبان بگشاید،چه باک؟ به چشمهایش پاسخ خواهم داد. چقدر خامم،روی سخنش با من نیست. درخشانترین ستارگان،دو تن، چشمهایش را به جای خویش گمارده اند، تا در غیابشان بر آسمان بتابد. نه،چشم های او برتر است، چنان که خورشید برتر از چراغ، چشمهای اوست که آسمان را روشنی بخشیده و پرندگان به آواز درآمده اند،به گمان آن که روز است. پرنده ها بخوابید،شب است هنوز. این نه افتاب،معشوقه ی من است که گونه ها را به دست گرفته. کاش دستکش بودم،و بر گونه هایش میچسبیدم. ژولیت: وای بر من. رومئو: (در کنار) سخن میگوید. باز هم چیزی بگو فرشته ی تابان، که در این شب دیجور، با شکوهتر از فرشتگان بهشتی، که بر فراز ابر های تنبل می خرامند، و چشم آدمیان خاکی را می دزدند، و آنها را در جذبه رها می سازند. ژولیت: آه رومئو ،رومئو،چرا نامت رومئو شد. خاندانت را انکار کن،نامت را انکار کن، اگر نمیکنی،به عشقمان سوگند یاد کن تا من دیگر از تبار کپیولت نباشم. رومئو: (در کنار) هنوز گوش کنم،یا پاسخی بدهم؟ ژولیت: در جهان دشمنی ندارم به جز نام تو. تو تویی، و نه مونتاگیو. مونتاگیو چیست؟کجای تو مونتاگیو است؟ دست،پا،بازو،چهره؟ کدام پاره ی تنت؟پس نام دیگری باش. نام چیست؟آنچه گل سرخ می نامیم، هر چه نامش،باز معطر و زیبا بود. تو اگر رومئو هم نبودی باز رومئو بودی. ای کمال نا یافتنی به صاحبت برگرد؛ اما بی نام و نشان .رومئو،نامت را از پیکرت جدا کن، و به جای آن،همه ی مرا تصاحب کن. رومئو: قولت را پذیرفتم و دیگر رومئو نیستم. مرا عشق بخوان .دوباره نام گذاری خواهم شد، و دیگر هرگز رومئو نخواهم بود. ژولیت: کیست که در تاریکی شب پنهان است، و به راز خلوت من آگاه شد؟ رومئو: اسمی ندارم، چگونه بگویم کیستم؟ اسم من،ای قدیسه،بیزارم کرده، چون با تو دشمنی دارد. اگر بر کاغذی نوشته بودو پاره می کردم. ژولیت: گوشم چه زود صدایش را می شناسد. مگر تو رومئو نیستی؟مگر مونتاگیو نیستی؟ رومئو: هیچکدام نیستم،اگر تو هیچکدام را نمی پسندی. ژولیت: چگونه به اینجا آمدی،از کدام راه؟ دیوار باغ بلند است و عبور از آن دشوار. و نامت،رومئو،در اینجا مرگ می آفریند، اگر که خانواده ام تو را ببینند. رومئو: با بالهای عشق از دیوار باغ گذشتم. عشق را با حصار سنگی نمی توان سد کرد،چون وقتی عشق آمدبا خود شهامت می آورد. پس خانواده ات نمی تواند سد راهم باشد. ژولیت: اگر تو را در اینجا ببینند خواهند کشت. رومئو: در چشم های تو مخاطره بیش از آن است که در بیست شمشیر کینه ورز.مرا بخواه تا رویین تن شوم. ژولیت: به هیچ بهایی نمی خواهم تو را اینجا بیابند. رومئو: ردای شب مرا از چشم ها پنهان خواهد کرد. تو دوستم بدار،بگذار مرا بیابند. که دوستتر دارم با نفرت انها بمیرم، تا بی مهری تو مرگم را به تاخیر اندازد. ژولیت: چه کسی راه را نشانت داد؟ رومئو: عشق دستم را گرفت و به اینجا آورد. دریانورد نیستم،اما اگر دورتر از این بودی، حتی در ساحل دیگر این اقیانوس هم، به سودای این کالا سفر می کردم. ژولیت: می دانی که بر چهره نقاب شب دارم، ور نه چهره ی زنی می دیدی که رنگ شرم خورده. تو نباید می شنیدی،آنچه امشب از زبانم شنیدی. من به رسم و رسوم پا بندم،پا بندم و انکار می کنم آنچه هم امشب گفتم،اما نه،لعنت به تشریفات و رسم و رسوم. آیا به راستی عاشقی،می دانم خواهی گفت:"آری" و من باورت خواهم کرد.با این حال اگر سوگند یاد کنی، شاید بی وفا بشوی.پیمان شکنی،رومئوی نجیب، می گویند ژوپیتر را به خنده می اندازد. پس دوستم داری رومئوی نجیب، صادقانه بگو. اما اگر به گمانت آسان به دست آمده ام ترشرویی خواهم کرد، با ناز و ادا خواهم گفت نه، تا تو التماس کنی، وگرنه به خدا رامم. راست آن است که مونتاگیوی عزیز خیلی عاشقم. در این صورت، آری، سبکسرم خواهی انگاشت. اما باور کن، آقا، به شما نشان خواهم داد بیش از دخترانی که ناز می کنند وفادارم. اعتراف می کنم باید سختگیرتر از این بودم. اما تو نجوایم را پیش از اعتراف شنیدی. صدای عشقِ راستینم را؛ پس مرا ببخش، و به کوتاهی عشقم حمل مکن، عشقی که تاریکی شب آن را برملا کرد. رومئو: بانوی من، سوگند به ماه مقدس که بر درختانِ میوه نقره پاشیده،ــ ژولیت: به ماه سوگند مخور، به ماه ناپایدار،
پرده ی دوم رومئو و ژولیت
(ورود همسرایان) اکنون اشتیاق کهنه به خاک سپرده شد، و مهری تازه در کمین،تا وارث آن شود. آن که روزی دلی تپنده برایش می مرد، امروز به خاطر ژولیت دلنواز خود مرده است. اکنون معشوق رومئو است و دوباره عاشق. مسحور یک نگاه به افسون یک نگاه. چسان شکوه به نزد دشمن می برند عاشقان، و طعمه ی عشق در دامی هراسناک می جویند. رومئو دشمن است، آری، و رسم نیست، پیمان عاشقانه ببندند با دشمن. و معشوقه هر چه عاشقتر، دستها کوتاهتر، و راه دیدار عاشقانه بی راهتر. اما هوس راه می نماید و زمان بوته ی کیمیاگر، تا وصل کند مردم ناساز را به یکدیگر.
(همسرایان خارج می شوند)
صحنه ی اول
(رومئو وارد می شود) رومئو: قلب من اینجاست، کجا بروم؟ پس ای زمین تیره واچراغ، کانون تو آنجاست. (فرار می کند) (مرکوشیو و بن ولیو وارد می شوند) بن ولیو: رومئو، عموزاده کجایی؟ مرکوشیو: چه زرنگ. سوگند می خورم، معشوقه را ربوده و با خود به بستر برده. بن ولیو: از اینطرف دوید و از دیوار باغ بالا پرید. صدایش کن، مرکوشیو. مرکوشیو: نه، روحش را احضار می کنم. رومئو، شیدای عاشق! دیوانه! هوسباز! عاشق! ظاهر شو، مثل آه عاشقان. سخن بگو، بیتی شعر هم بخوانی کافیست. فریاد کن"وای بر من". قافیه یی بساز، "عشق" با "دمشق". برای این الهه ی عشق، ونوس، چاپلوسی کن. فرزند کور و وارثش را با نام کوچکش بخوان، آبراهام کوپیدِ* جوان. آن که راست به هدف زد، و شاه کافتوا را دلباخته ی گدایی کرد.ــ نه می شنود، نه وسوسه می شود، نه می جنبد. حیوان مرده باید روحش را احضار کنیم.ــ تو را به نام چشمهای درخشان روزالین احضار می کنم. به نام پیشانی بلند و لبهای گلگونش، به نام پاهای ظریف، رانهای صاف، و اندام هوسناکش، و به نام همه ی مایملک او، نیمی از املاک مجاور شهر. به تو امر می کنم که به شکل خودت ظاهر شوی. بن ولیو: اگر صدایت را بشنود به خشم خواهد آمد. مرکوشیو: به خشم نخواهد آمد، مگر آنکه روحش در خانه ی معشوقه به طرزی غریب برخیزد، که اکنون به اتاقش احضار کرده. یا شاید آسیب دیگری دیده باشد! نیت من خیر است، چرا که به نام معشوقه اش طلسم او را می شکنم تا برانگیزمش.** بن ولیو: بیا برویم، خود را میان درختها پنهان کرده است، تا با این شب عبوس همصدا شود. عشق او کور است، برازنده ی تاریکی است. مرکوشیو: عشق کور، به هدف نمی تواند بزند. حالا زیر درخت هلو نشسته*** و آرزو می کند معشوقه هلو باشد. چنان که دختران هنگام ادای آن لب ورمی چینند. آه رومئو، کاش بود، کاش هلو بود، و در گلوی تو گیر می کرد. شب بخیر رومئو، من به بستر کوچکم می روم. این بستر گسترده برایم سرد است. ــ بیا بن ولیو، بیا برویم. بن ولیو: برویم، بی فایده است. او میل ندارد پیدایش کنند. (آنها خارج می شوند) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ *. ظاهرا لقبی است که رومئو برای کوپید، فرزند نابینای ونوس ساخته. ضمنا در انگلستان عصر شکسپیر، ابراهیم لقبی بود که به اشخاص امین می دادند.ــم. **. ترجمه ی چهار بیت اخیر و نیز بیتهای بعدی که مرکوشیو می گوید به واسطه ی زبان هرزه درایش تعدیل یافته است.ــم. ***. به جای ازگیل هلو به کار رفته تا بتوان طعنه های مرکوشیو را در فرهنگ ایرانی دریافت.ــم.
صحنه ی پنجم (خدمه با دستمال سفره جلو می آیند)اولی: پات پن کجاست؟ چرا کمک نمی کند این میز را جمع کنیم؟ ته مانده ها را جمع کرده؟ بشقابها را تمیز کرده؟دومی: وقتی تشریفات چنین جشنی به دست مشتی نادان بیفتد آنهم دستهای نشسته کار از این بهتر نخواهد شد.اولی: صندلیها را از اینجا بردارید جاظرفیها. مواظب این خرت و پرتها باشید. ـ دوست خوب من کمی هم شیرینی بادامی برای من نگهدار و اگر به من علاقه داری بگذار سوزان و نل هم بیایند چیزی بردارند. آهای آنتونی- پات پن!سومی: آی پسر آماده باش.اولی: در تالار بزرگ دنبالت می گردند سراغت را می گیرند صدایت می کنند با تو کار دارند. سومی: ما که نمی توانیم هم اینجا باشیم هم آنجا. بداخلاقی نکنید بچه ها. کمی سر حال تر. بیشتر عمر می کنید. (خدمه کنار می روند) (کپیولت با خانواده-میهمانان-و بانوانشان[با رومئو-مرکوشیو- بن ولیو و همراهان] وارد می شوند. کپیولت به رومئو:)کپیولت: خوش آمدید آقایان. خانمهایی که پایشان میخچه ندارد با شما خواهند رقصید. آه بانوان زیبا کدامیک از شما کنار می ایستد؟ هر که نرقصد قسم می خورم که پایش میخچه دارد. زدم به هدف! خوش آمدید آقایان. من هم جوان بوده ام. نقاب بر چهره زیر گوش دختران جوان زمزمه ها کرده ام کلمات فریبنده جوانی... رفت رفت رفت. خوش آمدید آقایان. ـ نوازندگان چرا بیکارید؟ (نوازندگان می نوازند، و جوانان به رقص می پردازند) راه را باز کنید، کنار،کنارـ سرِپا دختر ها، سرِپاـ آی پسر، چراغ، باز هم چراغ بیاورید. این میزها را جمع کنید. بخاری را خاموش کنید، اینجا خیلی گرم است. آه که این ورزشِ نطلبیده مراد است. ـ شما نه! شما بشینید عموزاده کپیولت. روزهای رقص من وشما سپری شده. آخرین رقص با نقاب را چند سال پیش کردیم؟عموزاده کپیولت: باور کنید سی سالی می شود.کپیولت: نه جانم، دیگر اینقدر هم نگذشته. نه اینقدر! جشن عروسی لوسنتیو بود دیگر، مراسم گلزیران که برسد، و چه زود سر می رسد، بیست و پنج سالی می شود که نقاب بر چهره نگذاشته ایم.عموزاده کپیولت: بیشتر آقا بیشتر. پسرشان حالا بیش از بیست و پنج سال دارد. پسرِ لوسنتیو سی ساله است.کپیولت: راست می گویید! همین دو سال پیش پسر بچه بود.رومئو: (به یک خدمتگار) کیست آن بانو که دست آن دلاور را غنا بخشیده؟خدمتگار: نمی دانم آقا.رومئو: آه، از اوست که نور مشعلها چنین درخشیده! چون ستاره یی است آویخته بر گونه ی شب، و گوهری بر گوشِ سیاهِ حبشی.ـ حرام است بر زمینیان، اِسراف برای زمین. کبوتری سفید با کلاغان سیاه همنشین. رقص تمام شد، ببینم کجا قرار می گیرد، دست هموارش مگر این دست ناهموار را بپذیرد. آیا من عاشق بوده ام؟ ای منظر چشم، انکار نکن، تا این شب زیبایی را ندیده بودی، اقرار کن.تیبالت: این صدای ناکوک، باید از طایفه س مونتاگیو باشد. ــ شمشیر مرا بیاور پسر. (مستخدم او خارج می شود) گماشته را چه به این گستاخی، که با صورتکی کریه به بزم ما درآید، و آیین مقدسِ ما را به باد استهزا بگیرد؟ به نام وشرف خاندانم سوگند کشتن او را گناه نخواهم شمرد.کپیولت: چه شد، چرا آشفته یی خویشاوند؟ چه کسی تو را به خشم آورد؟تیبالت: عمو جان، او یک مونتاگیو است، دشمن ما. ولگردی که به قصد اهانت آمده، تا ضیافت ما را به ریشخند بگیرد.کپیولت: این رومئوی جوان نیست؟تیبالت: رومئوی ولگرد، آری هموست.کپیولت: آرام باش برادرزاده، رهایش کن. باوقار و شریف می نماید، و، انصاف می دهم، شهر ورونا به او می بالد، که جوان با فضیلت و تقوایی است. به قیمت همه ی دارایی شهر حاضر نیستم در اینجا،در خانه ی من، به او اهانتی بشود. پس شکیبا باش، و ندیده اش بگیر. اگر اعتباری نزد تو دارم، از تو می خواهم روی خوش بنمایی و گره از ابروانت بگشایی این چهره ی عبوس مناسب جشن ما نیست.تیبالت: مناسب است، اگر که بی سروپایی میهمان ما باشد. من او را تحمل نخواهم کرد.کپیولت: ما او را تحمل خواهیم کرد! خوب پسر خوبم؟ گفتم تحملش می کنیم. تمام. چه کسی در اینجا تصمیم می گیرد، من، یا تو؟ تمام. تحملش نخواهی کرد؟ خدایا، به من صبر عطا کن. فتنه در جمع میهمانان من؟ این گستاخی است. سزایش را خواهی دید.تیبالت: اما عم جان، این رسوایی است.کپیولت: تمام. تمامش کن. پسرِ شروری هستی! بله شرور! این رفتار به تو صدمه خواهد زد. اطمینان دارم. با من جدل می کند. خداوندا، چه موقعی ــ چه می گفتیم دوستان؟ــ تو یک شروری. دور شو! ساکت، وگرنه، ــ چراغها را بیشتر کنیدــ شرم آور است، تو را ساکت خواهم کردــ هان، خوش باشید عزیزان!تیبالت: صلح تحمیل شده، بر نزاعی خصمانه، تنِ لرزانم را از دو سو می کشد. اکنون دست از تو برمی دارم. این تجاوز آشکار. بگذار شیرین بنماید اما به تلخی بدل خواهد شد. (تیبالت خارج می شود)رومئو: (دست ژولیت را به دست می گیرد) اگر با دست بی مقدارم بر این معبد مقدس بی حرمتی کردم، مرتکب گناهِ کوچکی شده ام. لبانم، این زائران شرمسار، آماده اند تا خشونتِ دستم را با بوسه یی نرم کنند.ژولیت: زائر صدیق، به دستهایت ناروا ظلم می کنی که شریف و پارسا به سوی من آمده اند، همچون دست قدیسان که به سوی دست بوسان. تماس دستها،بگذار تا تطهیر دلها باشد.* رومئو: مگر قدیسان لب ندارند؟ژولیت: دارند، ای زائر، اما برای دعا.رومئو: آه، پس قدیسه، بگذار لبها جای دستها را بگیرند، دعا کنند، تو اجابت کن وگرنه ایمان به یاس بدل خواهد شد.ژولیت: مقدسان قدمی برنمی درند، مگر برای دعا.رومئو: پس قدمی برندار، تا دعای من مستجاب شود. (رومئو او را می بوسد) اکنون لبان تو گناه را از لبانم برداشت.ژولیت: پس گناه را به لبهای من کاشت.رومئو: گناهِ لبان من آری، پَسَش می گیرم. (رومئو او را می بوسد)ژولیت: کتاب بوسه را خوب خوانده یی.دایه: خانم جان، مادر احضارتان کرده. (ژولیت به سوی مادرش می رود) رومئو: مادرش کیست؟دایه: یا مریم باکره، چطور نمی شناسی؟ مادرش بانوی این خانه است. و چه بانوی خوبی، و عاقل و باتقوا! دخترش را، که با تو صحبت کرد، من بزرگ کرده ام. بگذار بگویم، هر که او را به دست آورد، گنج یافته است؟ (دایه کنار می رود) رومئو: (در کنار) مگر او هم کپیولت است؟ آه، نامه ی اعمال[این کلمه نیفتاده] من در گروِ دشمن است.بن ولیو: برویم، زود، حریف قَدَر است.**رومئو: از همین می ترسیدم، و من بازنده ام.کپیولت: نه آقایان، به این زودی نروید. ضیافت مختصری در پیش است. ــ (در گوشش چیزی می گویند) که اینطور! به هر حال از شما سپاسگزارم. آقایان محترم سپاسگزارم. شب شما به خیر. ــ چراغ، چراغ بیاورید. ــ دیگر برویم، وقتِ خواب است. آی پسر، کجاست این پسرک، دیر شد. نیاز به استراحت دارم. (همه بجز دایه و ژولیت خارج می شوند)ژولیت: بیا جلو دایه، آن نجیب زاده چه کسی است؟دایه: فرزند و وارث تیبریوی پیر.ژولیت: آن که هم اکنون خارج می شود کی است.دایه: یا مریم مقدس، او، باید پتروچیوی جوان باشد.ژولیت: آن یکی که ما را نگاه می کند و هیچ نرقصید؟دایه: نمی شناسم.ژولیت: برو نامش را سؤال کن (دایه می رود) اگر ازدواج کرده باشد، بستر زفافم گور من خواهد شد.دایه: (بازمی گردد) نام او رومئو، و از خاندانِ مونتاگیو است. تنها پسر تنها دشمنی شما.ژولیت: تنها عشقم را به تنها نفرتم باختم نشناخته زود باختم، و دیر شناختم شگفتا عشق که چنین زاده شد در من عشقی چنین عزیز به عزیزی چنین دشمندایه: چه می گویی؟ چه می گویی؟ژولیت: شعری که هم اکنون آموختم (کسی ژولیت را صدا می کند) از او که هم اکنون با من رقصید. دایه: الان، الان. بیا، بیا برویم. غریبه ها همه رفتند. (آنها خارج می شوند) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ *. در این بیت با دو معنایplam به معنای کف دست وplam به معنای برگ نخل بازی شده است. در گذشته زائران قدس شریف برگ نخل به همراه می آوردند و منظور ژولیت این است که گرفتن دست رومئو مانند گرفتن برگ نخل مقدس است. ترجمه ی بیت مزبور به زبان فارسی معنی نمی داد. ــ م. **. اشاره به ضرب المثلی دارد که قبلا رومئو گفته بود:"حریف که قدَر بود بازی مکن، بازنده یی"
صحنه چهارم (رومئو-مرکوشیو و بن ولیو-همراه5یا6 نقاب پوش و مشعل دار- و پسرکی با طبل وارد میشوند) رومئو: برای ورود بهانه ای بتراشیم یا بی عذر و بهانه خود را دعوت کنیم ؟بن ولیو: دوران تعارفات و روده درازی تمام شده و دوران نقاب الهه عشق و شال و کلاه یا کمان خیزران رنگ رنگ تاتاری این شکل و شمایل ها بانوان را میترساند حتی نیاز نیست ورود خود را اعلام کنید همچون بازی گری ناشی که با لکنت پیش درامد میخواند. بگذار چنان که مایلند قضاوت کنند. گردشی با گردش پایشان میدهیم و نا پدید میشویم.رومئو: من مشعل به دست میگیرم به کار یورتمه میخورم نه تاخت پشت نور مشعل اندوهم دیده نخواهد شد.مرکوشیو: نه نه رومئوی نجیب شنا باید برقصید.رومئو: باور کنید نمیتوانم.شما کفش رقص به پا دارید و ساق های چابک.پای سربی من توان پرواز ندارد چنان که گویی به زمین چسبیده باشم.مرکوشیو: شما که عاشقید از بالهای الهه عشق مدد بگیرید و بر فراز دیگران پرواز کنید.رومئو: الهه عشق پیش از ان که بال پرواز ببخشد قلبم را آماج پیکان خود کرده است. بار عشق سنگین است و پشتم را خمانده.مرکوشیو: پشت خمیده دل را میفشارد عشق ظریف است رومئو میشکند.رومئو: عشق گفتی ظریف است؟به عکس خشن است عشق. دشوار و بی مبالات است و مثل خار بر دل مینشیند.مرکوشیو : اگر دشوار است دشوار باش با او. تو هم نیشت را بر ان فرو کن و زمینش بزن- به من نقابی بدهید تا صورتم را بپوشانم. – نقابی روی نقاب چهره ام.انگاه دیگر مهم نیست کدام نگاه کنجکاوی زشتی مرا ببیند. شاخک های این نقاب شرمسار خواهند شد*بن ولیو: بیایید در میزنیم و داخل میشویم. اما مراقب باشید رومئو رانهایش را به کار اندازد.رومئو: من مشعل داری میکنم .بگذار دلهای شادمان شما بر فرشهای بی جان پاشنه بکوبند. من مصداق ان حکایتم که میگوید: "انکه مرد جنگ نیست مشعل به دست میگیرد." یا گفته اند:"حریف که قدر بود بازی مکن."مرکوشیو: نه مصداق ان شب گردی که به اسب در گل نشسته می گوید: "بی حرکت!" اگر پای تو در گل فرو رفته یا –بلا نسبت تا بنا گوش در عشق فرو رفته بیرونش میکشیم. بجنبید نور تلف میکنیم.رومئو: نه تلف نمیکنیم.مرکوشیو: منظور این است اقا که با این تاخیر افتاب س زده تو مشعل به دست داری. به معنای حرف برس!که از 5حس ما بر امده و ذکاوت 5تن بر ان نهفته.رومئو: و ما با نیت خیر با نقاب به این جشن امده ایم اما ذکاوتی در رفتن ما نیست.مرکوشیو: ممکن است بپرسم چرا؟رومئو: دیشب خوابی دیدم .مرکوشیو: من هم دیدم.رومئو: خوب خوابت را بگو.مرکوشیو: خواب دیدم که مردان رؤیایی غالبا دروغ میگویند.رومئو : اما در بستر خواب همه چی حقیقی مینماید مرکوشیو: اه پس بگو شندره جادو**به خوابت امده بود. او قابله ی پریان استو به خواب خوابگردان می اید. با قد و بالایی کوچکتر از نگینی عقیق که بر انگشت کدخدای شهر میدرخشد و کالسکه اش را خیل مورچگان می کشند و شبها از بینی خفتگان سر بر می اورد. پره های چرخ کالسکه اش از پای دراز عنکبوت چادر کالسکه اش از بال ملخ افسار مرکبش از تار عنکبوت قلاده اسبش از شعاع رنگپریده ی مهتاب و تازیانه از تار ابریشم با دسته ای از استخوان جیرجیرک ارابه رانش پشه کور کوچولو به کوچکی ی کمتر از نصف یک شپش که از لباس یک زن شلخته افتاده باشد. کالسکه اش پوست خالی یک فندق که به دست سنجابی خراطی شده باشد این سنجاب سالها پیش نجار مخصوص پریان بود . شندره جادو با این دبدبه هر شب هر شب از مغز عاشقان عبور می کند و آنها خواب عشق می بینند از زانوی درباریان می گذرد خواب کرنش می بینند بر نوک شست وکلا می لغزد خواب حق الوکاله می بینند بر لب زنان می نشیند در جا بوسه شان می گیرد و تب خال می زنند. چون که نفسهاشان آغشته به نوعی گوشت گندیده است. گاهی شندره جادو بر بینی یک درباری می تازد و بوی پاداشی مخصوص به مشامش می خورد. و گاه با دم خوکچه به سروقت کشیشی می رود و این خواب زده ی بیچاره را به عطسه می اندازد و تقاضای خیرات دیگری به او الهام می شود. هر از چند گاهی هم گذرش به گردن سربازی می افتد و سرباز در خواب شیرین دشمن بیگانه را سر می برد با شمشیر فولاد اسپانیایی به خط دشمن می تازد و به عمق پنج قلاج به دریای شراب شیرجه می زند. و آنگاه طنین دهل در گوش کنار خم شراب از خواب می پرد: با ترس و لرز دعایی می خواند دشنامی می دهد و دوباره می خوابد. این همان شندره جادوست که شب هنگام یال اسبان می بافد و زلف خفتگان را ژولیده می کند. ژولیدگی این زلفها نشانه ی آن است که اجنه مکافات می شوند. این عجوزه همان است که برسینه ی بانوان می نشیند و چندان می فشارد تا تحمل را بیاموزند و از آنها زنانی شجاع می سازد. این که تو دیدی شندره جادو بود.رومئو: بس کن مرکوشیو کافیست. تو پرت وپلا می گویی.مرکوشیو:البته. من از رؤیا می گویم که زاده ی مغزهای تنبل و بی کاره است. چیزی نیست مگر خیالات پوچ یا ماده یی نازک به نازکی هوا. باد از آن پایدارتر است چون زوزه لااقل می کشد و هم اکنون بر سینه ی یخ بسته ی شمال می وزد از آنجا دوباره خشمگین سر می گرداند و به جانب جنوب شبنم خیز می توفد. بن ولیو: این باد ما را با خود برد شام تمام شد و ما دیر خواهیم رسید.رومئو: می ترسم زود باشد. دلم به شور افتاده از مکافاتی که بر ستاره ی اقبالم آویخته و می ترسم امشب بیفتد و میوه ی تلخش در این شب تاریک ثمر دهد و جان حقیرم را که در این سینه حبس شده با مرگی نامتناهی باز پس گیرد. اما آن که سکان تقدیر مرا به دست دارد راهنمای مقصد من هم خواهد شد. برویم نجیب زادگان پرشور!بن ولیو: به پیش! طبل ها را بنوازید. (آنها لحظاتی در صحنه می چرخند و سپس به گوشه یی می روند.) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ * نقاب مرکوشیو شاخکهای حشره وار دارد.
صحنه ی سوم (خانم کپیولت و دایه وارد میشوند) خانم کپیولت: دایه دخترم کجاست .او را به نزد من بخوان.دایه: چشم خانم به دوشیزه گیم سوگند گفته ام بیاید - بره کوچولو! دردانه! خدا به دور-این دختر کجاست ؟ژولیت (ژولیت وارد میشود) ژولیت:چه خبر شده؟کی مرا صدا میکند؟دایه:مادرت.ژولیت: مادر من اینجام چه کارم داشتید؟خانم کپیولت:اکنون خواهم گفت-دایهتنهایمان بگذار. محرمانه است-نه دایه همینجه بمان. یادم نبود حضور تو هم لازم است. تو دخترم را از کودکی میشناسی. دایه:حقا که میشناسم.حتی ساعت سن او را میدانم.خانم کپیولت:هنوز چهارده سالش نشده.دایه :چهارده دندانم را گرو میگذارم(هر چند روزگار برایم چهار دندان بیشتر نگذاشته) که او چهارده ساله نشده. به جشن خرمن چه قدر مانده؟خانم کپیولت:دو هفته و خرده ای . دایه:خرده یا کامل جشن خرمن هنگام غروب چهارده سالش تمام می شود. ژولیت و سوزان(خدا روح رفتگان را بیامرزد) همسن بودند و حالا سوزان پیش خداست. من لیاقت پرستاری او را نداشتم. اما همان طور که گفتم شب جشن خرمن ژولیت 14ساله می شود سوزان هم اگر بود 14 ساله بود.خدایا انگار دیروز بود روز زلزله- بله 11سال پیش از شیر گرفتمش(چطور فراموشش کنم؟) این همه عمر یک طرف و آن روز یک طرف آن روز به پستانهایم افسنطین مالیده بودم. چه آفتابی!و من زیر دیوار کبوتر خانه نشسته بودم. ارباب با شما به مانتوا سفر کرده بود. خیال می کنید هوش وحواس ندارم؟همانطور که گفتم. همین که مزه ی دارو را از نوک پستانم چشید تلخ تلخ- طفلک مسخره! لب بر چید! و پستان را رها کرد. درست در همان ثانیه "شترق"!کبوترخانه به صدا درآمد.دو پا داشتم دو تا هم قرض گرفتم. از آن روز 11 سال گذشته. آن روز ها ژولیت روی پای خودش می ایستاد نه خدایا می توانست بدود افتان و خیزان تلوتلو خوران روز قبلش با پیشانی به زمین افتاده بود و آن وقت شوهرم (خدا رحمتش کند مرد خوبی بود) از زمین بلندش کرد: "هی!"این جوری حرف میزد:"با صورت زمین می افتی؟ روزی که عقل به کله ات آمد به پشت خواهی افتاد می فهمی که ژولیت؟"وبه خدای لاشریک طفلک بیچاره گریه را برید و گفت"آهان!" روزگار را ببین.شوخی ها راست در می آیند. اگر هزار سال هم عمر کنم فراموش نمی کنم که گفت"می فهمی ژول؟" و طفلک مسخره گریه را برید و گفت"آهان!"خانم کپیولت:کافیست دایه.آسمان ریسمان نبافدایه:چشم خانم.اما فکرش مرا به خنده می اندازد گریه را برید و گفت"آهان!" در حالی که بالای ابرویش باد کرده بود. یک باد قلمبه به اندازه یک فندق چه زمین خوردنی و چه گریه تلخی. و شوهرم می گفت:"هی با صورت به زمین می افتی؟ وقتی بزرگ شدی به پشت می افتی مگر نه ژول؟" و او گریه را برید و گفت:"آهان!"ژولیت:دایه دیگر کافیست.دایه:چشم تمام شد. تو برگزیده ی درگاه خدایی. خوشگلترین بچه یی که بزرگ مرده ام. باید آنقدر زنده بمانم تا عروسی ات را ببینم. از خدا خواسته ام.خانم کپیولت:گفتی"عروسی"اتفاقا حرف عروسی است که تو باید حضور داشته باشی - بگو ببینم دخترم نظرت درباره ی عروس شدن چیست؟ژولیت:افتخاری است که خوابش را نمی بینم.دایه:افتخار؟ اگر خودم شیرت نداده بودم می گفتم به جای شیر از پستان دایه ات عقل مکیده ای. خانم کپیولت:خوب حالا به عروسی فکر کن. جوانتر از تو در ورونا بسیارند که بانوان محترمی شده اند. حالا همه مادرند. خود من در همین سن وسال مادر تو بودم و دخترم که تو باشی حالا یک خانمی. خلاصه می کنم: کنت پاریس دلاور خواستار عشق توست.دایه:چه مردی خانم - خانم چه مردی به دنیا می ارزد- سرمشق مردان جهان است.خانم کپیولت:در گلستان ورونا چنین گلی نروییده.دایه بله گل حقیقتا گل.خانم کپیولت:چه می گویی؟ آیا عشق او را می پذیری؟ امشب در ضیافت ما میزبانش خواهی شد. کتاب چهره ی این جوان را ورق بزن و کلمات دلپذیرش را که به خط خوش نوشته بخوان. و هماهنگی خط و و کلام را بسنج و ببین چه سان همسنگ محتواست. و هر جایش که مبهم و ناخواناست به حاشیه ی چشمها رجوع کن. این دفتر ارجمند عشق این عاشق جلد نشده نیاز به تو دارد که جلدش کنی زیستگاه ماهی دریاست و چه منظر زلالی: زیبایی باطن پیچیده د زیبایی ظاهر! شکوه این کتاب چشمهای بسیار را خیره کرده چرا که در جلد زرینش داستانی زرین نهفته داردو آیا مایلی در محتوای آن شریک شوی؟ وصلت با او چیزی از حسن تو نخواهد کاست.دایه:نخواهد کاست؟ خواهد افزود! زنان در کنار مردان به چشم می آیند.خانم کپیولت:خلاصه بگو. آیا عشق پاریس را می پسندی؟ژولیت:برای پسند نگاهش خواهم کرد اگر که نگاه پسند آور است. اما همانقدر دقیق خواهم شد که رضایت شما توان پرواز به چشمانم می بخشد. (پیتر وارد می شود) پیتر:بانوی من مهمانها آمده اند.شام آماده است. شما را می پرسند بانوی جوان را سراغ می گیرند.در آشپزخانه دایه را ناسزا می گویند که غایب است. و همه چیز فوریت است. من باید پذیرایی کنم. تمنا دارم با من بیایید.خانم کپیولت:هم اکنون می آییم. (پیتر خارج می شود)
صحنه دوم (کپیولت-کنت پاریس و خدمتگاری وارد می شوند)
کپیولت :امامونتاگیو هم به به قدر من مسئول است وکیفرمان یکسان وسخت نیست به گمانم* برای سالخوردگان تاصلح و آرامش را حفظ کنند. پاریس: برای مردان شرافتمند-چون شمادو تن دریغ است که اینهمه سال با کینه سر کنید. اکنون سرور من پاسخ تقاضای مرا چگونه می دهید؟ کپیولت: چیزی نه بیشتر از ان چه تا کنون بارها گفته ام. دخترک من خام است و با این جهان بیگانه. هنوز چهارده بهار را پشت سر ننهاده. بگذارید دوبهار دیگربه جهان فخر فروشد تنش رسیده شود خونش شاید بجوشد پاریس: جوانتر از او بسیار دیده ام که مادرانی خوشبختند. کپیولت: مادرانی خوشبخت شاید اما آسیب دیده. زمین جز او امید دیگری برای من ننهاده و او تنها بانوی من است در زمین. بااین حال جلبش کنید پاریس عزیز دلش را به دست آورید. خرسندی من تنها جزیی از رضایت اوست و اگر دل کوچکش را به شما بسپارد خرسندی مرا نیز به همراه خود دارد. بر آنم که امشب به سنت دیرین جشنی بگیرم و میهمانان بسیاری را فرا خوانده ام آنها که دوست می دارم ازجمله شمارا همچون تنی دیگر بر شمار دوستانم می افزایم. سرای حقیر من امشب میزبان ستارگان زمینی است تا آسمان تیره ی شب را نورباران کنند. ضیافتی چنان که جوانان نیرومند در فصل بهار بر فراز کوهساران احساس می کنند هنگامی که زمستان لنگ لنگان دور می شود. در خانه ی من میان شکوفه های رازیانه بگردید همه را گوش کنید همه را تماشا کنید و به آنکه شایسته تر است دل ببندید. دختر من هم یکی از بیشمار دختران است. یکی بیش نیست در شمار اما یگانه است. با من بیایید.(به پیتر خدمتگار نزدیک می شود و فهرست میهمانان را به او می دهد) برو پسر راه بیفت. در شهر ورونا بگرد و این نامها را بجوی. هر که نامش در اینجاست دعوت کن و بگو در خانه ی من امشب به روی آنها باز است. (کپیولت و پاریس خارج می شوند) پیتر: هر که نامش در اینجاست پیدا کن. در اینجا چه نوشته کفاش با خط کش خیاط با قالب کفاشی ماهیگیر با قلم و نقاش با تور ماهیگیری سر و کار دارد. اما من باید این نامها را بجویم که مرقوم شده من از کجا بدانم کیست که نامش را در اینجا مرقوم فرموده اند.باید با سوادی پیدا کنم. آهان!بخت یار من بود. (رومئو و بن ولیو وارد می شوند) بن ولیو: (به رومئو)عجب آتشی آتش دیگر را خاموش می کند و دردی موجب تسکین دردی دیگر. سرگیجه داری برعکس بچرخ سرگیجه می رود. اندوهی یا دیدن اندوهیدیگر می کاهد. بگیریم چشم تو دچار بیماری است داروی تلخی در آن بریز التیام می یابد رومئو: پمادی از برگ بارهنگ عالی است. بن ولیو: برای چه کاری لطفا؟ رومئو: برای خراش پا خون را بند می آورد! بن ولیو: دیوانه شدی رومئو؟ رومئو: دیوانه نه اما بیش از دیوانگان در بندم. پشت دری بسته بی آب ودانه شلاق خورده و مجروح و-سلام دوست من! پیتر: ( سر رسیده)خدا یارتان آقا سواد خواندن دارید؟ رومئو: بله می توانم بخوانم آنچه بر پیشانیم نوشته. پیتر: خواندن آن سواد نمی خواهد.خدا اجرتان بدهد آیا چیزی که اینجا نوشته شده بلدید بخوانید؟ رومئو: اگر خط وزبانش را رابشناسم. پیتر: جوان صادقی هستید خدا نگهدارتان.(می خواهد برود) رومئو: صبرکنم جانم خواندن می دانم(نامه را می خواند) سینیور مارتینو-همسرودخترانش کنت آنسلم-وخواهران وجیهش بیوه ی ویترو ویو سینیور پلاسنتیو و خواهر زاده های دلفریبش مرکوشیو و برادرش والنتاین عموی من کپیولت-همسر و دخترانش خوهر زاده ی زیبایم روزالین و لیویا سینسور والنسیو و عموزاده اش تیبالت لوچیو و هلنای زنده دل چه جمع دلفریبی.به کجا دعوت شده اند؟ پیتر: اون بالا. رومئو: برای چه؟شام؟ پیتر: برای منزل ما. رومئو: منزل چه کسی ؟ پیتر: منزل اربابم. رومئو: البته حق باتوست اول باید این را می پرسیدم. پیتر: بدون اینکه سؤال کنید می گویم.ارباب من همان کپیولت بزرگ و پولدار است.و شما جوان رعنا اگر از طایفه مونتاگیو نباشید قدم رنجه کنیدو جام شرابی بپیمایید.خدا نگهدارتان. (پیتر خارج می شود) بن ولیو: دیدی رومئو در این ضیافت سالانه ی کپیولت ها روزالین زیبا هم که اینهمه دلت را ربوده خواهد آمد. زیبارویان ورونا همه جمعند تو هم در آنجا حاضر شو و با چشمانی منصف چهره اش را با دیگرانی که نشانت خواهم داد قیاس کن تا ببینی در میان جمع قوی تو کلاغی بیش نیست. رومئو: چشم سر باخته اگر به مذهبش پشت کند مرتد است و اشک آری به کیفر دروغ بدل به آتش خواهد شد. و این چشمهای همواره غرق آب این بدعتگذاران شفاف آنگاه سوزاندنی است. کسی زیباتر از محبوب من؟ خورشید جهاندیده یگانه تر از او از آغاز خلقت ندیده . بن ولیو: آه زیباییش تو را فریفت چون تنها دیدیش خودش را با خودش سنجیدی با یک چشم. ترازوی بلورین چشمها را به میان زیبایان دیگر ببر. عشق خود را با وزنه های دیگر بسنج با ستارگانی که در این مجلس نشانت خواهم داد
شخصیت ها: رومئو Romeo پسرمونتاگیو مونتاگیو Montague بزرگ خاندان مونتاگیودرورنا-پدر رومئو خانم مونتاگیو Lady montague مادر رومئو بن ولیو Benvolio خویشاوندمونتاگیو-دوست رومئو آبراهام Abraham خدمتگارخانواده مونتاگیو بالتازار Balthasar خدمتگارمخصوص رومئو ژولیت Juliet دخترکپیولت کپیولت Capulet بزرگ خاندان کپیولت-پدرژولیت خانم کپیولت Lady Capulet مادرژولیت دایه Nurse پرستارژولیت تیبالت Tybalt خویشاوند کپیولت پتروچیو Petuchio همراه تیبالت برادرزاده ی کپیولت Capulets Cousin همسرایان Chorus سمپسون Sampson خدمه گرگوری Gregory خدمه پیتر Peter دلقک خدمتگاران دیگر Other servingmen اسکالوس Escalus حاکم ورونا پاریس Paris خویشاونداسکالوس-خواستگارژولیت مرکوشیو Mercutio خویشاونداسکالوس-دوست رومئو خدمتگارپاریس Paris Page پدرلارنس Friar Lawrence راهب پدرجان Friar John راهب عطار Apothecary داروساز چند همشهری Three or Four Citizens (سه تا چهار) نوازندگان Three musicians (سه تا چهار) قراولان Three watchmen (سه تا) میهمانها-نقابدارها-مشعلدارها-پسرکی باطبل-نوازندگان-آقایان وخانمهای محترم-خدمه ی تیبالتها-خدمتگاران دیگر. پرده ی اول رومئو و ژولیت پیش درآمد همسرایان وارد می شوند دوخانواده دو قوم-یکسان در شان ومقام در ورنا-شهری زیبا-شهری خوش نام زخم دیرین بردل-کینه ای کهنه برجان دست می آلایندیاران-خیره-برخون یاران نطفه عشقی شوم می روید-ازجهان برین جفتی دلداده می ربایدباستارگان قرین تا مگرپایان گیرداین کژآیین بی پایان باپ÷واک رعب انگیزعشقی مرگ-نشان قصه ای داریم امشب-صحنه ایی پرشور-پرمعنا قصه ای شیرین به چشم وگوش-اماتلخ وپرسودا گوش می خواهیم شنوا-چشم می خواهیم گریان نقص اگر می بینیدازماست-کیست بی نقصان صحنه ی اول (سمپسون وگرگوری-دستی برشمشیرودستی بر سپر-ازخانه ی کپیولت خارج می شوند) سمپسون: گرگوری-به مردانگی سوگند-مابزدل نیستیم. گرگوری: البته-وگرنه بع بع می کردیم. سمپسون: یعنی گردن به زورنمی دهیم-شمشیرمی کشیم. گرگوری: سرت را بالابگیر-ببینم گردنی هست؟ سمپسون: خشم بگیرم زودشمشیر می کشم. گرگوری: امادیرخشم می گیری. سمپسون: حتی سگی ازفامیل مونتاگیومراتحریک می کند. گرگوری: تحریک یعنی فرار-شجاعت یعنی ایستادن-اگر تحریک شدی فرارکن. سمپسون: سگی ازفامیل مونتاگیومراهم تحریک به ایستادن می کند.من باهمه ی آنهاسرجنگ دارم-زن یامرد-فرقی نمی کند. گرگوری: این نشانه ی ضعف است. سمپسون: آدم ضعیف باهمه دشمنی می کند.* سمپسون: حق باتوست.زنان رامعاف می کنم.آنهابه کاردیگری می آیند.امامردان-مردانشان راازکارمی اندازم. گرگوری: آقاجان-جنگ میان ماواربابان ماست. سمپسون: فرقی نمی کند.من رحم نمی کنم. هنگام جنگیدن بامردان-بایدبازنان محترمانه رفتارکرد.قدرمردرابهترمی شناسند. گرگوری: آری-زنان بایک نگاه تورا می شناسند.** ماده هاقدرنرخودراخوب می دانند. بکش بیرون...کاردت را.کسی ازخانه مونتاگیوها می آید. (آبراهام وخدمتگاری دیگرواردمی شوند.) سمپسون: کاردمن بیرون است.توشروع کن-پشت سرتوآماده ام. گرگوری: آماده ی فرار؟ سمپسون: به من اعتمادکن. گرگوری: نه-قابل اعتمادنیستی. سمپسون: کاری کنیم که قانون طرف ماباشد.بگذارآنهاشروع کنند. گرگوری: من روی ترش می کنم-هرطورمی خواهندتعبیرکنند. سمپسون: نه-هرطورجرات دارند.من شستم راگازمی گیرم.اینطور!ازصدناسزابدتراست. (سمپسون شست خودرابه علامت بی ادبی گازمی گیرد.) آبراهام: شست خودرابه طرف ماگازمی گیرید-آقا؟ سمپسون: شست خودم بود-حضرت آقا. گرگوری: شست خودتان رابه ماحواله می کنید-آقا؟ سمپسون: (کنار.به گرگوری)اگربگویم بله حق باماخواهدبود؟ گرگوری: (کنار.به سمپسون)نه. سمپسون: نخیرآقا.من به شماحواله ندادم.اماشست انگشتم راگازگرفتم-آقا. گرگوری: سرجنگ داریدحضرت آقا؟ آبراهام: جنگ فرمودید؟ نخیرآقا. سمپسون: اگردارید-آقامن حاضرم.ارباب من هم به خوبی ارباب شماست. ابراهام: بهترنیست-درست؟ سمپسون: خب...ا..! (بن ولیوواردمی شود.) گرگوری: (کنار.به سمپسون)بگوارباب مابهتراست-یکی ازاقوام ارباب می آید. سمپسون: نه-ارباب مابهتراست آقا. آبراهام: ترسودروغگو! سمپسون: اگرمردی شمشیربکش-گرگوری یادت باشد-سریع وپرصدا. (آنها می جنگند.) بن ولیو: (شمشیرش رامی کشد)کافیست احمقها.شمشیرهاراغلاف کنید.معلوم هست چه می کنید؟ (تیبالت-شمشیرکشان واردمی شود.) تیبالت: چه؟ براین بیچاره های ناتوان شمشیرمی کشید؟ برگردبن ولیو-و مرگ خودرابین. بن ولیو: قصدمن صلح دادن بود.شمشیرت را غلاف کن. یابکوش این مردان راازهم جداکنیم. تیبالت: صلح-باشمشیرآخته!ازاین کلمه بیزارم- همانقدرکه ازجهنم-و همه ی مونتاگیوها-وتو! ازخودت دفاع کن بزدل. (می جنگد) (سه چهارنفرباچوب وچماق واردمی شوند) چماقدارها: چوب-چماق-شمشیر!حمله!تارومارشان کنید! مرگ بر کپیولت ها!مرگ بر مونتاگیوها! (کپیولت وهمسرش با لباس خانه واردمی شوند) کپیولت: این چه بلوایی است؟شمشیربلندمرابیاورید-اهه! خانم کپیولت: عصا-عصابیاورید.شمشیربرای چه؟ (مونتاگیوی پیروهمسرش واردمی شوند) کپیولت: شمشیرم کو.مونتاگیوی خرفت هم اینجاست. برق شمشیرش را به چشم من می کشد. مونتاگیو: کپیولت فرومایه!رهایم کنید.بایدنشانشان بدهم. خانم مونتاگیو: حق نداری قدمی به به دشمن نزدیک شوی. (شاهزاده اسکالوس با ملتزمین واردمی شوند) شاهزاده: ای دشمنان صلح-ای رعایای سرکش. ای حرمت شکنان این سرای برادرکش خون همسایه است این که برتیغتان زنگارخورده. نمی شنوند-آی مردان-جانوران که خون ارغوانی ازخشمتان به خروش آمده. هشدارمی دهم که سلاح بدخواه خودبرزمین افکنید وبه سخنان حاکم خشمگین خودگوش کنید. سه بارفتنه محلی به خاطرحرف های پ توسط شما-کپیولت پیر-وشمامونتاگیو- آرامش خیابانهای صلح آمیزمارابرهم زد ومردم باستانی وروناراواداشته تا شمشیرهای زنگارگرفته راازغلاف بیرون کشند. صلح شمشیررامی فرساید-اماکینه ی فرسوده ی شما زنگارراازشمشیرمی زداید. اگراین خیابانها باردیگرروی آشوب ببیند بازندگی خودبهای صلح راخواهیدپرداخت. اکنون همگی متفرق شوید. شما-کپیولت-همراه من بیایید- و-مونتاگیو-شمابعدازنیمروز به مسندقانون وقضاوتمان خواهیدآمد تاداوری مارا ازاین بلوابشنوید.تکرارمی کنم اگرزودمتفرق نشویدکیفرتان مرگ است! (همه به جزمونتاگیو-خانم مونتاگیووبن ولیوخارج می شوند) مونتاگیو: (به بن ولیو)چه کسی این بلوای کهنه راتازه کرد؟ حرف بزنیدبرادرزاده.شماازآغازدراینجابودید؟ بن ولیو: وقتی رسیدم خدمتگاران دشمن شما- باخدمتگاران شماآماده نزاع بودند. به قصداستقرارصلح شمشیرکشیدم- که تیبالت باشمشیری آخته وچهره ای برافروخته سررسید- چنانکه فریادخشمش گوشم رامی آزرد. شمشیرگردسرمی چرخاندوهوارامی شکافت- چنان-که گویی صفیرشمشیرش تنهاخودش رابه سخره گرفته بود. هنوزچنگ ودندان نشان می دادیم که طرفین ازهرگوشه سبزمی شدندوبه جان هم می افتادند. تاکه شاهزاده آمدوطرفین راجداکرد. خانم مونتاگیو: رومئوکجاست؟امروزاورادیده ای؟ چه شادمانم که دراین غوغاحضورنداشت. بن ولیو: بانوی من-ساعتی پیش ازآن که خورشیدمقدس ازدریچه طلایی مشرق سربرارد خاطرافسرده ام مراازخانه بیرون راند. برسایه ی چنارستانی درمغرب شهر پسرتان رادیدم که گردش سحرگاهی می کرد. به سویش شتافتم-امامراندیده گرفت ودرپناه درخت زاری پنهان شد ودرآن خلوت صبح-احساسات اورا باخودقیاس مس کردم (که هرچه بیشتربکاوم کمترمی یابم-
موقعی که هجده ساله بود، دلباخته دختری بیست و پنج ساله به نام "آن هثوی" از دهکده مجاور شد. از آن زمان زندگی پر حادثه شکسپیر آغاز شد...
زندگی نامه:
در اوایل قرن شانزدهم میلادی در دهکدهای نزدیک شهر استرتفورد در ایالت واریک انگلستان زارعی موسوم به ریچارد شکسپیر زندگی میکرد. یکی از پسران او به نام "جان" در حدود سال ۱۵۵۱ به شهر استرتفورد آمد و در آنجا به شغل پوست فروشی پرداخت و "ماری آردن" دختر یک کشاورز ثروتمند را به همسری برگزید. ماری در ۲۶ آوریل ۱۵۶۴ پسری به دنیا آورد و نامش را "ویلیام" گذاشت. این کودک به تدریج پسری فعال، شوخ و شیطان شد، به مدرسه رفت و مقداری لاتین و یونانی فرا گرفت. ولی به علت کسادی شغل پدرش ناچار شد برای امرار معاش، مدرسه را ترک کند و شغلی برای خود برگزیند. برخی میگویند اول شاگرد قصاب شد و چون از دوران نوجوانی به قدری به ادبیات دلبستگی داشت که معاصرین او نقل کردهاند، در موقع کشتن گوساله خطابه میسرود و شعر میگفت. در سال ۱۵۸۲ موقعی که هجده ساله بود، دلباخته دختری بیست و پنج ساله به نام "آن هثوی" از دهکده مجاور شد و با یکدیگر عروسی کردند و به زودی صاحب سه فرزند شدند. از آن زمان زندگی پر حادثه شکسپیر آغاز شد و به قدری تحت تأثیر هنرپیشگان و هنر نمایی آنان قرار گرفت که تنها به لندن رفت تا موفقیت بیشتری کسب کند و بعداً بتواند زندگی مرفه تری برای خانواده خود فراهم نماید. پس از ورود به لندن به سراغ تماشاخانههای مختلف رفت و در آنجا به حفاظت اسبهای مشتریان مشغول شد ولی کم کم به درون تماشاخانه راه یافت و به تصحیح نمایشنامههای ناتمام پرداخت و کمی بعد روی صحنه تئاتر آمد و نقشهایی را ایفا کرد. بعدا وظایف دیگر پشت صحنه را به عهده گرفت. این تجارب گرانبها برای او بسیار مورد استفاده واقع شد و چنان با مهارت کارهایش را پیگیری کرد که حسادت هم قطاران را برانگیخت.
در آن دوره هنرپیشگی و نمایشنامهنویسی حرفهای محترم و محبوب تلقی نمیشد و طبقه متوسط که تحت تأثیر تلقینات مذهبی قرار داشتند، آن را مخالف شئون خویش میدانستند. تنها طبقه اعیان و طبقات فقیر بودند که به نمایش و تماشاخانه علاقه نشان میدادند. در آن زمان بود که شکسپیر قطعات منظومی سرود که باعث شهرت او شد و در سال ۱۵۹۴ دو نمایش کمدی در حضور ملکه الیزابت اول در قصر گوینویچ بازی کرد و در ۱۵۹۷ اولین کمدی خود را به نام "تقلای بی فایده عشق" در حضور ملکه نمایش داد و از آن به بعد نمایشنامههای او مرتباً تحت حمایت ملکه به صحنه تئاتر میآمد.
الیزابت در سال ۱۶۰۳ زندگی را بدرود گفت، ولی تغییر خاندان سلطنتی باعث تغییر رویهای نسبت به شکسپیر نشد. جیمز اول به شکسپیر و بازیگرانش اجازه رسمی برای نمایش اعطا کرد. نمایشنامههای او در تماشاخانه "گلوب" که در ساحل جنوبی رود تیمز قرار داشت، بازی میشد. بهترین نمایشنامههای شکسپیر درهمین تماشاخانه گلوب به اجرا درآمد. هرشب شمار زیادی از زنان و مردان آن روزگار به این تماشاخانه میآمدند تا شاهد اجرای آثار شکسپیر توسط گروه پر آوازه "لرد چیمبرلین" باشند. اهتزاز پرچمی بر بام این تماشاخانه نشان آن بود که تا لحظاتی دیگر اجرای نمایش آغاز خواهد شد. در تمام این سالها خود شکسپیر با تلاشی خستگی ناپذیر - چه در مقام نویسنده و چه به عنوان بازیگر- کار میکرد. این گروه، علاوه بر آثار شکسپیر، نمایشنامههایی از سایر نویسندگان و از جمله آثار "کریستوفر مارلو" ی گمشده و نویسنده نو پای دیگر به نام "جن جانسن" را نیز به اجرا در میآورند، اما احتمالاً آثار استاد "ویلیام شکسپیر" بود که بیشترین تعداد تماشاگران را به آن تماشاخانه میکشید.
این تماشاخانه به صورت مربع مستطیل دو طبقهای ساخته شده بود، که مسقف بود ولی خود صحنه از اطراف دیواری نداشت و تقریباً در وسط به صورت سکویی ساخته شده بود و به ساختمان دو طبقهای منتهی میگشت که از قسمت فوقانی آن اغلب به جای ایوان استفاده میشد. شکسپیر بزودی موفقیت مادی و معنوی به دست آورد و سرانجام در مالکیت تماشاخانه سهیم شد. این تماشاخانه در سال ۱۶۱۳ در ضمن بازی نمایشنامه "هانری هشتم" سوخت و سال بعد بار دیگر افتتاح شد، که آن زمان دیگر شکسپیر حضور نداشت، چون با ثروت سرشار خود به شهر خویش برگشته بود. احتمالاً شکسپیر در سال ۱۶۱۰ یعنی در ۴۶ سالگی دست از کار کشید و به استرتفرد بازگشت، تا درآنجا از هیاهوی زندگی در شهر لندن دور باشد. چرا که حالا دیگر کم و بیش آنچه را که در همه آن سالها در جستجویش بود به دست آورده بود. نمایش نامههایی که در این دوره از زندگیش نوشته " زمستان" و " توفان" هستند که اولین بار در سال ۱۶۱۱ به اجرا در آمدند. در آوریل سال ۱۶۱۶ شکسپیر چشم از جهان بست و گنجینه بی نظیر ادبی خود را برای هموطنان خود و تمام مردم دنیا بجا گذاشت. آرمگاه او در کلیسای شهر استرتفورد قرار دارد و خانه مسکونی او با وضع اولیه خود همیشه زیارتگاه علاقمندان به ادبیات بوده و هر سال در آن شهر جشنی به یاد این مرد بزرگ برپا میگردد.
مجموعه آثار: با توجه به تعداد نمایشنامههایی که هر ساله از شکسپیر به صحنه میآمد، میتوان این طور نتیجه گرفت که او آنها را بسیار سریع مینوشتهاست. مثلاً گفته شده او فقط دو هفته وقت صرف نوشتن نمایشنامه "زنان سر خوش وینزر" (که در سال ۱۶۰۱ اجرا شد) کرده است. البته این بسیار هیجان آور است که شکسپیر را در حالتی شبیه به آنچه در این نقاشی میبینیم، در ذهن مجسم میکنیم، که تنها با تخیلات و الهامات خود در یک اتاق زیر شیروانی کوچک نشسته است و با شتاب چیز مینویسد، اما واقعیت غیر از این بود. آن طور که گفته میشود شکسپیر بیشتر نمایشنامه هایش را دراتاق کوچکی در انتهای ساختمان تماشاخانه مینوشته است. به احتمال زیاد شکل فشردهای از نمایشنامه را از طرح داستان گرفته تا شخصیتها و سایر عناصر نمایشی، با شتاب به روی کاغذ میآورده... بعد آن را کمی میپرورانده و در پایان، زمانی که بازیگرها خود را با نقشهای نمایشی انطباق میدادند، شکل نهایی آن را تنظیم میکرده است. طرحهای شکسپیر اغلب چیز تازهای نیستند. در حقیقت او این قصه را از خود خلق نمیکرده، بلکه آنها را از منابع مختلفی مثل تاریخ، افسانههای قدیمی و غیره بر میگرفته است. یکی از منابع آثار شکسپیر کتابی بوده به نام "شرح وقایع انگلستان، اسکاتلند و ایرلند" اثر "هالینشد" شکسپیر قصههای بسیاری از نمایشنامه خود را از جمله: "هانری پنجم"، "ریچارد سوم" و "لیر شاه" را از همین کتاب گرفت. ازدیگر آثاری که از نمایشنامههای شکسپیر به جا مانده است میتوان به: هملت، شب دوازدهم، اتلو، هانری چهارم، هانری پنجم، هانری ششم، تاجر ونیزی، ریچارد دوم، آنطور که تو بخواهی، رُمئو و ژولیت، مکبث، توفان، تلاش بی ثمر عشق ... اشاره کرد. نمایشنامه رُمئو و ژولیت در پنج پرده و بیست و سه صحنه تنظیم شده و، اگر نمایشنامه تیتوس اندرونیکوس را به حساب نیاوریم، اولین نمایشنامه غم انگیز شکسپیر محسوب میشود. تاریخ قطعی تحریر آن معلوم نیست و بین سالهای ۱۵۹۱ و ۱۵۹۵ نوشته شده، ولی سبک تحریر و نوع مطالب و قراین دیگر نشان میدهد، که قاعدتاً بایستی مربوط به سال ۱۵۹۵ باشد. هاملت بزرگترین نمایشنامه تمامی اعصار است. هملت بر تارک ادبیات نمایشی جهان خوش میدرخشد. دارای نقاط اوج، جلوهها و لحظات بسیار کمیک است. میتوان بارها و بارها سطری از آن را خواند و هر بار به کشفی تازه نایل شد. میتوان تا دنیا، دنیاست آن را به روی صحنه آورد و باز به عمق اسرار آن نرسید. انسان خود را در آن گم میکند، گاه به بن بست میرسد، گاه لحظاتی سرشار از خوشی و لذت میآفریند و گاه انسان را به اعماق نومیدی میکشاند. بازی در این نقش، انسان را با تمام ذهن و روحش درگیر خود میکند و او را در خود فرو میبرد.
برگردان: رضا قيصريه در غذا خوري هنري باز شد و دو نفر آمدند تو. نشستند پشت پيشخوان. دو تا مرد کنار پيشخوان صورت غذ را خواندند. از انتهاي پيشخوان، نيک آدامز نگاهشان ميکرد. وقتي که آنها آمدند تو، او داشت با جورج حرف ميزد. زميني.»
داريم. ژامبون با تخم مرغ، جگر با ژامبون، استيک.» دار به سر داشت و يک پالتوي مشکي تنش بود که دکمههاش تا بالا بسته بود، ريز نقش بود و رنگ پريده، با ابروهاي نازک. شالگردن ابريشمي به گردنش بسته بود و دستکش هم داشت. هم فرق داشت ولي عين دو قلوها لباس پوشيده بودند. هر دوتاشان پالتوهاي خيلي چسباني تنشان بود. و نشستند، سرشان را آوردند جلو، و تکيه دادند روي پيشخوان. ديگر هم با ژامبون و تخممرغ. کنارشان هم دو طرف کوچک با سيبزميني سرخکرده گذاشت و دريچهاي را که به آشپز خانه باز ميشد بست. بيآنکه دستکشهاشان را در بياورند، بنا کردند به خوردن. جورج غذا خوردنشان رانگاه ميکرد. ميکنه که عيبي نداره.» رفيقت.» ميذاري؟ گوش کن...» و رو به جورج گفت:« به سياهه بگو بياد اينجا.» جا.» به او انداختند. گفت:«چشم قربان.» خونه. برگرد تو آشپزخونه، سياه. تو هم دنبالش بچه زبل». دنبال نيک و سامآشپز، رفت توي آشپزخانه. در آشپزخانه پشت سرشان بسته شد. نگاهش به آينهاي بود که پشت پيشخوان بود. غذاخوري هنري پيش از اين که غذاخوري بشود، سالن بود. به آشپزخانه بود با يک شيشه سس باز کرده بود. از توي آشپزخانه به جورج گفت:«گوش کن، بچه زبل، يه کمي از بار فاصله بگير. تو هم همينطور ماکس، يه کمي برو به چپ.» مثل عکاسي بود که ميخواهد عکس دسته جمعي بگيرد. گردنکلفتي به اسم ئول آندرسون ميشناسي؟» سينما ميري؟» خوشن. عين اين دختراي توي صومعه حسابي بستمشون.» بايد خودت بري تو آشپزخونه و غذا درست کني. فهميدي، بچهزبل؟» دقيقه بود. مياد.» تخممرغ و ران خوک براي يک مشتري که ميخواست آنرا با خودش ببرد درست کرده بود. توي آشپزخانه آل را ديد که کلاهش رفته بود تا عقب. روي چارپايهاي پهلوي دريچه نشسته بود و دو لول کوتاه تفنگش را تکيه داده بود به لبه دريچه. نيک و آشپز در يک گوشه پشت به پشت هم بودند و توي دهان هر دوشان دستمالي چپانده شده بود. جورج ساندويچ را درست کرده بود، پيچيده بودش لاي کاغذ روغني گذاشته بودش توي يک پاکت و برده بودش تو و مرد پولش را داده بود و رفته بود بيرون. زنت بچهزبل.» پنج دقيقه را. را کشيد و رفت. پالتوي چسبانش کمي برآمدگي داشت. با دستهاي دستکشدارش بالا پوشش را مرتب کرد. رفتند به آن سوي خيابان. با آن پالتوهاي چسبان و کلاههاي لبهدارشان، شبيه هنرپيشه هاي نمايشهاي واريتهاي بودند. جورج رفت توي آشپزخانه و نيک آدامز را باز کرد. چه مرگشان بود؟» سعي ميکرد خودش را از تک و تا نيندازد. جورج جواب داد:«مي خواستند ئول آندرسون رابکشند. ميخواستند وقتي مياد شام بخوره، با تير بزننش.» خط آهن تراموا را گرفت و رفت و دم اولين تير چراغ برق پيچيد توي يک خيابان فرعي. سه تا ساختمان آن ورتر، مسافرخانه هيرش بود. از دو تا پله بالا رفت و زنگ در را فشار داد. زني آمد دم در. يک وقتي مشت زن سنگين وزن بود و قدش خيلي بلندتر از تختخواب بود. سرش را روي دوتا نازبالش گذاشته بود. حتي نگاهي هم به نيک نينداخت. پرسيد:«چي شده؟» شما رو بکشن.» نيک ادامه داد:«توي آشپزخونه حبسمان کردند، ميخواستند وقتي شما براي شام اومدين با تير بزنندتون.» ميزد - « نميتونم تصميم بگيرم که ازاينجا برم بيرون. تمام روز همينجام.» که گذشت شايد تصميممو بگيرم که برم بيرون.» روي تختخواب دراز کشيده بود و به ديوار نگاه ميکرد. خوش نيست. بهش گفتم آقاي آندرسون، بايد بريد بيرون و توي اين هواي پاکيزه پاييزي قدمي بزنيد ولي معلوم بود که حالشو نداره.» حرف ميزدند. «خيلي هم آقاست.» من خانم بل هستم.» غذاخوري هنري. جورج آن تو، پشت پيشخوان ايستاده بود. حسابشو برسند. خيلي وحشتناکه.» ![]() من ماموریت داشتم که از روی پل بگذرم. دهانه آن سوی پل را وارسی کنم و ببینم که دشمن تا کجا پیشروی کرده است. کارم که تمام شد...
پیرمردی با عینکی دوره فلزی ولباس خاک آلود کنار جاده نشسته بود. روی رودخانه پلی چوبی کشیده بودند و گاریها، کامیونها، مردها، زنها و بچهها از روی آن میگذشتند. گاریها که با قاطر کشیده میشدند، به سنگینی از سربالایی ساحل بالا میرفتند، سربازها پره چرخها را میگرفتند و آنها را به جلو میراندند. کامیونها به سختی به بالا میلغزیدند و دور میشدند و همه پل را پشت سر میگذاشتند. روستاییها توی خاکی که تا قوزکهای شان میرسید به سنگینی قدم بر میداشتند. اما پیرمرد همان جا بی حرکت نشسته بود، آن قدر خسته بود که نمیتوانست قدم از قدم بردارد.
من ماموریت داشتم که از روی پل بگذرم. دهانه آن سوی پل را وارسی کنم و ببینم که دشمن تا کجا پیشروی کرده است. کارم که تمام شد از روی پل برگشتم. حالا دیگر گاریها آن قدر زیاد نبودند و چند تایی آدم مانده بودند که پیاده میگذشتند. اما پیرمرد هنوز آن جا بود.
پرسیدم: «اهل کجایید؟» گفت: «سان کارلوس» و لبخند زد. شهر آبا اجدادیش بود و از همین رو یاد آن جا شادش کرد و لبش را به لبخند گشود. و بعد گفت: «از حیوانها نگهداری میکردم» من که درست سردر نیاورده بودم گفتم: «که این طور» گفت: «آره، میدانید، من ماندم تا از حیوانها نگهداری کنم. من نفر آخری بودم که از سان کارلوس بیرون آمدم» ظاهرش به چوپانها و گله دارها نمیرفت. لباس تیره و خاک آلودش را نگاه کردم و چهره گرد نشسته و عینک دوره فلزی اش را و گفتم: «چه جور حیوانهایی بودند؟»
سر ش را با نومیدی تکان داد و گفت: «همه جور حیوانی بود. مجبور شدم ترکشان کنم.» من پل را تماشا میکردم و فضای دلتای ایبرو را که آدم را به یاد افریقا میانداخت و در این فکر بودم که چقدر طول میکشد تا چشم ما به دشمن بیفتد و تمام وقت گوش به زنگ بودم که اولین صداهایی را بشنوم که از درگیری، این واقعه همیشه مرموز، بر میخیزد و پیرمرد هنوز آن جا نشسته بود. پرسیدم: «گفتید چه حیوانهایی بودند؟» گفت: «روی هم رفته سه جور حیوان بود. دو تا بز، یک گربه و چهار جفت کبوتر» پرسیدم: «مجبور شدید ترک شان کنید؟» «آره، از ترس توپها. سروان به من گفت که توی تیر رس توپها نمانم» پرسیدم: «زن و بچه که ندارید؟» و انتهای پل را تماشا کردم که چند تایی گاری با عجله از شیب ساحل پایین میرفتند. گفت:« فقط همان حیوانهایی بود که گفتم. البته گربه بلایی سرش نمیآید. گربهها میتوانند خودشان را نجات بدهند، اما نمیدانم بر سر بقیه چه میآید؟» پرسیدم: «طرفدار کی هستید؟» گفت: «من سیاست سرم نمیشود. دیگر هفتاد و شش سالم است. دوازده کیلومتر را پای پیاده آمدهام، فکر هم نمیکنم دیگر بتوانم از این جا جلوتر بروم» گفتم: «این جا برای ماندن جای امنی نیست و اگر حالش را داشته باشید، کامیونها توی آن جاده اند که از تورتوسا میگذرد» گفت: «یک مدتی میمانم. بعد راه میافتم. کامیونها کجا میروند؟» به او گفتم: «بارسلون» گفت: «من آن طرفها کسی را نمیشناسم. اما از لطفتان ممنونم. خیلی منونم» با نگاهی خسته و توخالی به من چشم دوخت و آن وقت مثل کسی که بخواهد غصهاش را با کسی قسمت کند، گفت: «گربه چیزیش نمیشود. مطمئنم. برای چی ناراحتش باشم؟ اما آنهای دیگر چطور میشوند؟ شما میگویید چی بر سرشان میآید؟»
«معلوم است، یک جوری نجات پیدا میکنند» «شما این طور گمان میکنید؟» گفتم: «البته» و ساحل دور دست را نگاه میکردم که حالا دیگر هیچ گاری روی آن به چشم نمیخورد. «اما آنها زیر آتش توپخانه چه کار میکنند؟ مگر از ترس همین توپها نبود که به من گفتند آن جا نمانم» گفتم: «در قفس کبوترها را باز گذاشتید؟» «آره» «پس میپرند» گفت: «آره، البته که میپرند. اما بقیه چی؟ بهتر است آدم فکرش را نکند» گفتم: «اگر خستگی در کرده اید، من راه بیفتم» بعد به اصرار گفتم: «حالا بلند شوید سعی کنید راه بروید» گفت: «ممنون» و بلند شد. تلو تلو خورد، به عقب متمایل شد و توی خاکها نشست. سرسری گفت: «من فقط از حیوانها نگهداری میکردم» اما دیگر حرفهایش با من نبود. و باز تکرار کرد: «من فقط از حیوانها نگهداری میکردم» دیگر کاری نمیشد کرد. یکشنبه عید پاک بود و فاشیستها به سوی ایبرو میتاختند. ابرهای تیره آسمان را انباشته بود و هواپیماهایشان به ناچار پرواز نمیکردند. این موضوع و این که گربهها میدانستند چگونه از خودشان مواظبت کنند تنها دلخوشی پیرمرد بود.
یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:53 :: نويسنده : امیر نمازی
ده تا سرخ پوست
نویسنده: ارنست همینگوی برگردان: سیروس طاهباز
« چهارم ژوئیه» بود و نیک (Nick) شب، دیر وقت، با ارابه ی جو گارنر(Joe Garner) و خانوادهاش به خانه برمیگشت که توی راه از کنار نه تا سرخپوست مست گذشتند. یادش بود که نه تا بودند چون جو گارنر که در هوای گرگومیش ارابه میراند دهانه ی اسبها را کشیده بود و پائین پریده بود و سرخپوستی را از کنار شیار چرخ بیرون کشیده بود. سرخپوست خوابیده بود و صورتش روی خاک بود. جو سرخپوست را کشید کنار بوتهها و برگشت به ارابه.
جو گفت: «با این یکی شدن نُه تا، همین گوشه کناران.» خانم گارنر گفت: «سرخپوستا.» نیک با دو تا پسرهای گارنر در صندلی عقب بود. از آنجا بیرون را نگاه میکرد که سرخپوستی را که جو به کنار جاده کشیده بود ببیند. کارل پرسید: «بیلی تیبلشو (Billy Tableshaw) بود؟» - «نه.» - «شلوارش مثه شلوار بیلی بود.» - «همه ی سرخپوستا از این شلوارا میپوشن.» فرانک (Frank) گفت: «تا حالا پاپا رو ندیده بودم پیاده بشه و پیش از اینکه من چیزی رو ببینم برگرده. خیال کردم داره مار میکشه.» جو گارنر گفت: «گمونم امشب شب مارکُشون سرخپوستاس.» خانم گارنر گفت: «این سرخپوستا.» به پیش میرفتند. راه از جاده ی اصلی میپیچید و به سوی تپهها بالا میرفت. اسبها به سختی ارابه را میکشیدند و پسرها پائین آمدند و پیاده به راه افتادند. جاده خاکی بود. روی تپه، نیک برگشت و به ساختمان مدرسه نگاه کرد. چراغهای پتوسکی(Petoskey)را میدید و از آن طرف خلیج کوچک تراورس (Traverse) را و چراغهای اسکله ی اسپرینگز (Springs) را. بچهها دوباره سوار ارابه شدند. جو گارنر گفت: «باس این یه تیکه راه رو، شن بریزن.» راه از میان بیشه میگذشت. جو و خانم گارنر نزدیک هم روی صندلی جلو نشسته بودند. نیک وسط نشسته بود و پسرهای گارنر کنارش نشسته بودند. جاده صاف شده بود. - «همینجا بود که پاپا «راسو بوگندو» رو زیر گرفت.» - «بالاتر بود.» جو بی آنکه سرش را برگرداند گفت: «فرق نمیکنه کجا بود، هر جا واسه اینکه یه راسو بوگندو رو زیر کنی جای خوبیه.» نیک گفت: «دیشب دوتاشونو دیدم.» - «کجا؟» - «پائین دریاچه، کنار شنها پی ماهی مرده میگشتن.» کارل گفت:«شاید رکون (Racoon) بودن.» - «راسو بوگندو بودن. گمونم دیگه راسو رو بشناسم.» کارل گفت: «باس یه دختر سرخپوست بگیری.» خانم گارنر گفت: «کارل، این حرفا رو بذار کنار.» - «خب، اونام بوی راسو رو میدن.» جو گارنر خندید. خانم گارنر گفت: «نخند جو، نمیذارم کارل ازین حرفا بزنه.» جو پرسید: «نیکی، یه دختر سرخپوست تور زدی؟» - «نه.» فرانک گفت: «خیلی پاپا. پرودنس میچل (Prudence Mitchell) رفیقشه.» - «نه اینجور نیس.» - «هر روز میبینتش.» نیک که توی تاریکی میان پسرهای گارنر نشسته بود از اینکه پرودنس میچل را به او میبستند ته دلش خوشحال بود. گفت: «نه، رفیق من نیس.» کارل گفت: «نیگا چی داره میگه، هر روز با هم دیدمشون.» مادرش گفت: «کارل با هیچ دختر کاری نداره چه برسه به دختر سرخپوست.» کارل خاموش بود. فرانک گفت: «کارل میونهش با دخترا خوب نیس.» - «تو خفه شو.» جو گارنر گفت: «راست میگی کارل، دخترا مردو جایی نمیرسونن. به پدرت نگاه کن.» خانم گارنر چنان خودش را به جو چسباند که ارابه تکان خورد. - «خب، که اینطور، پس معلومه به موقش با خیلی از دخترا بودی.» - «شرط میبندم پاپا هیچوقت با یه دختر سرخپوست نبوده.» جو گفت: «فکرشو نکن نیک، بهتره مواظب دختره باشی.» زنش چیزی زیر گوشش گفت و جو خندید. فرانک پرسید: «واسه چه میخندید؟» خانم گارنر گفت: «گارنر، نگیها.» و جو دوباره خندید. جو گارنر گفت: «نیکی میتونه پرودنس رو بگیره، دختر خوبی سراغ دارم.» خانم گارنر گفت: «این شد حرف.» اسبها روی شن به سختی راه میرفتند. جو توی تاریکی اسبها را شلاق میزد. - «یالا بکشین. فردا مجبورین ازین بیشترو بکشین.» از سرازیری تپه یورتمه رفتند و ارابه یکوری شد. کنار خانه، همه پیاده شدند. خانم گارنر قفل در را باز کرد و تو رفت و چراغ به دست بیرون آمد. کارل و نیک اسبابها را از پشت ارابه پیاده کردند. فرانک جلو نشسته بود که ارابه را به انبار ببرد و اسبها را ببندد. نیک از پلهها بالا رفت و در آشپزخانه را باز کرد. خانم گارنر داشت بخاری را روشن میکرد. نفت را ریخته بود روی چوب. نیک گفت: «خداحافظ خانم گارنر، ممنون که منو آوردین.» - «چیزی نبود، نیکی.» - «خیلی بهم خوش گذشت.» - «اینجا باش. نمیمونی یه شامی بخوریم؟» - «بهتره برم. گمونم بابام منتظرمه.» - «خب، پس برو. به کارل بگو بیاد خونه، میگی؟» - «خیله خب.» - «شب بخیر، نیکی.» - «شب بخیر، خانم گارنر.» نیک به مزرعه رفت و به طویله سر کشید. جو و فرانک داشتند شیر میدوشیدند. نیک گفت: «خیلی بهم خوش گذشت، شب بخیر.» جو گارنر صدا زد: «شب بخیر نیک، نمیمونی پیش ما شام بخوری؟» - «نه، نمیتونم. میشه به کارل بگین مادرش کارش داره؟» - «خیله خب، شب بخیر نیک.» نیک پابرهنه از کوره راه کنار طویله، که از میان چمنها میگذشت، به راه افتاد. کورهراه صافی بود و شبنمها پاهای برهنهاش را خنک میکرد. وقتی چمنها تمام شد از چپری پرید و از گردنهای سرازیر شد، پاهایش از گل باتلاق پوشیده شده بود، آنگاه از بیشهای خشک گذشت تا سرانجام روشنی کلبه را دید. از میان پنجره پدرش را میدید که پشت میز نشسته است و در نور چراغ مشغول خواندن است. نیک در را باز کرد و رفت تو. پدرش گفت: «خب، نیکی، خوش گذشت؟» - «عالی بود پدر. تعطیل خوبی بود.» - «گرسنته؟» - «معلومه.» - «کفشاتو چیکار کردی؟» - «تو ارابه گارنر جا گذاشتم.» - «بیا تو آشپزخونه.» پدر نیک با چراغ جلو رفت. ایستاد و سرپوش جای یخ را برداشت. نیک هم آمد. پدرش بشقابی با یک تکه جوجه سرد، و سبویی شیر را روی میز جلوی نیک گذاشت. چراغ را هم گذاشت روی میز. پدرش گفت: «چند تا کلوچهام هس. با این سیر میشی؟» - «این زیاده.» پدرش روی صندلی کنار میز نشست و سایه بزرگی روی دیوار آشپزخانه انداخت. - «کی توپبازی رو برد؟» - «پتوسکی. پنج به سه.» پدر غذا خوردن نیک را پائید و لیوانش را پر از شیرکرد. نیک شیر را سرکشید و با دستمال دهانش را پاک کرد. پدرش برای کلوچه رفت طرف رف و تکه ی بزرگی را برای نیک برید. کلوچه ی شاتوت بود. - «بابا، تو چه کار کردی؟» - «صبح رفتم ماهیگیری.» - «چیزی به تور زدی؟» - «فقط سگماهی.» پدرش نشسته بود و کلوچه خوردن نیک را میپائید. نیک پرسید: «بعدازظهر چه کار کردی؟» - «رفتم گردش ، طرف خونههای سرخپوستا.» - «کسی رو هم دیدی؟» - «سرخپوستا همهشون رفتهبودن شهر مست کنن.» - «هیشکی رو ندیدی؟» - «رفیقت پرودی رو دیدم.» - «کجا بود؟» - «دختره با فرانک وشبرن (Wash Burn) تو جنگل بودن که سررسیدم. یه مدت با هم بودن.» پدر نگاهش نمیکرد. - «چه کار داشتن میکردن؟» - «وانستادم سر دربیارم.» - «بهم بگو چه کار داشتن میکردن.» پدرش گفت: «نمیدونم ، اون طرفا فقط صدای خرمن کوبو میشنیدم.» - «از کجا فهمیدی اونان؟» - «دیدمشون.» - «فکر کردم گفتی ندیدیشون.» = «اوه، چرا، دیدمشون.» نیک پرسید: «کی باهاش بود؟» - «فرانک وشبرن.» - «چیز بودن- چیز بودن-» - «چی بودن؟» - «خوشحال بودن؟» - «گمونم آره.» پدر از پشت میز بلند شد و از در سیمی آشپزخانه رفت بیرون. وقتی برگشت نیک هنوز به بشقابش خیره مانده بود. گریه میکرد. پدرش چاقو را برداشت که کلوچه ببرد. - «بازم میخوای؟» نیک گفت: «نه.» - «خوبه یه تیکهام بخوری.» - «نه، دیگه نمیخوام.» پدرش میز را جمع کرد. نیک پرسید: «کجای جنگل بودن؟» - «پشت خونهها.» نیک به بشقابش خیره شده بود. پدرش گفت: «نیک، بهتره بری بخوابی.» - « خیله خب.» نیک به اتاقش رفت، لباسش را کند و رفت توی رختخواب. صدای پدرش را که توی اتاق نشیمن راه میرفت میشنید. دراز کشیده بود و صورتش روی بالش بود. فکر میکرد: «دلمو شکست، اگه اینجوره حسابی دلمو شکست.» کمی بعد شنید که پدرش چراغ را فوت کرد و رفت به اتاق خودش. شنید که در بیرون بادی از لای درختها آمد و احساس کرد که سرما از میان در سیمی تو میآید. مدت زیادی با صورتی به روی بالش دراز کشید و بعد فکر پرودنس از یادش رفت و آخر سر خوابش برد. نیمههای شب که بیدار شد صدای باد را لای درختهای شوکران بیرون کلبه و صدای موجهای دریاچه را که به ساحل میخورد ، شنید و باز به خواب رفت. صبح توفان سختی بود و آب دریاچه بالا آمده بود و نیک خیلی وقت پیش از آنکه یادش بیاید که دلش شکسته است، از خواب بیدار شده بود.
برگرفته از: از پا نیفتاده و ده داستان دیگر - انتشارات مروارید - چاپ اول:1342 - چاپ دوم: 1355 - تهران یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:51 :: نويسنده : امیر نمازی
For Sale: Baby Shoes, Never Worn. برای فروش: کفش بچه، هرگز پوشیده نشده
گفته میشود ارنست همینگوی این داستان ۶ کلمه ای را برای شرکت در یک مسابقه ی داستان کوتاه نوشته است و برنده ی مسابقه نیز شده است. همچنین گفته میشود که وی این داستان کوتاه را در یک شرط بندی با یکی از دوستانش که ادعا کرده بود که با ۶ کلمه نمیتوان داستان نوشت، نوشته است یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:49 :: نويسنده : امیر نمازی
زندگی نامه ارنست همینگوی
« ارنست همینگوی Ernest Hemingway نویسنده رئالیست و بزرگترین رمان نویس آمریکایی در ۲۱ جولای ۱۸۹۹ در «اوک پارک » (حومه شیکاگو ) از توابع ایالات « ایلی نویز » به دنیا آمد و در دوم جولای ۱۹۶۱ در «Ketchum » واقع در ایالت « آیداهو » هنگامی که تفنگ شکاری خود را پاک می کرد اشتباهاً هدف گلوله خود قرار گرفت و با مرگ او درخشان ترین چهره ی ادبیات قرن بیستم آمریکا ناپدید گردید.(البته در بعضی مقالات علت را خودکشی و در دوم ژوئیه سال ۱۹۶۱ میلادی با تفنگ مورد علاقه اش ذکر کرده اند)
پدرش دکتر «کلارنس همینگوی» مردی سرشناس و قابل احترام بود و علاوه بر پزشکی به شکار و ماهیگیری نیز علاقه داشت. دکتر کلارنس همسری داشت پرهیزگار و با ایمان که انجیل می خواند و با اهل کلیسا محشور بود و از او صاحب شش فرزند بود. دومین فرزند این پزشک «ارنست» نامیده می شد. چون پدر و مادرش با هم توافق و تجانس اخلاقی نداشتند ، ارنست از این حیث دچار زحمت و اِشکال بود. مادر به فرزند خود توصیه می کرد که سرود مذهبی یاد بگیرد، اما پدرش چوب و تور ماهیگیری به او می داد که تمرین ماهیگیری کند. در ده سالگی پدرش او را با تفنگ و شکار آشنا ساخت. در دبستان همینگوی احساس کرد که ذهنش برای ادبیات مستعد است و شروع به نوشتن مقالات ادبی، داستان و روزنامه ای که خود شاگردان اداره می کردند، نمود. رفقای وی سبک انشای روان او را می ستودند؛ با وجود این عملاً علاقه و محبتی به او نشان نمی دادند، گویی در نظر آنها برتری و امتیاز گناهی نابخشودنی بود. ارنست به ورزش خیلی علاقه نشان می داد و به قدری در این کار بی باک بود که یکبار دماغش شکست و بار دیگر چشمش آسیب دید! تنفر از خانواده و دبستان هم موجب شد که وی هر دو را ترک گوید. او دوبار گریخت، بار دوم غیبت او چندین ماه طول کشید؛ می گفتند او در به در شده و به شداید و سختی های زندگی تن در داده و تجربیاتی اندوخته است. او گاهی در مزرعه کارگری می کرد، زمانی به ظرف شویی در رستوران ها می پرداخت و مدتی نیز به طور پنهانی به وسیله قطارهای حامل کالای تجارتی از نقطه ای به نقطه ی دیگر سفر می کرد.بالاخره وی تحصیلات متوسطه ی خود را در مدرسه عالی اوک پارک به اتمام رسانید. او با خانواده ی خود تعطیلات تابستانی را در میان جنگلی نزدیک میشیگان که به نزهت و خرمی معروف است، می گذرانید. در آنجا ارنست کوچک لذت شکار و ماهیگیری را دریافت. در سومین سالگرد تولدش، پدرش برای نخستین بار او را به ماهیگیری برد. این گردش، فوق العاده از کار درآمد. اما تابستان هایی که در میشیگان سپری می کردند، به همینگوی چیزی بیش از عشق مادام العمر به مزارع و جویبارها داد. او از میان خاطرات این ایام، محل ها و شخصیت های بعضی از بهترین داستان هایش را بیرون می کشید. همینگوی مناظر آن جنگل ها را در داستان های اولیه خود که در پاریس منتشر می نمود منعکس ساخته است.
این نویسنده نیز مانند بسیاری از معاصران خود تحصیلاتی عالی و دانشگاهی نداشت. وقتی در سال ۱۹۱۷ آمریکا هم درگیر جنگ جهانی بزرگ شد، همینگوی با سری پر شور خود را سرباز داوطلب معرفی نمود ولی به خاطر معیوب بودن چشم، ورقه معافی به دستش دادند. در همان اوان با مدیر روزنامه «کانزاس سیتی استار» که در «میدل وست» منتشر می شد آشنا شد و مدت دو ماه رپورتاژهایی برای روزنامه مزبور تهیه می کرد. بعدها نیز رانندگی آمبولانس صلیب سرخ را به عهده گرفت و به جبهه جنگ ایتالیا رهسپار گردید. در زمان جنگ، یک روز که با آمبولانس خود به کمک مجروحین می شتافت زخمی شد، جراحتش وخیم و خطرناک بود و بر اثر آن به وی مدال جنگی ایتالیا دادند و همچنین از دولت متبوع خود مدال نقره ای دریافت داشت. اثر زخم و جراحات این جنگ بعدها در ساق پایش تا مدتها باقی ماند. همینگوی به «شیگاگو» برگشت و با نویسندگان بزرگی مانند «شروود آندرسون»و همچنین «جان دوس پاسوس» آشنا شد. در این موقع دختر جوان و روزنامه نویسی به نام «هدلی ریچاردسون» علاقه و توجهش را به خود جلب کرد و در نتیجه با هم ازدواج کردند. در سپتامبر ۱۹۲۱ زن و شوهر جوان به صورت دو خبرنگار عازم میدان جنگ یونان و ترکیه شدند. با وجودی که همینگوی از جنگ سابق خاطرات تلخی داشت و دوبار هم زخمی شده بود، میدان جدید نبرد را با آغوش باز استقبال کرد. جنگ ترک و یونان نیز به نفع ترک ها و «کمال آتاتورک» پایان یافت و همینگوی از آنجا به پاریس رفت. در پاریس برحسب توصیه «آندرسون» با «گرترود استن» نویسنده آمریکایی که در فرانسه موطن اختیار نموده بود، آشنا شد و در مکتب ادبی او به پرورش استعداد نویسندگی خود پرداخت و شروع به نوشتن سرگذشت های کوچک و ساده ای کرد. گرترود استن مردی چاق، جدی و بی گذشت بود با این وصف بین او و همینگوی خیلی زودی علایق و روابطی برقرار گردید و هر دو از معاشرت همدیگر لذت می بردند. همینگوی در پاریس علاوه بر گرترود استن با «پیکاسو» و «سزان» نیز آشنایی یافت. آنها از خواندن نوشته های سلیس، روشن، بی ابهام و در عین حال عامیانه و ساده ی همینگوی که مانند آب صاف و زلال بود استفاده می بردند. نخستین آثار و داستانهای همینگوی سر و صدای زیادی ایجاد کرده بود. آن موقع هدلی همسر همینگوی باردار بود و چون از این طرز شهرت خوشش نمی آمد، روزی با اطلاع شوهرش پاریس را به قصد شیکاگو ترک کرد تا کودکش در دیار خودش متولد شد. در مدتی که هدلی در آمریکا وضع حمل کرد و به پاریس بازگشت، همینگوی چند سرگذشت و نوول تازه به وجود آورد. این نوول ها و داستان ها مانند میخ محکم و سخت بود.
در سال ۱۹۲۴ کتاب «در زمان ما» را در پاریس انتشار داد که بار دیگر با ملحقات و اضافاتی آن را در آمریکا به چاپ رسانید و نوول های کوتاه و ساده ای را در بین فصول کتاب سابق جای داد. در سال ۱۹۲۷ وی کتاب «مردان بدون زنان» را منتشر کرد. انتشار این کتاب همینگوی را تا مقام یک نویسنده استاد بالا برد و وی را مظهر مکتب خاص داستان نویسی مترقی قرار داد. در همین سال (۱۹۲۷) هدلی - همسرش - با وجودی که با عشق قدم به میدان زناشوئی گذشته بود پیوند و علاقه خود را از او گسست.همینگوی در این باب گفته بود: «هرکس در زنان بزرگواری و وفا بجوید، احمق است.» نویسنده جوان علیرغم این بی وفایی، به زودی با زن دیگری به نام «پولین» پیمان زناشویی بست. پولین، زنی زیبا و دوست داشتنی بود و ریاست گروه نویسندگان روزنامه «وگ» را به عهده داشت. آثار و نوشته های همینگوی با آنکه به حد اعلای شهرت می رسید با پیروزی مالی توام نبود، ولی وقتی کتاب «بیوگرافی نویسندگان آمریکایی مقیم پاریس» را انتشار داد درهای موفقیت به رویش گشوده شد. این نخستین بار بود که همینگوی می فهمید موفقیت در نویسندگی چه طعمی دارد. همه کسانی - اعم از آمریکایی، انگلیسی و فرانسوی - که این کتاب را خوانده اند، توانایی و قدرت قلم او را ستوده اند و عقیده دارند که در آن تازگی و ابتکار وجود دارد. به دنبال انتشار این کتاب، کتاب دیگری موسوم به «آدم کشها» به منزله ی شاهکاری به عشاق علم و ادب عرضه گردید. در سال ۱۹۲۸ وی اروپا را به قصد اقامت در سواحل اقیانوس ترک کرد. شهر «کی وست» فلوریدا مقدمش را گرامی شمرد. مردم او را با شکم گوشتالو و برآمده و ریش انبوه و یک لقب پاپا در آن شهر دیدند. ثمره نخستین ازدواج همینگوی پسری بود به نام «جان». «پولین» زن دومش نیز دو پسر برای او آورد، یکی «پاتریک» در سال ۱۹۲۹ و دیگری «گرگوری» در سال ۱۹۳۲.در ۱۹۲۹ وی کتاب «وداع با اسلحه» را منتشر کرد که در آن به جنگهای ایتالیا اشاره نموده است. همینگوی در سال ۱۹۳۲ کتاب «مرگ در بعدازظهر» را انتشار داد. این کتاب از آن نظر که نویسنده حالات و جزئیات مربوط به مرگ را با قلمی سحّـار و سبکی بسیار بدیع تشریح می کند در ادبیات آمریکا و در میان آثار خود او اهمیت فراوان دارد. در سال ۱۹۳۳ وی کتاب «برنده سهمی ندارد» را به رشته تحریر کشید. همینگوی شکارچی بسیار ماهری بود و اغلب برای شکار شیرو حیوانات خطرناک دیگر به سرزمین آفریقا سفر می کرد و تاثراتی را که در این شکارها پیدا کرده بود در کتاب «تپه های سبز آفریقا» منعکس نموده است. وی این کتاب را در سال ۱۹۳۶ منتشر کرد. در همین سال کتاب های «زندگی اهالی پاریس» و «کشتن برای اجتناب از کشته شدن» را نگاشت. درسال ۱۹۴۰ همسر دومش نیز با او قطع علاقه کرد. همینگوی در اواخر همین سال با خانمی رمان نویس به نام «مارتاژلورن» برای سومین دفعه ازدواج کرد. این دو نفر پس از عروسی به «چین» سفر کردند و مدتی هم در «کوبا» به سر بردند. در سال ۱۹۳۷ وی کتاب «داشتن و نداشتن» را منتشر کرد که شهرتش افزوده گردید.در سال ۱۹۳۸ همینگوی مجموعه داستان های «ستون پنجم» را منتشر نمود. پس از آغاز جنگ های داخلی اسپانیا، وی با عده ای از روشنفکران آمریکا برآن شدند که با جمهوری طلبان اسپانیا همراهی نمایند. همینگوی پس از آن که دوبار در مراحل مختلف جنگ اسپانیا شرکت کرد در «کی وست» فلوریدا ساکن شد و به نوشتن آثار پرارزشی مانند ماجرای «هاری مورگان قاچاقچی» پرداخت. این کتاب خصیصه ی دیگری از ارنست همینگوی را که همان وجدان اجتماعی او است به خوبی آشکار می سازد، چنانکه همین خصیصه در یکی دیگر از شاهکارهای او به نام «ناقوس مرگ که را می زنند؟» اثری که اشتباهاً تحت عنوان «زنگها برای که به صدا در می آیند» ترجمه شده است، به نحو بسیار بارزتری تجلی کرد. کتاب اخیر راجع به جنگ های داخلی اسپانیا است که در سال ۱۹۴۰ منتشر شد و قهرمانش مردی به نام «روبرت جردن» یا خود همینگوی است. همینگوی در دوران جنگ دوم بین المللی رابط ارتش در انگلستان و فرانسه بود و مدتی به جز مقالاتی چند، چیزی منتشر نمی کرد، تا جایی که همشهریانش گمان می کردند که استعداد و قدرت نویسندگی هنرمند محبوبشان رو به زوال رفته است. پس از جنگ در هتل «ویز» اقامت کرد و شروع به نوشتن کتابی درباره دومین جنگ نمود ولی در اثر درد چشم آن را نیمه تمام گذاشت و در عوض به شکار پرداخت. او بعدها رمان کوتاهی که در آن شرح آخرین عشق خود را که مربوط به زن جوانی بود که به یک سرهنگ ترش و تلخ و ناراحت تعلق داشت، نوشت. «ماری ولش» چهارمین زن و یا آخرین همسر او نیز برای روزنامه ها مقاله می نوشت. همینگوی با این زن در «هاوانا» در منزلی به نام «فری ویژی» زندگی می کرد. او کوبا را دوست داشت و از سکوت و آرامش محیط آن جا لذت می برد. در «هاوانا» خیلی از اشخاص به دیدن او رفتند که در بین آنها ستارگان هالیوود و رجال درجه اول اسپانیا نیز بودند و نویسنده بزرگ با ریش سفید و قیافه مقدس از آنها پذیرایی می کرد. در سال ۱۹۵۰ رمان جدیدی از این نویسنده به نام «آن طرف رودخانه در میان درختان» منتشر شد. این کتاب داستان عشق بی تناسب یک افسر پنجاه ساله ی آمریکایی نسبت به یک دختر نوزده ساله ونیزی است. بالاخره در سال ۱۹۵۲ شاهکار جاودان خود را به نام «پیرمرد و دریا» به رشته تحریر کشید و به اوج شهرت و عظمت ادبی صعود کرد و آمریکایی ها دانستند که قدرت هنری نویسنده محبوبشان زوال نپذیرفته است. این اثر بی مانند در سال ۱۹۵۳ به دریافت جایزه «پولیتزر» و در سال ۱۹۵۴ به دریافت جایزه ادبی نوبل نائل گردید. ارنست همینگوی در سال ۱۹۶۱ در گذشت و با مرگش یکی از تابناک ترین چهره های ادبی آمریکا از میان رفت. او معمولاً ساعت پنج و نیم صبح سر از بالین خواب بر می داشت و شروع به کار می کرد و معمولاً بامداد چیز می نوشت و یا مقابل ماشین تحریر آن را دیکته می کرد. بعد از ظهرها اگر هوا مساعد بود به وسیله کشتی یا زورق به صید ماهی می پرداخت. «همینگوی» همیشه فکر می کرد و می گفت: «یک نویسنده باید تماس خود را با طبیعت حفظ کند.» از آثار دیگر وی می توان «سیلابهای بهاری»، «تعظیم به سویس»، «خورشید همچنان می درخشد»، «برفهای کلیمانجارو»، «یک روز انتظار»، «به راه خرابات در چوب تاک»، «پس از طوفان»، «روشنایی جهان»، «وطن به توچه می گوید»، «اکنون دراز می کشم» و «کلبه سرخ پوست» را نام برد.
آثار ارنست همینگوی
سه داستان و ده شعر ۱۹۲۳ / Three Stories and Ten Poems در زمان ما ۱۹۲۴ / In Our Time مردان بدون زنان ۱۹۲۷ / Men Without Women برنده هیچ نمیبرد ۱۹۳۳ / The Winner Take Nothing خورشید هم طلوع میکند ۱۹۲۶ / The Sun Also Rises وداع با اسلحه ۱۹۲۹ / A Farewell to Arms مرگ در بعد از ظهر ۱۹۳۲ / Death in the Afternoon تپههای سبز آفریقا ۱۹۳۵ / Green Hills of Africa داشتن و نداشتن ۱۹۳۷ / To have and Have Not ستون پنجم و چهل و نه داستان کوتاه ۱۹۳۸ / The Fifth Column and Forty-nine short stories زنگها برای که به صدا در میآیند ۱۹۴۰ / For Whom the Bell Tolls بهترین داستانهای جنگ تمام زمانها ۱۹۴۲ / The Best War Stories of All Time در امتداد رودخانه به سمت درختها ۱۹۵۰ / Across the River and into the Trees پیرمرد و دریا ۱۹۵۲ / The Old Man and the Sea مجموعه اشعار ۱۹۶۰ / Collected Poems
آثاری که پس از مرگ همینگوی منتشر شدهاست:
عید متغیر (عیدی که در مسیحیت زمان مشخصی ندارد) ۱۹۶۴ / A Moveable Feast با نام ارنست همینگوی (یادداشتهای همینگوی از سالهای اولیه اقامت در پاریس)۱۹۶۷ / Byline: Ernest Hemingway داستانهای کانزاس سیتی استار ۱۹۷۰ /Stories Cub Reporter: Kansas City Star جزایر در طوفان ۱۹۷۰ / Islands in the Stream (رمان نا تمام) باغ عدن ۱۹۷۰ / The Garden of Eden حقیقت در اولین تابش ۱۹۹۹ / True at the First Light یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:23 :: نويسنده : امیر نمازی
یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:22 :: نويسنده : امیر نمازی
یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:21 :: نويسنده : امیر نمازی
گرگها و آدمها
آنتوان چخوف
برگردان: کوروش مهربان
ارسالی توسط : دوستان فردایاد
یک شب ننه گرگ گرسنهای برای شکار از لانه اش بیرون آمد. سه بچهاش میان پوشالها برای گرم شدن، به هم پیچیده بوند و خوابشان برده بود. ننه گرگ بچههایش را لیسید و از لانهاش بیرون آمد.
اولهای بهار بود، اما شبهای جنگل مثل زمستان سرد بود و از سوز سرما زبان را نمیشد از دهان بیرون آورد.
ننه گرگه حالش خوش نبود و اوقاتش تلخ بود. با کوچکترین صدایی از جا میپرید و همهاش دلشوره بچههایش را داشت که نکند حالا که او پیششان نیست، بلایی سرشان بیاید.
همه چیز او را میترساند: جا پای آدمها و اسبها، ریشه درختها، تکههای چوب و کود. به خیالش میرسید که پشت تاریکی هر درختی آدمیکمین کرده است و آن طرفتر از جنگل، سگی پارس میکند.
گرگ، دیگر جوان نبود و بویاییاش ضعیف شده بود. این بود که گاهی جاپای روباه را با سگ اشتباه میگرفت. یکبار حتی بویایی اش چنان او را به اشتباه انداخت که راه خانه اش را هم گم کرد و این بلایی بود که تا آن وقت به سرش نیامده بود.
چون ناتوان شده بود دیگر سراغ گوسفند و برههای درشت نمیرفت و از اسب و کره دوری میکرد. خوارکش لاشه حیوانات مرده بود. گوشت تازه خیلی کم گیرش میآمد، تنها در فصل بهار ممکن بود خرگوش ماده ای را که نزدیکش بود به چنگ بیاورد یا خودش را به آغل برهها برساند.
چند کیلومتر دور از لانه گرگ، در کنار جاده، یک کلبه بود. توی کلبه پیرمرد نگهبانی که مرتب سرفه میکرد و با خودش حرف میزد، زندگی میکرد.
پیرمرد نگهبان، شبها میخوابید و روزها با تفنگ تک لولش توی جنگل دنبال خرگوش میچرخید. قدیمها گویا در ماشین خانه قطار کار میکرد، چون هر وقت میخواست بایستد با صدای بلند خودش میگفت: «ماشین، بایست!» و هروقت میخواست را بیفتد میگفت: «ماشین، حرکت!»
پیرمرد، سگ سیاهرنگ درشتی داشت که هروقت خیلی پیش میرفت، پیرمرد صدا میزد: «ماشین، برگرد.»
گرگ، یادش آمد که تابستان و پاییز یک قوچ و دو تا میش را دیده بود که کنار کلبه چرا میکردند و همین اواخر صدایی شبیه صدای بره را آن طرفها شنیده بود. حالا که طرف کلبه میآمد میدانست که بهار شده است و اگر بتواند خودش را به آغل برساند، بره ای گیرش خواهد آمد.
خیلی گرسنه بود. به این خیال بود که چطور با اشتها بره را خواهد خورد و این خیال دهانش را آب میانداخت و چشمهایش را نور میداد.
دور و بر کلبه، برف توده شده بود. همه جا آرام بود. سگ هم خوابیده بود.
گرگ، روی بام پوشیده از برف آغل پرید و با پوزههایش برفها را پس زد و پوشالها را کند. پوشالها محکم نبودند و گرگ توانست سقف را سوراخ کند. ناگهان عطر گرم و خوش بره و شیر در دماغش پیچید.
آ ن زیر، بره ای داشت به نرمیبع بع میکرد.
گرگ خودش را که از سقف پایین انداخت، با پوزههایش روی چیز نرم و گرمیافتاد که خیال کرد میش بود.
در همین لحظه فریادی به آسمان رفت و میش خودش را به دیوار آغل کوبید.
گرگ، ترسید و اولین چیزی را که میتوانست به دندان گرفت و خودش را از آغل بیرون انداخت. چنان میدوید که تمام عضلههای تنش کشیده میشد.
سگ که بوی گرگ را شنیده بود، با خشم پارس کرد و مرغها ترسان به قدقد درآمدند.
پیرمرد نگهبان از کلبه بیرون آمد و فریاد زد: «ماشین، هرچی تندتر! سوتو بزن!» و خودش مثل قطار، سوت کشید.
faryad.epage.ir تمام این صداها در جنگل میپیچید.
همین که سر و صدا کم شد و گرگ ترسش ریخت، فهمید چیزی را که به دندان کشیده است و میبرد سفت تر و سنگین تر از بره معمولی است. بوی دیگری هم میدهد و صدای دیگری هم دارد.
گرگ ایستاد و طعمه اش را روی برف گذاشت تا هم استراحت کند و هم غذا بخورد. ناگهان زوزه اش بلند شد.
طعمه اش بره نبود، توله بود. توله ای سفت و سیاه که سری درشت و پاهایی بلند داشت. با لکههای سفیدی روی پیشانی، درست شکل مادرش.
توله سگ، پشت تر و زخمیاش را لیسید و دمش را تکان داد و پارس کرد. انگار اتفاقی نیفتاده است.
گرگ خرناس کشید و توله سگ را رها کرد.
توله سگ دنبال گرگ راه افتاد. faryad.epage.ir
گرگ برگشت و زوزه کشید.
توله سگ تعجب کرد و ایستاد. خیال کرد گرگ بازی درمیآورد، سرش را به سمت کلبه برگرداند و با خوشحالی به صدای بلند پارس کرد، انگار مادرش را صدا میزد که او هم بیاید و بازی کنند.
هوا داشت روشن میشد که گرگ از میان درختهای سپیدار به طرف لانه اش راه افتاد
پرندهها بیدار شده بودند و هر از گاه به صدای پارس سگ و زوزه گرگ به گوشه ای پرواز میکردند. پگرگ در حیرت بود گه: «چرا سگ به دنبالم میآید؟ میخواهد که بخورمش؟»
گرگ و بچههایش در لانه کوچکی زندگی میکردند. سه سال پیش توفان سختی یک درخت کاج کهنه را از ریشه کنده بود و جایش گودالی باقیمانده بود. کف گودال با برگهای خشک پوشیده بود. استخوان و شاخ حیوانات هم آن تو ریخته بود که بچه گرگها با آنها بازی میکردند.
بچهها دیگر بیدار شده بودند. هر سه شبیه هم بودند و کنار لانه صف کشیده بودند و دم میجنباندند و چشم به راه آمدن مادرشان بودند.
توله سگ همین که بچه گرگها را دید، ایستاد و مدتی نگاهشان کرد. همین که دانست آنها هم نگاهش میکنند با خشک پارس کرد.
صبح رسید و آفتاب برفها را برق انداخت. اما توله سگ هنوز آن کنار ایستاده بود و پارس میکرد.
بچه گرگها با پوزههاشان شک ننه گرگ را فشار میدادند و از پستانهایش شیر میخوردند و گرگ، استخوان لخت و سفید سگی را به دندان گرفته بود.
ننه گرگ از گرسنگی رنج میبرد و سرش از صدای پارس توله سگ درد میکرد و دلش میخواست بلند شود و مهمان ناخوانده را تکه و پاره کند.
بالاخره توله سگ خسته شد و صدایش گرفت. چون دید خانواده گرگ از او نمیترستند و حتی اعتنایی به او نمیکنند، آرام آرام به آنها نزدیک شد.
پیشانی سفید و بزرگی داشت که وسطش مثل پیشانی سگهای احمق، برآمدگی داشت. چشمهایش کوچک، زاغ و کم نور بود. از تمام صورتش حماقت میبارید
توله سگ کنار بچه گرگها آمد و پنجه اش را به طرفشان دراز کرد و پوزه اش را پیش آورد و گفت: «هاف،هاف. واق، واق!:»
گرگها اصلاً چیزی از حرفهای سگ نفهمیدند، اما دمهایشان را جنباندند.
توله سگ پنجه اش را پیش برد و به سر یکی از بچه گرگها زد. بچه گرگ، ضربه اش را جواب داد. سگ بلند شد و از گوشه چشم نگاه کرد و دمش را جنباند و ناگهان جستی زد و شروع کرد روی برفها به دور خود چرخیدن.
بچه گرگها دنبالش راه افتادند. سگ به پشت روی زمین خوابید و دست و پایش را هوا کرد. بچه گرگها رویش پریدند و با شادی پیروزی، آهسته گازش گرفتند. البته نه آنجور که آزاری برسانند.
چند کلاغ روی درخت کاج بلندی، که آن نزدیکیها بود، نشستند و چشم به پایین دوختند.
بازی شاد و پر سر و صدایی بود.
آفتاب، با گرمای بهاری میتابید و پرندههای سیاه هر از گاه از روی کاج کنده شده از توفان میپریدند و پرهاشان در برق آفتاب سبزی میزد.
ننه گرگ اغلب به بچههایش یاد میداد که چطور میشود با شکار بازی کرد. حالا که بچههایش را میدید که روی برف دنبال توله سگ میدوند و جنگ بازی میکنند، به این فکر بود که: بگذار یاد بگیرند.
بچهها وقتی از بازی سیر شدند، به لانه برگشتند و خوابیدند. توله سگ هم کمیدور و بر پرسه زد و بعد او هم در آفتاب خوابید. وقتی بیدار شدند باز هم بازی کردند.
ننه گرگ تمام آن روز را با صدای بره ای که دیشب از آغل شنیده بود و بوی خوش شیر، گذراند. از زور گرسنگی دندانهایش را به هم فشار داد و استخوان خالی را، به یاد بره، گاز زد. بچهها به پستانهایش چسبیدند و توله سگ دور و بر، روی برفها، به نفس نفس افتاد. ننه گرگ گفت: «میخورمش.» و به طرف توله سگ رفت.
توله سگ، پوزه گرگ را لیسید و عشوه آمد، به خیالش گرگ داشت با او بازی میکرد.
گرگ، پیشترها چند سگ را خورده بود، اما این توله بوی سگهای قوی را داشت و حالا که او ناتوان شده بود، از این بو خوشش نمیآمد. این بو برایش غیرقابل تحمل بود، از کنار سگ دور شد.
شب که رسید، هوا سرد شد. توله سگ یاد خانه افتاد و راهش را پیش کشید.
ننه گرگ وقتی صدای خرخر بچهها را شنید، برای شکار کردن از لانه بیرون آمد.
مانند شبهای پیش از هر صدایی میترسید و گوش به زنگ خطر بود. هر سیاهی، هر چوب، هر تک درخت از دور به شکل آدمیزاد بود.
گرگ از کنار جاده روی برفهای یخ زده، پیش میرفت. ناگهان یک سیاهی به چشمش خورد. چشمهایش را باز و گوشش را تیز کرد. بله! چیزی پیشاپیش او در حرکت بود و او حتی صدای پاهای آرامش را میشنید. کفتار بود؟
با ترس و احتیاط در حالی که نفس را در سینه اش حبس کرده بود به حرکت آن سیاهی جنبنده خیره شد. توله سگ سیاه بود که لکه سفیدی روی پیشانی داشت و آرام و بی خیال به خانه اش بر میگشت.
گرگ فکر کرد: «اگر نجنبم باز هم کارها را خراب میکند.» و به تاخت به سوی کلبه رفت.
کلبه نزدیک بود. گرگ روی بام آغل پرید. سوراخ کار دیشب را با لایههای پوشال و چوب پوشانده بودند.
گرگ با شتاب تمام با پنجه و پوزه اش، پوشالها را کنار زد و دور و بر را نگاه کرد تا ببیند توله سگ رسیده است یا نه.
آن پایین بوی موجودی گرم را میشنید که پارس شادمانه توله سگ را از پشت سر شنید.
توله سگ خود را بالای بام رساند و از سوراخ سقف پایین پرید. همین که خودش را در جای گرم و آشنای همیشگی و در کنار میش دید، با صدای بلندتر پارس کرد...
از صدای توله سگ، مادرش که زیر سایبان خوابیده بود بیدار شد و بوی گرگ را که شنید، پارس کرد.
مرغها هم به صدا درآمده بودند که پیرمرد نگهبان با تفنگی که در دست داشت پیدایش شد و در این هنگام، گرگ هراسان از کلبه دور شده بود.
پیرمرد سوت میکشید: «دوو، دوو! ماشین با سرعت به جلوماشه تفنگ!»
را کشید، آتش نشد. دوباره همین طور. بار سوم شعله ای از لوله تفنگ بیرون زد و صدایی در آغل پیچید.
شانههایش از کار تفنگ درد گرفته بود. تفنگ را با یک دستش گرفت و با دست دیگر تبری را برداشت تا برود ببیند چه خبر است. faryad.epage.ir پیرمرد کمیبعد به کلبه برگشت.
مسافری که شب در کلبه خوابیده بود، حالا از سر و صدا بیدار شده بود و با صدایی خواب آلود پرسید: «چه خبر شده؟»
پیرمرد گفت: «هیچی. چیز مهمینیست. توله سگ من دوست داره تو آغل گرم و نرم گوسفند بخوابه. اما عادت نداره از در تو بیاد، از سقف میاد. دیشب هم سقف و سوراخ کرده بود و رفته بود گردش. حالا بازم سقف و سوراخ کرد و برگشت.»
مسافر گفت: «سگ احمقیه!»
پیرمرد که به طرف بخاری میرفت گفت: «پیچ و مهرههاش قاطی هستند. من تحمل هیچ احمقی رو ندارم. بریم بخوابیم. برای بیدار شدن خیلی زوده. به سرعت رو به خواب.»
پیرمرد صبح که شد توله سگ را صدا زد. گوشش را آنقدر کشید که در آمد. با چوبی که دستش بود سگ را میزد و هر بار میگفت: «از در تو بیا! از در تو بیا! از در توبیا!» یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:20 :: نويسنده : امیر نمازی
ماجرای گند آنتون چخوف
این ماجرا در زمستان آغاز شد.
ضیافت رقصی ترتیب داده شده بود. غرش موسیقی به عرش اعلا میرسید، شمعهای کلیه چلچراغها روشن بود، مردهای جوان دچار افسردگی نمیشدند، دوشیزه خانمها نیز از زندگی لذت میبردند. جماعت، توی سالنها میرقصید، مردها در اتاقها ورقبازی میکردند، توی بوفه بساط میگساری به راه بود و توی کتابخانه نومیدانه اظهار عشق میکردند.
دوشیزهای موبور و تپلی و پوست صورتی به اسم لیولا آسلووسکایا که چشمهای درشت آبی رنگ و موی فوقالعاده بلند و در شناسنامهاش سنی به اندازه 26 سال داشت از لج همگی و تمام دنیا و خودش، جدا از دیگران نشسته بود و خودخوری میکرد؛ حالی داشت که انگار گربهها به روحش چنگ میانداختند. موضوع اینجاست که حالا دیگر مردها با او بدتر از خوک رفتار میکردند. رفتارشان، خاصه در دو سال اخیر، وحشتناک بود؛ لیولا دریافته بود که آنها دیگر توجهی به او نداشتند؛ با نهایت بیمیلی باهاش میرقصیدند و بدتر از آن، مثلاَ فلان بدجنس لعنتی از کنارش میگذشت و حتی نگاهش نمیکرد، گفتی او دیگر وجاهتش را پاک از دست داده بود. اگر هم یک کسی بر سبیل اتفاق نگاهش میکرد، در چشمهایش نه از حیرت خبری بود، نه از عشق افلاطونی، بلکه طوری نگاهش میکردند که پیش از شروع صرف غذا به یک بچه خوک بریان یا به پیراشکیهای خوش خوراک.
اما در سالهای گذشته...
لیولا در حالی که دندان بر لب میفشرد و خودخوری میکرد با خود میگفت:
- هر شب و در هر مجلس رقصی همین بساط را دارم!! میدانم که چرا محلم نمیگذارند، میدانم! از من انتقام میگیرند! از این که ازشان نفرت دارم انتقام میگیرند! ولی... ولی بالاخره کی باید شوهر کرد؟ مگر با این وضع میشود شوهر کرد؟ وقت دارد میگذرد! پست فطرتهای رذل!
در شبی که وصفش رفت سرنوشت هوس کرد به لیولا رحم کند. وقتی ستوان نابریدلف به جای آنکه وفای به عهد کند و سومین کادری را با او برقصد، سیاه مست کرد و هنگام عبور از کنارش به گونه احمقانهای از لای دندانهایش صدای بوسه بیرون داد و به این ترتیب بیاعتنایی کامل خود را نشان داد لیولا نتوانست تحمل کند... خشمش به نهایت رسیده بود. چشمهای آبی رنگش پر از رطوبت شد و لبهایش به لرزه درآمد؛ هر آن انتظار آن میرفت که اشک از چشمهایش سرازیر شود ... به نیت آن که اشکهایش را از دید این جماعت جاهل بپوشاند رویش را به طرف پنجرههای تاریک عرقکرده گرداند و – وای که چه لحظه شگفتانگیزی!- پای یکی از پنجرهها جوان خوشقیافهای دید شبیه به تصویر پرمهری ک چشم از او برنمیداشت و درست قلبش را هدف قرار میداد. قیافهاش شیک و چشمهایش مملو ار عشق و شگفتی و سوالها و جوابها وچهرهاش اندوهناک بود. لیولا در یک آن جان تازه یافت، قیافه ضروری به خود گرفت و به نظارهگری ضروری پرداخت. مشاهداتش نشان داد که نگاههای مرد جوان نگاههای تصادفی نبود بلکه طرف از لیولا چشم برنمیگرفت، خیره نگاهش میکرد و تحسینش میکرد! دختر جوان با خود فکر کرد:« خدای من! کاش یک نفر پیدا میشد و به من معرفیاش میکرد ! معنی یک مرد تازهنفس را تازه دارم میفهمم!»
دقایقی بعد، مرد جوان یکی دو بار چرخید و توی سالنها قدم زد- یکبند موی دماغ مردها میشد. لیولا در حالی که نفسش بند میآمد با خود فکر کرد: « دلش میخواهد با من آشنا بشود! به این و آن متوسل میشود تا به من معرفیاش کنند!»
حدس لیولا کاملاَ درست از آب درآمد. هنوز ده دقیقه نگذشته بود که بازیگری غیرحرفهای با قیافه ولگردانه از ته تراشیده، به خواهشهای مرد جوان تن درداد و در حالی که پاشنههای پایش را محکم به هم میکوبید او را به لیولا معرفی کرد؛ معلوم شد جوان جزو نقاشان فوقالعاده با استعداد« خودی» بود و نوگتف نامیده میشد. او جوانی بود حدود 24 ساله، سیاه چرده که چشمهایی سودایی شبیه به چشمهای گرجیها و سبیلی قشنگ و گونههایی رنگ پریده داشت؛ گرچه هیچ وقت تابلویی نمیکشد با این همه، نقاش است؛ موی بلند و ریش بزی و صفحه کوچک طلایی روی زنجیر ساعت و صفحه طلایی دیگری به جای دکمه سردست، دستکش بلند تا آرنج و پاشنههای فوقالعاده بلندی دارد. بچه خوب و در عین حال چون غاز ابله است؛ پدر و مادری شریف و مادربزرگ ثروتمندی دارد. مجرد است. دست لیولا را با کمرویی فشرد ، با کمرویی نشست و همین که نشست با چشمهای درشتش شروع کرد به بلعیدن لیولا ؛ با تاخیر و با حجب و کمرویی آغاز سخن کرد. لیولا یکبند وراجی میکرد، حال آنکه از دهان جوان نقاش چیزی جز«بله... خیر... من، میدانید...» در نمیآمد؛ به زحمت نفسنفسزنان سخن میگفت، جوابهای بیمورد و بیسروته میداد و هر از گاه از سر حجب و حیا چشم چپ خود( نه مال لیولا) را میخاراند. روح لیولا عرش اعلا را طی میکرد؛ یقین داشت که گلوی نقاش جوان پیش او گیر کرده بود، از اینرو سخت احساس خوشحالی میکرد. یک روز بعد از آن مجلس رقص، لیولا در اتاق خودش پای پنجره نشسته بود و کوچه را تماشا میکرد. نوگتف را دید که جلو پنجرهاش پس و پیش میرفت و ول میگشت و نگاهش را از پنجره او برنمیگرفت؛ با نگاهی چنان غمآلود و با چشمهایی چنان خمار و نوازشگر و شیفته دیدش میزد که انگار آماده بود در راهش بمیرد. این ماجرا در سومین روز هم تکرار شد. در چهارمین روز باران میآمد و او در زیر پنجرههای اتاق لیولا مشاهده نشد.( گویا یک کسی بهاش قبولانده بود که چتر به هیکلش نمیآید.) در پنجمین روز ترتیبی داده شد که او به دیدن والدین لیولا بیاید. آشناییشان به گره استواری مبدل شد که گشودن آن امکانپذیر مینمود. حدود چهار هفته بعد باز مجلس رقصی برگزار بود( مراجعه شود به آغاز داستان.) نوگتف پای در ایستاده، شانه را به چارچوب در تکیه داده بود و لیولا را با چشمهایش میخورد. دختر جوان که بدش نمیآمد حسادت او را برانگیزد، کمی دورترک با ستوان نابریدلف که نه سیاه مست بلکه کمی سرخوش بود قر و قنبیله میآمد. « پاپای» لیولا از پهلو به نوگتف نزدیک شد و پرسید: - همهاش میکشید، ها؟ سرتان به نقاشی گرم است، ها؟ - بله. - که اینطور... کار خوبی است... خدا توفیق بدهد، بله، توفیق بدهد...هوم... که خداوند چنین قریحهای اعطا فرموده... که اینطور... هر کسی قریحهای دارد... در اینجا « پاپا» لحظهای سکوت کرد و باز ادامه داد: - جوان، حال که سرتان همهاش گرم نقاشی است میدانید چه بکنید؟ بهار که شد تشریف بیاورید دهمان. مناظر آنجا بینظیر و راستش را بخواهید معرکه است! رافائل هم چنین مناظری گیرش نیامده بود! اگر تشریف بیاورید خوشحالمان میکنید. گذشته از این لیولا هم به شما انس گرفته... هوم... امان از دست شما جوانها! هه- هه- هه... نقاش کرنشی کرد و در تاریخ اول ماه مه سال جاری، با جل وپلاسش به ملک آسلووسکی رفت. جل و پلاسش عبارت بود از یک صندوق زهوار دررفته و به درد نخور پر از رنگ، یک جلیقه چهارخانه، یک قوطی سیگار خالی و دو دست پیراهن . از او با بازترین آغوش استقبال کردند. دو اتاق و دو پیشخدمت و یک راس اسب و هر آنچه که دلخواهش بود در اختیارش گذاشتند به امید آنکه موجبات امیدواریشان را فراهم آورد. او از موقعیت خود به بهترین وجه ممکن استفاده میکرد: به حد اشباع میخورد و مینوشید ، زیاد میخوابید، از طبیعت لذت میبرد و چشم از لیولا برنمیگرفت؛ لیولا خوشبختتر از هر خوشبختی بود. او جوان و خوب و کمرو و برایش عزیز بود... زیاد هم دوستش میداشت! آنقدر محجوب و کمرو بود که نمیتوانست به او نزدیک شود بلکه بیشتر از دور، از پشت پرده و از پس بوتهها نگاهش میکرد. لیولا آهکشان با خود میگفت:« عشق آمیخته به کمرویی!» در یک صبح آفتابی « پاپای» او و نوگتف روی یکی از نیمکتهای باغ نشسته بودند و با هم صحبت میکردند. « پاپا» از زیباییها و از محسنات زندگی خانوادگی داد سخن میداد اما نوگتف به حرفهای او شکیبانه گوش می داد و اندام لیولا را با چشمهایش جستوجو میکرد. «پاپا» ضمن صحبتهایش پرسید: - راستی، شما فرزند مننننحصر به فرد پدرتان هستید؟ - خیر... برادر دیگری دارم به اسم ایوان... که بچه خوبی است! واقعاَ نظیر ندارد! باهاش آشنا نیستید؟ - افتخار آشناییشان را ندارم... - حیف!... میدانید او خیلی بذلهگو و خوش مشرب است! سر به کار ادبیات دارد. تمام جراید به همکاری دعوتش میکنند. در حال حاضر با مجله« دلقک» همکاری میکند. حیف که باهاش آشنا نیستید! مطمئنم که از آشنایی با شما خیلی خوشحال میشد. گوش کنید! میخواهید بنویسم بیاید اینجا؟ ها؟ به خدا راست میگویم! خیلی خوش خواهد گذشت! قلب« پاپا» از شنیدن پیشنهاد نوگتف انگار لای در ماند اما- هیچ کاریش نمیشد کرد- میبایست جواب میداد:« خیلی هم خوشحال میشوم!» نوگتف شادمانه از جای خود جهید و در دم نامهای برای برادر فرستاد و او را به ملک آسلووسکی دعوت کرد. برادرش ایوان معطل نکرد و نه به تنهایی بلکه به اتفاق دوستش ستوان نابریدلف و سگ درشت اندام و پیر و بیدندانش موسوم به تورک به ملک آمد. آن دو را با خود همراه کرده بود تا به طوری که ادعا میکرد: از یک طرف بین راه مورد تهاجم دزدها قرار نگیرد و از طرف دگر پای مشروب داشته باشد. باری، سه اتاق و دو پیشخدمت و یک راس اسب برای هر دو نفر در اختیارشان قرار داده شد. ایوان به« پاپا» و دخترش میگفت: - نگران ما نباشید! اسباب زحمتتان نمیشویم. ما نه به پرقو احتیاج داریم، نه به سس، نه به پیانو- به هیچ چیزی احتیاج نداریم! ولی اگر در زمینه آبجو و ودکا محبت کنید... ممنون میشویم!
اگر بتوانید جوان سی ساله تنومند پوزه درشتی را در نظرتان مجسم کنید که پیراهن کتانی به تن و ریش کوچک گندی و چشمهای بادکردهای و کراوات به یک طرف لغزیدهای دارد، مرا از وصف ایوان معاف خواهیدکرد. او غیر قابل تحملترین موجود دنیا بود. باز وقتی هشیار بود میشد تحملش کرد: روی تخت دراز میکشید و لام تا کام نمیگفت اما وقت مست میکرد مثل گزنه روی تن لخت، غیر قابل تحمل میشد. هر وقت مست بود یکبند حرف میزد و بیآنکه از حضور زنها و بچهها شرم کند، بددهانی میکرد و از شپش و ساس گرفته تا شلوار و همه چیز حرف میزد؛ موضوعهای تازهای هم جز اینها نداشت. وقتی ایوان پشت میز ناهار یا شام مینشست و مزه میپراند« پاپا» و مامان لیولا حیرت میکردند و سرخ میشدند. بدبختانه، ایوان در تمام مدتی که در ملک آسلووسکی به سر میبرد حتی یک روز نشد که هشیار باشد. اما نابریدلف ، آن ستوان ریزنقش دمبریده تمام سعیاش را به کار میگرفت تا شبیه به ایوان باشد. میگفت: - من واونقاش نیستیم! آخر ما و نقاشی! دهاتی جماعت را چه به نقاشی! ایوان و دوستش اولین کاری که کردند از اتاقهای ساختمان اربابی که به نظرشان میآمد هوایش سنگین و خفهکننده باشد، به ساختمان جنبی که محل سکونت مباشر بود و هیچ بدش نمیآمد با آدمهای حسابی گیلاس به گیلاس بزند، اقامت گزیدند. کار دومشان این بود که کتهایشان را درآورند و در محوطه حیاط و باغ بدون کت ظاهر میشدند، به طوری که لیولا غالباَ به حکم اجبار، ناچار میشد در باغ با ایوان یا ستوان نیمه برهنه که جایی در زیر درختی افتاده بودند روبرو شود. آن دو میخوردند، مینوشیدند ، به سگشان جگر سیاه میخوراندند، صاحبخانه را دست میانداختند، توی حیاط دنبال کلفتها میدویدند ، با سروصدای زیاد آبتنی میکردند ، مثل مردهها میخوابیدند و از این که تقدیر آنان را به جایی انداخته بود که میشد با خیال راحت زندگی کرد، خدا را شکر میکردند.
یک روز ایوان در حالی که با چشم مستش به سمت لیولا چشمک میزد رو کرد به نقاش و گفت: - گوش کن! اگر گلوت پیشش گیر کرده... گور بابات! کاری به کارش نداریم! تو شروع کردهای حق توست که خودت هم تمامش کنی. این مال به تو میرسد! شرافتمندانه... موفق باشی! نابریدلف نیز گفته ایوان را تایید کنان گفت: - از چنگت درنمیآریم، نه! این کار عین عدالت است. نوگتف شانه بالا انداخت و چشمهای آزمندش را به لیولا دوخت. وقتی سکوت به ستوه میآورد انسان طالب طوفان میشود و وقتی از سنگین و رنگین نشستن خسته میشود دلش میخواهد جنجال بهپا کند. هنگامی هم که لیولا از عشق شرمآلود نوگتف به جان آمد خشم سراسر وجودش را فراگرفت. عشق آلوده به حجب، به قول معروف مثل افسانهای است برای بلبل. جوان نقاش به رغم تکدر لیولا در ماه ژوئن هم همانقدر کمرو و خجالتی بود که در ماه مه. توی اتاقهای مجلل خانه آسلووسکی جهیزیه میدوختند؛ گرچه رابطه لیولا و نقاش هنوز شکل مشخصی به خود نگرفته بود با وجود این«پاپا» شب و روز در فکر آن بود که برای راه انداختن بساط عروسی آن دو پولی قرض کند. لیولا نقاش را مجبور میکرد روزهای متوالی در کنارش بنشیند و ماهی صید کند؛ اما از این کار هم نتیجهای عایدش نمیشد. نوگتف چوب ماهیگیری را در دست میگرفت، کنار لیولا میایستاد، فقط سکوت میکرد، هر از گاه کلمهای تپقوار میپراند و با نگاهش لیولا را میبلعید. دریغ از یک کلمه شیرین! دریغ از یک اعتراف به عشق! یک روز« پاپا» رو کرد به او و گفت: - مرا...مرا پاپا صدا کن... ببخش که... « تو » خطابت میکنم... میدانی، دوستت دارم... بله، خوشم میآید پاپا خطابم کنی... از آن روز نوگتف نقاش پدر لیولا را از سر حماقت پاپا خطاب میکرد اما از این کار هم نتیجهای حاصل نشد. او کماکان در جایی نبود که آنجا نزد خدایان به خاطر آن که فقط یک زبان به انسان دادهاند، نه ده زبان شکایت میبرند. ایوان و دوستش به زودی به تاکتیک نوگتف پی بردند و گفتند: - شیطان هم نمیتواند از کارت سر دربیاورد! خودت کاه را نمیلمبانی، به دیگران هم نمیدهیش! حقا که حیوانی! آخر کلهپوک وقتی آن لقمه خودش از گلویت پایین میرود چرا نمیلمبانی؟ اگر این کار را نکنی ما دست رویش میگذاریم! حالیت شد؟ اما در دنیا همه چیز پایانی دارد. البته داستان ما هم بیپایان نخواهد ماند. سرانجام ابهام رابطه لیولا با نقاش نیز به آخر رسید؛ و این اتفاق در اواسط ماه ژوئن رخ داد. شب آرامی بود. بوی خوش در هوای ملک پخش بود، بلبلها دیوانهوار چهچه میزدند، درختها با هم نجوا میکردند و به قول زبان دراز داستانسرایان روسی، رفاه و رضا بر فضا خیمه زده بود... البته قرص ماه هم حضور داشت؛ برای تکمیل شعر بهشتی فقط وجود آقای فت1 کم بود تا آنجا، پشت بوتهها بایستد و اشعار مسحور کنندهاش را بلندبلند بخواند. لیولا روی نیمکت نشسته بود، شال را دور تن خود میپیچید، از لای درختها با چشمهایی اندیشناک به رودخانه نگاه میکرد، خویشتن را در خیال، با شکوه و متکبر و پرنخوت میانگاشت و با خود میاندیشید:« مگر ممکن است من این همه صعبالوصول باشم؟» در آن لحظه «پاپا» به او نزدیک شد، رشته افکارش را قطع کرد و پرسید: - خوب، بالاخره چه شد؟ همان آش است و همان کاسه؟ - همان است که بود. - هوم... مرده شویش ببرد... این ماجرا کی میخواهد تمام شود؟ تو باید بفهمی، مادرجان، که سیرکردن شکم این بیکارهها برایم خیلی آب میخورد! ماهی پانصد روبل! شوخی نیست! فقط سگشان هر روز به اندازه سی کوپک جگر میلمباند! اگر قرار است بگیردت باید هرچه زودتر این کار را بکند وگرنه بگذار گورش را با برادر و سگش از اینجا گم کند! آخر، چه میگوید؟ حرف حسابش چیست؟ اصلاَ با تو حرف زده است یا نه؟ اظهار عشق کرده است، یا نه؟ - نه پاپا، او خیلی کمروست! - کمرو... ما این کمروها را خوب میشناسیم! نگاهش را میدزدد. صبر کن الآن صدایش میزنم بیاید اینجا. کار را باید یکسره کرد، مادر! رودربایستی را باید کنار گذاشت... وقت آن است که... تو دیگر... جوان نیستی مادر... لابد تمام فوت و فن کار را بلدی!
«پاپا» از آنجا ناپدید شد. حدود ده دقیقه بعد نوگتف با قدمهایی که دلالت بر کمروییاش میکرد از لای بوتههای یاس نمایان شد و گفت: - احضارم کرده بودید؟ - بله، بیایید جلو! کافی است از دستم دربروید! بنشینید! نقاش یواشکی به لیولا نزدیک شد و یواشکی به لبه نیمکت نشست. لیولا با خود فکر کرد:« در تاریکی غروب راستی که خیلی جذاب و خوش قیافه است.» و خطاب به او گفت: - یک چیزی برایم تعریف کنید! فیودور پانته لییچ از چیست که اینقدر تودار هستید؟ چرا همهاش خاموشید؟ چرا هیچوقت روحتان را پیش من نمیگشایید؟ این همه عدم اعتمادتان زاده چیست؟ راستش را بخواهید به من برمیخورد... طوری رفتار میکنید که انگار ما با هم دوست نیستیم... بالاخره شروع کنید، حرف بزنید! نقاش تک سرفهای کرد، به تندی آهی کشید و گفت: - خیلی حرفهاست که باید به شما بزنم، خیلی! - پس چرا نمیزنید؟ - میترسم برنجید. یلنا تیموفییونا. نمیرنجید؟ لیولا به آرامی خندید و با خود فکر کرد:« لحظه دلخواه فرا رسیده است! چه میلرزد! حالا دیگر دم به تله دادی، جانم!» زانوان خود لیولا هم به لرزه درآمد؛ دستخوش ارتعاش مطلوب همه رماننویسها شده بود. با خودش فکر کرد:« تا چند دقیقه دیگر در آغوشگرفتنها و بدهبستان بوسهها و قسمخوردنها و غیره و غیره شروع میشود... آه!» و به قصد آنکه آتش عشق نقاش را تیزتر کند آرنج برهنه و گرم خود را با تن او مماس کرد و پرسید: - خوب؟ پس چرا حرف نمیزنید؟ من آنقدرها هم که تصور میکنید زودرنج و نازک نارنجی نیستم...( لحظهای سکوت) آخر حرف بزنید! ...( سکوت.) بجنبید، زودتر!! - یلنا تیموفییونا، ببینید من... من از زندگی هیچ چیزی را بیشتر از نقاشی یا بهتر بگویم بیشتر از هنر دوست نمیدارم. دوستان اینطور تشخیص دادهاند که من قریحه دارم و نقاش بدی از آب درنخواهم آمد... - حتماَ! Sans doute2 . - بله... همینطور است... من عاشق هنر هستم... پس... عاشق سبکم، یلنا تیموفییونا! هنر... میدانید، هنر... شب شگفتانگیز! ...
لیولا که مارآسا دور خودش میپیچید و توی شالش کز میکرد چشمهایش را کمی بست.( حقا که زنها در جزییات امور مربوط به عشق و عاشقی استادند!) نوگتف که انگشتهای دستش را تقتق به صدا درمیآورد ادامه داد: - میدانید، مدتهاست که دلم میخواست با شما حرف بزنم ولی... همهاش میترسیدم، خیال میکردم ممکن است از من دلگیر شوید... ولی اگر درکم کنید محال است... عصبانی شوید... آخر شما هم عاشق هنرید! - خوب، بله... البته... البته! آخر صحبت ازهنر است!
- یلناتیموفییونا هیچ میدانید چرا اینجام؟ نمیتوانید حدسش را بزنید! لیولا از شرم گلگون شد و دستش را ظاهراَ نادانسته روی آرنج او گذاشت...نوگتف کمی سکوت کرد و ادامه داد: - حقیقتش را بخواهید بین ما نقاش جماعت آدمهای خوکصفتی هم پیدا میشوند... که کمترین اعتنایی به حجب وحیای زنها ندارند... ولی آخر من... من که از قماش آنها نیستم! من نزاکت و آدابدانی سرم میشود. حجب و حیای زنانه... چنان حجبی است که نمیشود نادیدهاش گرفت!
لیولا در حالی که آرنجها را توی شال نهان میکرد با خود گفت:« چرا این حرفها را به من میزند؟» - من شبیه آنها نیستم... از نظر من، زن یک قدیس است! بنابراین دلیلی وجود ندارد که از من بترسید... من آدمی هستم که به خودم اجازه نمیدهم مرتکب عمل ناشایستی شوم... یلناتیموفییونا! اجازه میدهید؟ به حرفهایم خوب گوش بدهید، به خدا قسم که در گفتارم صادقم زیرا هر چه بگویم نه به خاطر خودم که به خاطر هنر است! از نقطه نظر من، در درجه اول اهمیت، هنر قرار دارد، نه غرایز حیوانی! در اینجا نوگتف دست لیولا را در دست گرفت و دختر جوان کمی به طرف او خم شد. - یلناتیموفییونا! فرشته من! خوشبختی من! - حرف بزنید! ... -میتوانم از شما خواهشی بکنم؟... لیولا به آرامی زیر لب خندید و لبهایش را برای اولین بوسه غنچه کرد.
- آیا میتوانم از شما خواهشی بکنم؟ التماستان میکنم! به خدا به خاطر هنر... نمیدانید از شما چقدر خوشم آمده؛ درست همانی هستید که بهاش احتیاج دارم! مردهشوی بقیه را ببرد! یلناتیموفییونا! دوست من ! بیایید... لیولا که آماده بود خود را به آغوش او بیندازد کمی از جا بلند شد ؛ قلبش به شدت میتپید. - بیایید... این را گفت و دست دیگر لیولا را هم در دست گرفت. دختر جوان سرش را رام و آرام روی شانه او گذاشت؛ قطرههای اشک خوشبختی روی مژههایش برق زد. - عزیزم، بیایید مدل من شوید! لیولا سرش را بلند کرد. - چه گفتید؟ - میخواهم مدل من شوید! لیولا از جایش بلند شد. - چه گفتید؟ چه شوم؟ -مدل... مدل من بشوید! - هوم... فقط مدل؟
- اگر قبول کنید سخت مدیونتان میشوم! با این کار به من امکان آن را خواهید داد که تابلویی بکشم... آن هم چه تابلویی! رنگ از روی لیولا پرید. اشک عشق ناگهان به اشک یاس وخشم و احساسات ناخوشایند دیگر مبدل شد. در حالیکه سراپا میلرزید زیرلب گفت: - که اینطور! نقش بینوا ! وقتی در تاریکی باغ صدای کشیده پر طنین با پژواک آن درهم آمیخت، سرخی شفق یکی از گونههای سفید نقاش را گلگون ساخت. نوگتف گونهاش را خاراند و مبهوت ماند- دستخوش بهتزدگی شده بود. احساس میکرد که زمین دهان باز کرده بود و او را میبلعید... از چشمهایش برق بیرون میجست... لیولای سراپا لرزان و منگ و رنگپریده چون میت، قدم پیش گذاشت و تعادلش را طوری از دست داد که گفتی زیر چرخهای کالسکه افتاده بود. لحظهای بعد همین که حالش جا آمد با قدمهای بیمار و نامطمئن به طرف خانه راه افتاد. زانوانش تا میشد، از چشمهایش برق بیرون میزد، دستهایش بیاختیار به طرف موهایش کشیده میشد و آشکارا نشان میداد که لیولا قصد داشت در آنها چنگ بیندازد... بیشتر از چندین ساژن به خانه نمانده بود که باز ناچار شد رنگ ببازد- سر راهش، در چند قدمی کلاه فرنگی پوشیده از انگور وحشی، ایوان مست و پوزهدرشت و آشفته مو، با جلیقهای دکمه باز ایستاده بود؛ به قیافه لیولا نگاه میکرد، پوزخند تمسخرآمیزی بر لب داشت و هوا را با « هه- هه» اهریمنی خود آلوده میکرد ؛ چنگ انداخت و دست لیولا را گرفت. دختر جوان، با خشم و غضب زیرلب گفت:
- گورتان را گم کنید! و دست خود را از چنگ او رهانید... چه ماجرای گندی!
1882 یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:20 :: نويسنده : امیر نمازی
شادی
نویسنده: آنتون پاولوویچ چخوف برگردان: عباس باقری
نیمه شب بود، می تیا کولدارف، برانگیخته و با هیجان، به سرعت داخل خانه پدرش شد و شروع به سرکردن توی اتاق ها کرد. پدر و مادرش می خواستند بخوابند. خواهرش در تختخواب بود و آخرین صفحات رمانی را می خواند. برادران دانش آموزش خوابیده بودند. پدر و مادرش با تعجب پرسیدند: «از کجا می آیی؟ چته؟» - «آه نپرسید! فکرش را نمی کردم! نه، هیچ فکرش را نمی کردم! این... این باور کردنی هم نیست!» می تیا زد زیر خنده و روی صندلی راحتی نشست. از خوشحالی روی پایش بند نبود.
- «باورکردنی نیست! اصلاً نمی توانید تصورش را بکنید! ببینید!»
خواهرش از تختخواب پایین جست، خود را در ملافه ای پیچید و به برادرش نزدیک شد. برادرانش از خواب بیدار شدند.
- «چته؟ راستی که تو خیلی مضحکی!»
- «از خوشحالی است، مامان! الان همه روسیه مرا می شناسند! همه! پیش از این تنها شما می دانستید که در دنیا یک دیمیتری کولدارف، مستخدم اداره ثبت وجود دارد و حالا تمام روسیه این را می دانند! مامان! آه خد!»
می تیا دوبار برخواست و باز شروع کرد به دویدن توی اتاق ها، بعد دوباره نشست.
-«آخر چه خبر شده؟ درست شرح بده!»
-«شما مثل حیوانات وحشی زندگی می کنید، روزنامه نمی خوانید به اجتماع توجهی ندارید. این همه چیزهای جالب توجه در روزنامه ها است! هر اتفاقی بیفتد، فوراً منتشر می شود، هیچ چیز مخفی نمی ماند! چه قدر خوشبختم! آه، خدای من! روزنامه ها فقط از آدم های برجسته صحبت می کنند و الان از من حرف می زنند!»
-«چی می گی؟ کجا؟»
رنگ پاپا پرید. مامان تصویر مقدس را نگاه کرد و صلیبی کشید. برادرها پاشدند و همان طور با پیراهن های کوتاه شب، به برادر بزرگشان نزدیک شدند.
-«آره، روزنامه ها راجع به من مطلبی نوشته اند الان همه روسیه مرا می شناسد! مامان، این شماره را به یاد داشته باشید چند دفعه آن را می خوانیم، گوش کنید!»
می تیا روزنامه ای از جیب در آورد، به پدرش داد و قسمتی را که با مداد آبی دور آن را خط کشیده بود، نشان داد: :بخوانید!»
پدر عینکش را گذاشت.
- «بخوانید دیگر!»
مامان تصویر مقدس را نگاه کرد و صلیب کشید. پاپا سرفه ای کرد و شروع به خواندن کرد:
- «در تاریخ ۲۹ دسامبر، ساعت ۱۱شب ، دیمتری کولدارف ، مستخدم اداره ثبت ...»
- «گوش کنید، بقیه را گوش کنید!»
- «... دیمیتری کولدارف مستخدم اداره ثبت، موقع خروج از شیره کش خانه ای که در خیابان برنای کوچک منزل کوزیخنی، واقع است، در حال نشئه ...»
- «با سیمون پترویچ بودم ... تا جزئیاتش را هم شرح داده! ادامه بدهید! گوش کنید!»
- «... و در حال نشئه سر می خورد و زیر دست و پای کالسکه ای که در ایستگاه بوده و به ایوان درتف، روستای دوریکیند، از ایالت بوخنوسک که تعلق داشته است می افتد. اسب می ترسد، کولدارف را لگد مال می کند، سورتمه ای را که کولف تاجر مسکویی در آن نشسته بوده است، زیر پا می اندازد و پا به فرار می گذارد و سرایدار جلویش را می گیرد. کولدارف را که داشته بیهوش می شده به کلانتری می برنند و پزشک او را معاینه می کند. ضربه ای که به پس گردن او وارد آمده بود...»
- «این ضربه از مالبند بود پاپا بقیه، بقیه را بخوانید!»
- «که به پس گردن او وارد آمده بوده است جزئی تشخیص داده شد. یک بازپرسی شفاهی راجع به قضیه به عمل آمده، مضروب تحت معالجات پزشکی قرار گرفته است...»
- «به من گفتنند پشت گردنم را کمپرس آب سرد کنم. حالا خواندید؟ هان؟ اینطور! الان این روزنامه دور روسیه می گردد. بدش اینجا...»
می تیا روزنامه را گرفت تا کرد و در جیب انداخت.
- «الان می برم منزل ماکاروف، بهش نشان می دهم ... باید به ایوانتیسکی، ناتالی، ایوانونا و به آنسیم بازیلیویچ هم نشان داد ... رفتم! خداحافظ .»
می تیا کلاهش را سر گذاشت و فاتح و خوشحال به کوچه گریخت. یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:19 :: نويسنده : امیر نمازی
محاکمه نویسنده: آنتون پاولوویچ چخوف برگردان: سروژ استپانیان کلبه ی کوزما یگورف دکاندار. هوا گرم و خفقانآور است. پشهها و مگسهای لعنتی، دستهدسته دم گوشها و چشمها، وزوز میکنند و همه را به تنگ میآورند... فضای کلبه ، آکنده از دود توتون است اما به جای بوی توتون، بوی ماهیشور به مشام میرسد. هوای کلبه و قیافه ی حاضران و وزوز پشهها، ملال و اندوه میآفریند. میزی برزگ؛ روی آن، یک نعلبکی با چند تا پوست گردو، یک قیچی، شیشهای کوچک محتوی روغن سبز رنگ، چند تا کلاه کاسکت و چند پیمانه ی خالی. خود کوزما یگورف و کدخدا و پزشکیار ایوانف و فئوفان مانافوییلف شماس و میخایلویبم و پدر تعمیدی پارفنتی ایوانیچ و فورتوناتف ژاندارم که از چند روز به این طرف به قصد دیدار با خاله آنیسیا، از شهر به ده آمده است، دور میز نشستهاند. سراپیون ، فرزند کوزما یگورف که در شهر، شاگرد سلمانی است و این روزها به مناسبت عید، برای چند روزی نزد والدین خود آمده، از میز فاصله ی قابل ملاحظهای گرفته و ایستاده است؛ او احساس ناراحتی میکند و سبیل قیطانیاش را با دست لرزانش، به بازی گرفته است. کوزما یگورف ، کلبه ی خود را موقتاَ به« مرکز درمانی» اجاره داده است و اینک عدهای ارباب رجوع نزار و مریض احوال ، در هشتی خانهاش به انتظار نشستهاند. لحظهای پیش هم زنی روستایی را با دندههای شکسته، از نقطه ی نامعلومی به اینجا آوردهاند... زن، دراز کشیده است و مینالد، منتظر آن است که آقای پزشکیار ابراز لطفی در حقش بکند. عده ی زیادی نیز پشت پنجرههای کلبه ازدحام کردهاند- اینها آمدهاند مجازات فرزند را به دست پدر تماشا کنند. سراپیون میگوید: - شماها همهتان ادعا میکنید که من دروغ میگویم. حالا که اینطور فکر میکنید، من هم دلم نمیخواد بیشتر از این با شما جروبحث کنم. آخر باباجونم، در قرن نوزدهم که نمیشود فقط با حرف خالی به جایی رسید، برای اینکه خودتان هم میدانید که تئوری، بدون تجربه نمیتواند وجود داشته باشد. کوزما یگورف با لحنی خشک و خشن میگوید: - ساکت! حرف نباشد! لازم نیست برای من صغراکبرا بچینی. بگو ببینم، با پولهام چکار کردی؟ - پول؟ هوم... شما که ماشاءالله آدم چیز فهمی هستید، باید بدانید که من کاری به کار پولهای شما نداشتم. خدا را شکر که اسکناسهاتان را هم برای من روی هم تلنبار نمیکنید... پس دروغم چیه؟ شماس میگوید: - سراپیون کوسمیچ، با ما روراست باشید. آخر به چه علت اینقدر از شما سوال میکنیم؟ برای اینکه میخواهیم شما را قانع کنیم ، به راه راست هدایتتان کنیم... ابوی، غیر از صلاح و مصلحت خودتان... میبینید از ماها هم خواهش کردهاند که... با ما روراست باشید... کیست که در عمرش مرتکب گناه نشده باشد؟ شما 25 روبل پول ابوی را از توی کمد برداشتهاید یا نه؟ سراپیون به گوشهای از کلبه، تف میاندازد و خاموش میماند. کوزما یگورف مشت خود را بر میز میکوبد و داد میزند: - آخر حرف بزن! یک چیزی بگو! بگو: آره یا نه؟ - هر جور میل شماست... به فرض اینکه... ژاندارم گفته ی او را اصلاح میکند: - فرضاَ که... - فرضاَ که من برش داشته باشم... فرضاَ ! بیخودی سر من داد میزنید، آقاجون! لازم نیست مشتتان را به میز بکوبید، هر چه هم مشت بزنید باز این میز زمین را سوراخ نمیکند. من هیچوقت نشده که از شما پول بگیرم، اگر هم یک وقت گرفته باشم لابد محتاجش بودم... من آدم زندهای هستم- یک اسم عام جاندار، و به همین علت هم به پول احتیاج دارم. بالاخره، سنگ که نیستم!... - وقتی آدم به پول احتیاج داشته باشد باید آستین بالا بزند، کار کند و پول دربیاورد، نه اینکه پولهای مرا کش برود. من غیر از تو، چند تا اولاد دیگر هم دارم، باید جواب هفت هشت تا شکم گرسنه را بدهم!... - این را بدون فرمایش شما هم میفهمم ولی شما هم میدانید که بنیهام ضعیف است، نمیتوانم پول دربیارم. پدری که به خاطر یک لقمه نان، به پسر خودش سرکوفت بزند، فردا جواب خدا را چه میدهد؟... - بنیه ی ضعیف! ... توکه کارهای سنگین نمیکنی، سر تراشیدن که زحمتی ندارد! تازه از زیر همین کار سبک هم درمیروی. - کار؟ آخر سرتراشی هم شد کار؟ عین این است که آدم، چهاردستوپا بخزد... و تازه آنقدر هم تحصیل نکردهام که بتوانم چرخ زندگیام را بچرخانم. شماس میگوید: - استدلالتان درست نیست سراپیون کوسمیچ. من که قبول نمیکنم! حرفه ی شما، خیلی هم قابل احترام است. یک کار فکری است، برای اینکه در مرکز ایالت خدمت میکنید و سر و ریش آدمهای نجیب و متفکر را میتراشید . حتی ژنرالها که ژنرالاند، از شغل شما کراهت ندارند. - اگر بنا باشد از ژنرالها حرف بزنیم باید بگویم که من آنها را بیشتر از شماها میشناسم. ایوانف پزشکیار که کمی هم مشروب زده است، به سخن درمیآید: - اگر بخواهم به زبان خودمان یعنی به زبان طبیب جماعت حرف بزنم باید بگویم که تو، به جوهر سقز میمانی! - ما، زبان طبیب جماعت را هم بلدیم... اجازه بدهید از شما بپرسم، همین پارسال کی بود که میخواست یک نجار مست را به جای یک نعش، کالبدشکافی بکند؟ آن بیچاره اگر سربزنگاه بیدار نشده بود شما شکمش را جرواجر داده بودید. روغن شادونه را کی قاطی روغن کرچک میکند؟ - این کارها در طب مرسوم است. - ببینم، مالانیا را کی بود که به آن دنیا روانه کرد؟ اول بهاش مسهل دادید، بعد دوای ضد اسهال تجویز کردید، بعدش هم دوباره مسهل به نافش بستید... دختره ی بینوا دوام نیاورد، ریق رحمت را سرکشید. شما، حقش است به جای آدم، سگ معالجه کنید. کوزما یگورف میگوید: - خدا رحمت کند مالانیا را، خدا بیامرزدش. مگر پول مرا او برداشته که داری راجع بهاش حرف میزنی؟ ... پسرم ، بیا و راستش را بگو... پولها را به آلنا دادی؟ - هوم... آلنا؟... لااقل از روی مقام روحانی و جناب ژاندارم خجالت بکشید. - آخر بگو، پولها را تو برداشتی یا نه؟ کدخدا از پشت میز، موقرانه بلند میشود، چوب کبریتی به زانوی شلوار خود میکشد و روشنش میکند و آن را با حرکتی آمیخته به احترام، به پیپ ژاندارم نزدیک میکند. آقای ژاندارم با لحنی آکنده از خشم میگوید: - اوف!... دماغم را با بوی گوگرد پر کردی ، مرد! آنگاه پیپ خود را چاق میکند، از پشت میز درمیآید، به طرف سراپیون میرود، نگاه غضبآلودش را از روبرو به او میدوزد و با صدای نافذش داد میزند: - تو کی هستی؟ یعنی چه؟ چرا باید اینطور باشد، ها؟ این کارها چه معنی دارد؟ چرا جواب نمیدهی؟ نافرمانی میکنی؟ پول مردم را کش میروی؟ ساکت! حرف بزن! جواب بده! - اگر که... - ساکت! - اگر که... خوب است، شما آرام بگیرید! اگر که... من که از داد وبیدادتان ترس ندارم! انگار خودش خیلی سرش میشود! شما که شعور ندارید! آقا جانم اگر بخواهد تکهتکهام کند، من حرفی ندارم، حاضرم... تکهتکهام کنید! بزنیدم! - ساکت! حرف نباشد! میدانم توی آن کلهات چه هست! تو دزدی! اصلاَ تو کی هستی؟ ساکت! هیچ میفهمی با کی طرفی؟ حرف نباشد! شماس آه میکشد و میگوید: - چارهای جز تنبیه نمیبینم. کوزما یگوریچ، حالا که ایشان نمیخواهد اقرار به معاصی کند، نمیخواهد بار گناهش را سبک کند باید مجازاتش کرد. این، عقیده ی بنده است. میخایلویبم با صدای چنان زبری که همه را دچار وحشت میکند، میگوید: - بزنیدش! - کوزمایگورف دوباره میپرسد: - برای آخرین دفعه میپرسم: تو برداشتی یا نه؟ - هرطور میل شماست... فرضاَ که تکهتکهام بکنید! من که حرفی ندارم... سرانجام کوزمایگورف تصمیم خود را میگیرد: - شلاق! و با چهرهای برافروخته، از پشت میز بیرون میآید. انبوه جمعیت خارج از کلبه، به طرف پنجرهها هجوم میآورد. مریضها ، پشت درها ازدحام میکنند و سرهایشان را بالا میگیرند. حتی زن روستایی دنده شکسته، سر خود را بلند میکند. کوزما یگورف، فریاد میکشد: - دراز بکش! سراپیون ، کت نیمدار خود را درمیآورد، صلیبی بر سینه رسم میکند، با حالتی حاکی از فرمانبری، روی نیمکت دراز میکشد و میگوید: - حالا، تکهتکهام کنید! کوزما یگورف کمربند چرمیاش را از کمر باز میکند، لحظهای به جمعیت چشم میدوزد- شاید کسی شفاعت کند. آنگاه دست به کار میشود... میخایلو با صدای بمش شمردن ضربهها را آغاز میکند: - یک! دو! سه!... هشت! نه! شماس، در گوشهای ایستاده است؛ نگاهش را به زمین دوخته و سرگرم ورق زدن کتابی است. - بیست! بیست و یک! کوزما یگورف میگوید: - کافیش است! فورتوناتف ژاندارم ، نجوا کنان میگوید: - باز هم!... باز هم! باز هم! حقش است! شماس، نگاهش را از کتاب برمیگیرد و میگوید: - به عقیده ی من کمش است؛ باز هم بزنیدش. تنی چند از تماشاچیان، شگفتزده میشوند: - جیکش هم درنمیآد! مریضها راه باز میکنند و زن کوزما یگورف در حالی که دامان آهار خوردهاش خشوخش میکند وارد اتاق میشود و میگوید: - کوزما! یک مشت پول توی جیبت پیدا کردم، مال توست؟ نکند همان پولی باشد که پیاش میگشتی؟ - چرا، خودشه... پاشو پسرم! پول را پیدا کردیم! دیروز، خودم گذاشته بودمش توی جیبم... پاک یادم رفته بود... فورتوناتف ژاندارم، همچنان زیر لب نجوا میکند: - باز هم! بزنیدش! حقش است! سراپیون برمیخیزد، کت خود را میپوشد و پشت میز مینشیند. سکوت طولانی. شماس، شرمنده و سرافکنده، توی دستمال خود فین میکند. کوزما یگورف خطاب به سراپیون میگوید: - ببخش پسرم... من چه میدانستم که پیدا میشود! مرا ببخش... - اشکالی ندارد، آقاجان. دفعه ی اولم که نیست... خودتان را ناراحت نکنید... من همیشه حاضرم عذاب بکشم. - یک گیلاس مشروب بخور... آرامت میکند... سراپیون گیلاس خود را سر میکشد، بینی کبودش را بالا میگیرد و پهلوانوار از در خانه بیرون میرود. اما فورتوناتف ژاندارم تا ساعتی بعد، در حیاط قدم میزند و با چهرهای برافروخته و چشمهای از حدقه برآمده، زیر لب میگوید: - باز هم! بزنیدش! حقش است! 1881 یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:19 :: نويسنده : امیر نمازی
محاکمه نویسنده: آنتون پاولوویچ چخوف برگردان: سروژ استپانیان کلبه ی کوزما یگورف دکاندار. هوا گرم و خفقانآور است. پشهها و مگسهای لعنتی، دستهدسته دم گوشها و چشمها، وزوز میکنند و همه را به تنگ میآورند... فضای کلبه ، آکنده از دود توتون است اما به جای بوی توتون، بوی ماهیشور به مشام میرسد. هوای کلبه و قیافه ی حاضران و وزوز پشهها، ملال و اندوه میآفریند. میزی برزگ؛ روی آن، یک نعلبکی با چند تا پوست گردو، یک قیچی، شیشهای کوچک محتوی روغن سبز رنگ، چند تا کلاه کاسکت و چند پیمانه ی خالی. خود کوزما یگورف و کدخدا و پزشکیار ایوانف و فئوفان مانافوییلف شماس و میخایلویبم و پدر تعمیدی پارفنتی ایوانیچ و فورتوناتف ژاندارم که از چند روز به این طرف به قصد دیدار با خاله آنیسیا، از شهر به ده آمده است، دور میز نشستهاند. سراپیون ، فرزند کوزما یگورف که در شهر، شاگرد سلمانی است و این روزها به مناسبت عید، برای چند روزی نزد والدین خود آمده، از میز فاصله ی قابل ملاحظهای گرفته و ایستاده است؛ او احساس ناراحتی میکند و سبیل قیطانیاش را با دست لرزانش، به بازی گرفته است. کوزما یگورف ، کلبه ی خود را موقتاَ به« مرکز درمانی» اجاره داده است و اینک عدهای ارباب رجوع نزار و مریض احوال ، در هشتی خانهاش به انتظار نشستهاند. لحظهای پیش هم زنی روستایی را با دندههای شکسته، از نقطه ی نامعلومی به اینجا آوردهاند... زن، دراز کشیده است و مینالد، منتظر آن است که آقای پزشکیار ابراز لطفی در حقش بکند. عده ی زیادی نیز پشت پنجرههای کلبه ازدحام کردهاند- اینها آمدهاند مجازات فرزند را به دست پدر تماشا کنند. سراپیون میگوید: - شماها همهتان ادعا میکنید که من دروغ میگویم. حالا که اینطور فکر میکنید، من هم دلم نمیخواد بیشتر از این با شما جروبحث کنم. آخر باباجونم، در قرن نوزدهم که نمیشود فقط با حرف خالی به جایی رسید، برای اینکه خودتان هم میدانید که تئوری، بدون تجربه نمیتواند وجود داشته باشد. کوزما یگورف با لحنی خشک و خشن میگوید: - ساکت! حرف نباشد! لازم نیست برای من صغراکبرا بچینی. بگو ببینم، با پولهام چکار کردی؟ - پول؟ هوم... شما که ماشاءالله آدم چیز فهمی هستید، باید بدانید که من کاری به کار پولهای شما نداشتم. خدا را شکر که اسکناسهاتان را هم برای من روی هم تلنبار نمیکنید... پس دروغم چیه؟ شماس میگوید: - سراپیون کوسمیچ، با ما روراست باشید. آخر به چه علت اینقدر از شما سوال میکنیم؟ برای اینکه میخواهیم شما را قانع کنیم ، به راه راست هدایتتان کنیم... ابوی، غیر از صلاح و مصلحت خودتان... میبینید از ماها هم خواهش کردهاند که... با ما روراست باشید... کیست که در عمرش مرتکب گناه نشده باشد؟ شما 25 روبل پول ابوی را از توی کمد برداشتهاید یا نه؟ سراپیون به گوشهای از کلبه، تف میاندازد و خاموش میماند. کوزما یگورف مشت خود را بر میز میکوبد و داد میزند: - آخر حرف بزن! یک چیزی بگو! بگو: آره یا نه؟ - هر جور میل شماست... به فرض اینکه... ژاندارم گفته ی او را اصلاح میکند: - فرضاَ که... - فرضاَ که من برش داشته باشم... فرضاَ ! بیخودی سر من داد میزنید، آقاجون! لازم نیست مشتتان را به میز بکوبید، هر چه هم مشت بزنید باز این میز زمین را سوراخ نمیکند. من هیچوقت نشده که از شما پول بگیرم، اگر هم یک وقت گرفته باشم لابد محتاجش بودم... من آدم زندهای هستم- یک اسم عام جاندار، و به همین علت هم به پول احتیاج دارم. بالاخره، سنگ که نیستم!... - وقتی آدم به پول احتیاج داشته باشد باید آستین بالا بزند، کار کند و پول دربیاورد، نه اینکه پولهای مرا کش برود. من غیر از تو، چند تا اولاد دیگر هم دارم، باید جواب هفت هشت تا شکم گرسنه را بدهم!... - این را بدون فرمایش شما هم میفهمم ولی شما هم میدانید که بنیهام ضعیف است، نمیتوانم پول دربیارم. پدری که به خاطر یک لقمه نان، به پسر خودش سرکوفت بزند، فردا جواب خدا را چه میدهد؟... - بنیه ی ضعیف! ... توکه کارهای سنگین نمیکنی، سر تراشیدن که زحمتی ندارد! تازه از زیر همین کار سبک هم درمیروی. - کار؟ آخر سرتراشی هم شد کار؟ عین این است که آدم، چهاردستوپا بخزد... و تازه آنقدر هم تحصیل نکردهام که بتوانم چرخ زندگیام را بچرخانم. شماس میگوید: - استدلالتان درست نیست سراپیون کوسمیچ. من که قبول نمیکنم! حرفه ی شما، خیلی هم قابل احترام است. یک کار فکری است، برای اینکه در مرکز ایالت خدمت میکنید و سر و ریش آدمهای نجیب و متفکر را میتراشید . حتی ژنرالها که ژنرالاند، از شغل شما کراهت ندارند. - اگر بنا باشد از ژنرالها حرف بزنیم باید بگویم که من آنها را بیشتر از شماها میشناسم. ایوانف پزشکیار که کمی هم مشروب زده است، به سخن درمیآید: - اگر بخواهم به زبان خودمان یعنی به زبان طبیب جماعت حرف بزنم باید بگویم که تو، به جوهر سقز میمانی! - ما، زبان طبیب جماعت را هم بلدیم... اجازه بدهید از شما بپرسم، همین پارسال کی بود که میخواست یک نجار مست را به جای یک نعش، کالبدشکافی بکند؟ آن بیچاره اگر سربزنگاه بیدار نشده بود شما شکمش را جرواجر داده بودید. روغن شادونه را کی قاطی روغن کرچک میکند؟ - این کارها در طب مرسوم است. - ببینم، مالانیا را کی بود که به آن دنیا روانه کرد؟ اول بهاش مسهل دادید، بعد دوای ضد اسهال تجویز کردید، بعدش هم دوباره مسهل به نافش بستید... دختره ی بینوا دوام نیاورد، ریق رحمت را سرکشید. شما، حقش است به جای آدم، سگ معالجه کنید. کوزما یگورف میگوید: - خدا رحمت کند مالانیا را، خدا بیامرزدش. مگر پول مرا او برداشته که داری راجع بهاش حرف میزنی؟ ... پسرم ، بیا و راستش را بگو... پولها را به آلنا دادی؟ - هوم... آلنا؟... لااقل از روی مقام روحانی و جناب ژاندارم خجالت بکشید. - آخر بگو، پولها را تو برداشتی یا نه؟ کدخدا از پشت میز، موقرانه بلند میشود، چوب کبریتی به زانوی شلوار خود میکشد و روشنش میکند و آن را با حرکتی آمیخته به احترام، به پیپ ژاندارم نزدیک میکند. آقای ژاندارم با لحنی آکنده از خشم میگوید: - اوف!... دماغم را با بوی گوگرد پر کردی ، مرد! آنگاه پیپ خود را چاق میکند، از پشت میز درمیآید، به طرف سراپیون میرود، نگاه غضبآلودش را از روبرو به او میدوزد و با صدای نافذش داد میزند: - تو کی هستی؟ یعنی چه؟ چرا باید اینطور باشد، ها؟ این کارها چه معنی دارد؟ چرا جواب نمیدهی؟ نافرمانی میکنی؟ پول مردم را کش میروی؟ ساکت! حرف بزن! جواب بده! - اگر که... - ساکت! - اگر که... خوب است، شما آرام بگیرید! اگر که... من که از داد وبیدادتان ترس ندارم! انگار خودش خیلی سرش میشود! شما که شعور ندارید! آقا جانم اگر بخواهد تکهتکهام کند، من حرفی ندارم، حاضرم... تکهتکهام کنید! بزنیدم! - ساکت! حرف نباشد! میدانم توی آن کلهات چه هست! تو دزدی! اصلاَ تو کی هستی؟ ساکت! هیچ میفهمی با کی طرفی؟ حرف نباشد! شماس آه میکشد و میگوید: - چارهای جز تنبیه نمیبینم. کوزما یگوریچ، حالا که ایشان نمیخواهد اقرار به معاصی کند، نمیخواهد بار گناهش را سبک کند باید مجازاتش کرد. این، عقیده ی بنده است. میخایلویبم با صدای چنان زبری که همه را دچار وحشت میکند، میگوید: - بزنیدش! - کوزمایگورف دوباره میپرسد: - برای آخرین دفعه میپرسم: تو برداشتی یا نه؟ - هرطور میل شماست... فرضاَ که تکهتکهام بکنید! من که حرفی ندارم... سرانجام کوزمایگورف تصمیم خود را میگیرد: - شلاق! و با چهرهای برافروخته، از پشت میز بیرون میآید. انبوه جمعیت خارج از کلبه، به طرف پنجرهها هجوم میآورد. مریضها ، پشت درها ازدحام میکنند و سرهایشان را بالا میگیرند. حتی زن روستایی دنده شکسته، سر خود را بلند میکند. کوزما یگورف، فریاد میکشد: - دراز بکش! سراپیون ، کت نیمدار خود را درمیآورد، صلیبی بر سینه رسم میکند، با حالتی حاکی از فرمانبری، روی نیمکت دراز میکشد و میگوید: - حالا، تکهتکهام کنید! کوزما یگورف کمربند چرمیاش را از کمر باز میکند، لحظهای به جمعیت چشم میدوزد- شاید کسی شفاعت کند. آنگاه دست به کار میشود... میخایلو با صدای بمش شمردن ضربهها را آغاز میکند: - یک! دو! سه!... هشت! نه! شماس، در گوشهای ایستاده است؛ نگاهش را به زمین دوخته و سرگرم ورق زدن کتابی است. - بیست! بیست و یک! کوزما یگورف میگوید: - کافیش است! فورتوناتف ژاندارم ، نجوا کنان میگوید: - باز هم!... باز هم! باز هم! حقش است! شماس، نگاهش را از کتاب برمیگیرد و میگوید: - به عقیده ی من کمش است؛ باز هم بزنیدش. تنی چند از تماشاچیان، شگفتزده میشوند: - جیکش هم درنمیآد! مریضها راه باز میکنند و زن کوزما یگورف در حالی که دامان آهار خوردهاش خشوخش میکند وارد اتاق میشود و میگوید: - کوزما! یک مشت پول توی جیبت پیدا کردم، مال توست؟ نکند همان پولی باشد که پیاش میگشتی؟ - چرا، خودشه... پاشو پسرم! پول را پیدا کردیم! دیروز، خودم گذاشته بودمش توی جیبم... پاک یادم رفته بود... فورتوناتف ژاندارم، همچنان زیر لب نجوا میکند: - باز هم! بزنیدش! حقش است! سراپیون برمیخیزد، کت خود را میپوشد و پشت میز مینشیند. سکوت طولانی. شماس، شرمنده و سرافکنده، توی دستمال خود فین میکند. کوزما یگورف خطاب به سراپیون میگوید: - ببخش پسرم... من چه میدانستم که پیدا میشود! مرا ببخش... - اشکالی ندارد، آقاجان. دفعه ی اولم که نیست... خودتان را ناراحت نکنید... من همیشه حاضرم عذاب بکشم. - یک گیلاس مشروب بخور... آرامت میکند... سراپیون گیلاس خود را سر میکشد، بینی کبودش را بالا میگیرد و پهلوانوار از در خانه بیرون میرود. اما فورتوناتف ژاندارم تا ساعتی بعد، در حیاط قدم میزند و با چهرهای برافروخته و چشمهای از حدقه برآمده، زیر لب میگوید: - باز هم! بزنیدش! حقش است! 1881 یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:18 :: نويسنده : امیر نمازی
یک دست و دو هندوانه
نویسنده: آنتون پاولوویچ چخوف برگردان: سروژ استپانیان
ساعت دیواری، ظهر را اعلام کرد. سرگرد شچلکولوبف (1)، مالک هزار جریب زمین زراعتی و یک همسر جوان، کله نیمه طاس خود را از زیر شمد چیتی درآورد و بلندبلند ناسزا گفت. دیروز،هنگامی که از کنار آلاچیق رد میشد، صدای زن جوان خود، کارولینا کارلونا را با جفت گوشهایش شنیده بود که با لحنی به مراتب مهربانتر و خودمانیتر از معمول، با پسر عموی تازهواردش گرم گفتوگو بود. او شوهر خود را « گوساله» مینامید و میکوشید ثابت کند که سرگرد را به علت کندذهنی و رفتار دهاتیوار و حالات جنونآسا و میخوارگی مزمنش، نه دوست میداشت، نه دوستش دارد، نه دوستش خواهد داشت. سرگرد، از شنیدن این حرفها دستخوش بهت و خشم و جنون شده و مشتها را دیوانهوار گره کرده بود؛ صورتش گر گرفته و سرختر از خرچنگ آبپز شده بود؛ در سراسر وجودش چنان همهمه و ترق وتروقی راه افتاد که نظیر آن حتی در جریان نبردهای حومه قارص(2) هم راه نیفتاده بود.
بعد از آنکه از زیر شمد به آسمان خدا نگریست و چند فحش آبدار بر زبان آورد، شتابان از تخت به زیر آمد، مشتها را در هوا تکان داد، چند دقیقهای در اتاق قدم زد، سپس فریاد کشید:
- آهای کلهپوکها!
در اتاق، با سر و صدای زیاد باز شد و پانتهلی پیشخدمت مخصوص و در عین حال آرایشگر و نظافتچی سرگرد، از در درآمد. یکی از لباسهای کوتاه و نیمدار اربابش را به تن داشت و توله سگی را هم زیر بغل گرفته بود. همان جا، به چارچوب در تکیه داد و با حالتی آمیخته به احترام، چندین بار پلک زد.
سرگرد گفت:
- گوش کن پانتهلی! دلم میخواهد امروز با تو مثل آدم حسابی حرف بزنم – رک وپوست کنده. این چه طرز ایستادن است؟ درست به ایست! آن مگس را هم از توی مشتت ول بده! حال درست شد! خوب، حاضری با من روراست باشی یا نه؟
- اختیار دارید جناب سرگرد.
- با آن چشمهای ورقلمبیده از تعجب هم، نگاهم نکن. به آدمهای متشخص نباید با چشمهای حیرتزده نگاه کرد، زشت است! باز که نیشت را باز کردهای! حقا که گاومیشی برادر! بعد از این همه سال هنوز یاد نگرفتهای که رفتارت در حضور من چطور باید باشد...بگذریم. حالا رکوپوست کنده و بدون تتهپته به سوالم جواب بده! تو زنت را کتک میزنی یا نه؟
پانتهلی کف دست را به طرف دهان برد و پوزخندی ابلهانه زد. سپس خنده نخودی سر داد و منمنکنان گفت:
- هر سهشنبه خدا، جناب سرگرد!
- این که خنده نداشت! این چیزها خنده برنمیدارد! دهانت را هم ببند! در حضور من اینقدر تنت را نخاران- اصلاَ خوشم نمیآید.
لحظهای به فکر فرو رفت، سپس ادامه داد:
- فکر میکنم فقط موژیک (3) جماعت نیست که کتک میزند. تو چه فکر میکنی؟
- حق با شماست قربان!
- یک مثال بیاور!
- در همین شهر خودمان قاضیای داریم به اسم پیوتر ایوانیچ... باید بشناسیدش... حدود ده سال پیش، سرایدارشان بودم. به از شما نباشد، مرد خوبی بود اما امان از وقتی که مست میکرد... خدا نصیب هیچ تنابندهای نکند!... گاهی وقتها، مست و پاتیل میآمد خانه و با مشت و لگد به جان دندههای خانم میافتاد. خدا همینجا ذلیلم کند اگر دروغ گفته باشم! گاه در آن هیروویر، یکی دو تا مشت هم نصیب من میشد. به جان زنش میافتاد و هوار میکشید:« زنکه بیشعور، تو دیگر دوستم نداری! به همین علت، میخواهم بکشمت، میخواهم چراغ عمرت را خاموش کنم...»
- خوب، زنش چه میگفت؟
- همهاش میگفت:« ببخشید... مرا ببخشید!»
- نه؟ راست میگویی؟ اینکه عالی است!»
سرگرد به قدری خوشحال شد که دستهایش را به هم مالید.
- البته که راست میگویم، جناب سرگرد! آخر چطور ممکن است آدم زن خودش را کتک نزند؟ مثلاَ یکیش خودم... مگر میشود زنم را کتک نزنم؟ خوب، زنی که سازدهنی مردم را زیر پایش له کند و بعدش هم به شیرینیهای شما ناخنک بزند حقش است کتک بخورد... آخر مگر میشود مرتکب این همه خلاف شد؟
- لازم نیست برایم صغراکبرا بچینی، کلهپوک! حالا دیگر استدلال هم میکند! تو را چه به استدلال؟ در کاری که به تو مربوط نمیشود، هیچوقت دخالت نکن! راستی خانم چهکار میکنند؟
- خواب تشریف دارند قربان.
- هرچه باداباد! برو به ماریا بگو خانم را بیدار کند و ایشان را بفرستد پیش من... نه صبر کن، نرو! تو چه فکر میکنی؟ به نظر تو من شبیه موژیک جماعت هستم؟
- چرا باید شبیه موژیک باشید؟ کی دیده شده که ارباب شبیه موژیک باشد؟ البته هیچه وقت دیده نشده!
این را گفت و شانههایش را بالا انداخت و در را با صدای خشکی باز کرد و بیرون رفت. سرگرد هم که آثار اضطراب بر چهرهاش نقش خورده بود، آبی به سروروی خود زد و مشغول پوشیدن لباس شد.
سرگرد، همین که همسر بیست ساله تودلبرواش از در وارد شد با نیشدارترین لحنی که میسرش بود گفت:
- عزیز دلم، میتوانی ساعتی از وقت گرانبهایت را که این همه برای همهمان مفید است، در اختیار من بگذاری؟
زن، پیشانیاش را برای بوسه، به سرگرد عرضه کرد و جواب داد:
- با کمال میل، دوست من!
- عزیز دلم، هوس کردهام روی دریاچه گشتی بزنیم... کمی تفریح کنیم... حاضری همراهیام کنی؟
- فکر نمیکنی هوا گرم باشد؟ با وجود این، بابا جانم، پیشنهادت را با کمال میل قبول میکنم. اما به یک شرط: تو پارو میزنی، من سکان میگیرم. باید کمی هم خوراکی برداریم- من که از صبح چیزی نخوردهام...
سرگرد، تازیانهای را که در جیب گذاشته بود، با دست لمس کرد و گفت:
- خوراکی برداشتهام.
حدود نیم ساعت بعد از این گفتوگو، زن و شوهر سوار قایق بودند و به سمت وسط دریاچه، پیش میرفتند. سرگرد، عرقریزان پارو میزد و همسرش، قایق را هدایت میکرد. مرد، نگاه آکنده از خشمش را به کارولینا کارلونای نگران دوخته بود ودر حالی که در آتش بیصبری میسوخت، زیر لب با خود غرولند میکرد:« نگاهش کنید! شما را به خدا نگاهش کنید!». همین که قایق به وسط دریاچه رسید، سرگرد با صدای بم خود فرمان داد:« ایست!» قایق، از حرکت بازماند. چهره سرگرد، ارغوانی شد و زانوانش لرزیدند. زن، نگاه شگفتزده خود را به شوهر دوخت و پرسید:
- چهات شده آپولوشا؟
سرگرد غرشکنان گفت:
- پس میفرمایید که بنده گوسالهام، ها؟ پس من...من... کیام؟ یک کلهپوک کندذهن؟ پس تو دوستم نداشتی و دوستم نخواهی داشت، ها؟ پس تو... من...
بار دیگر غرید و مشتش را بلند کرد و تازیانه را در هوا چرخاند و توی قایق (4) ... o temporo o mores!...کشمکشی وحشتناک درگرفت. درگیریشان چنان بود که در وصف نگنجد! این حادثه را حتی خوش قریحهترین نقاش ایتالیا دیده نیز محال است بتواند ترسیم کند... پیش از آنکه سرگرد بتواند به از دست رفتن مشتی از موی سر خود پی ببرد و پیش از آنکه زن جوان، بتواند تازیانه را که از دست شوهر درربوده بود به کار گیرد، قایق واژگون شد و...
در همین هنگام ایوان پاولویچ، کلیددار سابق سرگرد که اکنون در بخشداری به عنوان دفترنویس خدمت میکرد، در ساحل دریاچه، سوتزنان مشغول قدم زدن بود. او با بیصبری منتظر آن بود که دختران روستایی از راه برسند و بنا به عادت هرروزهشان، در دریاچه آبتنی کنند؛ سیگار پشت سیگار دود میکرد و به چشمچرانی سیری که بنا بود نصیبش شود میاندیشید. ناگهان فریادهای جانکاهی به گوشش رسید. صدای اربابان سابق خود را شناخت. سرگرد و همسرش داد میزدند:« کمک! کمک!» ایوان پاولویچ، کت و شلوار و چکمههایش را بیتامل درآورد، سه بار صلیب بر سینه رسم کرد و به قصد نجات آن دو، خود را به آب زد. از آنجایی که قابلیت او در فن شناگری بیش از قابلیتش در دفترنویسی بود، در مدتی کمتر از سه دقیقه، خویشتن را در کنار مغروقین یافت. شناکنان به آن دو نزدیک شد و در دم در بنبست قرار گرفت- با خودش فکر کرد:« لعنت بر شیطان! به داد کدام یکی برسم؟ » توان آن را نداشت که هر دو را نجات دهد- فقط یکی از آن دو را میتوانست از مهلکه برهاند. عضلات صورتش، از شدت تردید و تحیر، کج و معوج شدند؛ گاه به این و گاه به آن دگر، چنگ میانداخت. سرانجام رو کرد به آنها و گفت:
- فقط یکیتان! هر دوتان، زورم نمیرسد! به خیالتان رسیده که من نهنگم؟
کارولینا کارلونا که به دامان کت سرگرد، چنگ انداخته بود زوزهکشان گفت:
- ایوان عزیزم، مرا... مرا نجات بده! باهات عروسی میکنم! به همه مقدسات قسم میخورم زنت شوم! وای، خدا جان، دارم غرق میشوم!
سرگرد نیز در حالی که آب قورت میداد، با صدای بمش هوار میکشید:
- ایوان! ایوان پاولویچ! مرد باش! مرا نجات بده، برادر! یک روبل پول ودکات با من! نگذار جوانمرگ شوم!... سر تا پایت را طلا میگیرم... بجنب، نجاتم بده! واقعاً که... قول میدهم با خواهرت ماریا، عروسی کنم... به خدا میگیرمش! خواهرت خیلی تودلبروست! به حرفهای زنم گوش نده، مردهشوی قیافهاش را ببرد! اگر نجاتم ندهی، میکشمت! از چنگم زنده درنمیروی!
دریاچه به دور سر دفترنویس بخشداری طوری چرخید که نزدیک بود غرق شود. وعدههای هر دو را به یکسان، مقرون به صرفه یافت- یکی با صرفهتر از دیگری. کدام یک را انتخاب کند؟ فرصت، داشت از دست میرفت. سرانجام، تصمیم خود را گرفت:« هر دو را نجات میدهم! از هردوشان بماسد، بهتر از آن است که فقط از یکیشان بماسد... توکل به خدا!» آنگاه صلیبی بر سینه رسم کرد، با دست راستش کارولینا کارلونا را زیر بغل گرفت، انگشت سبابه همان دست را به کراوات سرگرد حلقه زد و هنهنکنان به سمت ساحل شنا کرد. با دست چپ شنا میکرد و در همان حال ، دستور میداد:« پا بزنید! پا بزنید! » به آینده درخشانی که در انتظارش بود میاندیشید:« خانم، زن خودم میشود، سرگرد هم میشود دامادم... بهبه! حالا دیگر تا میتوانی کیف کن!... بعد از این، نانت توی روغن است، پسر... نان شیرینی تازه بلنبان و سیگار برگ اعلا بکش!... خدایا، شکرت!» شنای یک دستی، آن هم با دو بار گران و جهت مخالف باد، کار سادهای نبود اما فکر آینده درخشان، نیروی ایوان پاولویچ را دو چندان کرده بود. سرانجام در حالی که لبخند میزد و از فرط خوشبختی، خندههای نخودی میکرد، موفق شد زن و شوهر را به ساحل برساند. خوشحالی ایوان پاولویچ بی حدومرز بود. اما همین که نگاهش به زن و شوهر افتاد که دوستانه دست در دست هم داده و ایستاده بودند، رنگ از صورتش پرید؛ مشتی به پیشانی خود کوبید و بی آنکه به دختران روستایی که از آبتنی دست کشیده و دستهجمعی به دور زن و شوهر حلقه زده و نگاههای آمیخته به بهت و تحسینشان را به دفترنویس شجاع دوخته بودند اعتنا کنند، با صدای بلند، زار زد.
فردای آن روز، ایوان پاولویچ به توصیه سرگرد از بخشداری اخراج شد. کارولینا کارلونا نیز به خدمت ماریا خاتمه داد و به او گفت:« حالا برو سراغ ارباب مهربان خودت!»
ایوان پاولویچ در کرانه دریاچه منحوس راه میرفت و بلندبلند با خودش حرف میزد:
- ای آدمها، فغان از دست شما! آخر این همه نمکنشناسی؟!
1880 یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:18 :: نويسنده : امیر نمازی
یک دست و دو هندوانه
نویسنده: آنتون پاولوویچ چخوف برگردان: سروژ استپانیان
ساعت دیواری، ظهر را اعلام کرد. سرگرد شچلکولوبف (1)، مالک هزار جریب زمین زراعتی و یک همسر جوان، کله نیمه طاس خود را از زیر شمد چیتی درآورد و بلندبلند ناسزا گفت. دیروز،هنگامی که از کنار آلاچیق رد میشد، صدای زن جوان خود، کارولینا کارلونا را با جفت گوشهایش شنیده بود که با لحنی به مراتب مهربانتر و خودمانیتر از معمول، با پسر عموی تازهواردش گرم گفتوگو بود. او شوهر خود را « گوساله» مینامید و میکوشید ثابت کند که سرگرد را به علت کندذهنی و رفتار دهاتیوار و حالات جنونآسا و میخوارگی مزمنش، نه دوست میداشت، نه دوستش دارد، نه دوستش خواهد داشت. سرگرد، از شنیدن این حرفها دستخوش بهت و خشم و جنون شده و مشتها را دیوانهوار گره کرده بود؛ صورتش گر گرفته و سرختر از خرچنگ آبپز شده بود؛ در سراسر وجودش چنان همهمه و ترق وتروقی راه افتاد که نظیر آن حتی در جریان نبردهای حومه قارص(2) هم راه نیفتاده بود.
بعد از آنکه از زیر شمد به آسمان خدا نگریست و چند فحش آبدار بر زبان آورد، شتابان از تخت به زیر آمد، مشتها را در هوا تکان داد، چند دقیقهای در اتاق قدم زد، سپس فریاد کشید:
- آهای کلهپوکها!
در اتاق، با سر و صدای زیاد باز شد و پانتهلی پیشخدمت مخصوص و در عین حال آرایشگر و نظافتچی سرگرد، از در درآمد. یکی از لباسهای کوتاه و نیمدار اربابش را به تن داشت و توله سگی را هم زیر بغل گرفته بود. همان جا، به چارچوب در تکیه داد و با حالتی آمیخته به احترام، چندین بار پلک زد.
سرگرد گفت:
- گوش کن پانتهلی! دلم میخواهد امروز با تو مثل آدم حسابی حرف بزنم – رک وپوست کنده. این چه طرز ایستادن است؟ درست به ایست! آن مگس را هم از توی مشتت ول بده! حال درست شد! خوب، حاضری با من روراست باشی یا نه؟
- اختیار دارید جناب سرگرد.
- با آن چشمهای ورقلمبیده از تعجب هم، نگاهم نکن. به آدمهای متشخص نباید با چشمهای حیرتزده نگاه کرد، زشت است! باز که نیشت را باز کردهای! حقا که گاومیشی برادر! بعد از این همه سال هنوز یاد نگرفتهای که رفتارت در حضور من چطور باید باشد...بگذریم. حالا رکوپوست کنده و بدون تتهپته به سوالم جواب بده! تو زنت را کتک میزنی یا نه؟
پانتهلی کف دست را به طرف دهان برد و پوزخندی ابلهانه زد. سپس خنده نخودی سر داد و منمنکنان گفت:
- هر سهشنبه خدا، جناب سرگرد!
- این که خنده نداشت! این چیزها خنده برنمیدارد! دهانت را هم ببند! در حضور من اینقدر تنت را نخاران- اصلاَ خوشم نمیآید.
لحظهای به فکر فرو رفت، سپس ادامه داد:
- فکر میکنم فقط موژیک (3) جماعت نیست که کتک میزند. تو چه فکر میکنی؟
- حق با شماست قربان!
- یک مثال بیاور!
- در همین شهر خودمان قاضیای داریم به اسم پیوتر ایوانیچ... باید بشناسیدش... حدود ده سال پیش، سرایدارشان بودم. به از شما نباشد، مرد خوبی بود اما امان از وقتی که مست میکرد... خدا نصیب هیچ تنابندهای نکند!... گاهی وقتها، مست و پاتیل میآمد خانه و با مشت و لگد به جان دندههای خانم میافتاد. خدا همینجا ذلیلم کند اگر دروغ گفته باشم! گاه در آن هیروویر، یکی دو تا مشت هم نصیب من میشد. به جان زنش میافتاد و هوار میکشید:« زنکه بیشعور، تو دیگر دوستم نداری! به همین علت، میخواهم بکشمت، میخواهم چراغ عمرت را خاموش کنم...»
- خوب، زنش چه میگفت؟
- همهاش میگفت:« ببخشید... مرا ببخشید!»
- نه؟ راست میگویی؟ اینکه عالی است!»
سرگرد به قدری خوشحال شد که دستهایش را به هم مالید.
- البته که راست میگویم، جناب سرگرد! آخر چطور ممکن است آدم زن خودش را کتک نزند؟ مثلاَ یکیش خودم... مگر میشود زنم را کتک نزنم؟ خوب، زنی که سازدهنی مردم را زیر پایش له کند و بعدش هم به شیرینیهای شما ناخنک بزند حقش است کتک بخورد... آخر مگر میشود مرتکب این همه خلاف شد؟
- لازم نیست برایم صغراکبرا بچینی، کلهپوک! حالا دیگر استدلال هم میکند! تو را چه به استدلال؟ در کاری که به تو مربوط نمیشود، هیچوقت دخالت نکن! راستی خانم چهکار میکنند؟
- خواب تشریف دارند قربان.
- هرچه باداباد! برو به ماریا بگو خانم را بیدار کند و ایشان را بفرستد پیش من... نه صبر کن، نرو! تو چه فکر میکنی؟ به نظر تو من شبیه موژیک جماعت هستم؟
- چرا باید شبیه موژیک باشید؟ کی دیده شده که ارباب شبیه موژیک باشد؟ البته هیچه وقت دیده نشده!
این را گفت و شانههایش را بالا انداخت و در را با صدای خشکی باز کرد و بیرون رفت. سرگرد هم که آثار اضطراب بر چهرهاش نقش خورده بود، آبی به سروروی خود زد و مشغول پوشیدن لباس شد.
سرگرد، همین که همسر بیست ساله تودلبرواش از در وارد شد با نیشدارترین لحنی که میسرش بود گفت:
- عزیز دلم، میتوانی ساعتی از وقت گرانبهایت را که این همه برای همهمان مفید است، در اختیار من بگذاری؟
زن، پیشانیاش را برای بوسه، به سرگرد عرضه کرد و جواب داد:
- با کمال میل، دوست من!
- عزیز دلم، هوس کردهام روی دریاچه گشتی بزنیم... کمی تفریح کنیم... حاضری همراهیام کنی؟
- فکر نمیکنی هوا گرم باشد؟ با وجود این، بابا جانم، پیشنهادت را با کمال میل قبول میکنم. اما به یک شرط: تو پارو میزنی، من سکان میگیرم. باید کمی هم خوراکی برداریم- من که از صبح چیزی نخوردهام...
سرگرد، تازیانهای را که در جیب گذاشته بود، با دست لمس کرد و گفت:
- خوراکی برداشتهام.
حدود نیم ساعت بعد از این گفتوگو، زن و شوهر سوار قایق بودند و به سمت وسط دریاچه، پیش میرفتند. سرگرد، عرقریزان پارو میزد و همسرش، قایق را هدایت میکرد. مرد، نگاه آکنده از خشمش را به کارولینا کارلونای نگران دوخته بود ودر حالی که در آتش بیصبری میسوخت، زیر لب با خود غرولند میکرد:« نگاهش کنید! شما را به خدا نگاهش کنید!». همین که قایق به وسط دریاچه رسید، سرگرد با صدای بم خود فرمان داد:« ایست!» قایق، از حرکت بازماند. چهره سرگرد، ارغوانی شد و زانوانش لرزیدند. زن، نگاه شگفتزده خود را به شوهر دوخت و پرسید:
- چهات شده آپولوشا؟
سرگرد غرشکنان گفت:
- پس میفرمایید که بنده گوسالهام، ها؟ پس من...من... کیام؟ یک کلهپوک کندذهن؟ پس تو دوستم نداشتی و دوستم نخواهی داشت، ها؟ پس تو... من...
بار دیگر غرید و مشتش را بلند کرد و تازیانه را در هوا چرخاند و توی قایق (4) ... o temporo o mores!...کشمکشی وحشتناک درگرفت. درگیریشان چنان بود که در وصف نگنجد! این حادثه را حتی خوش قریحهترین نقاش ایتالیا دیده نیز محال است بتواند ترسیم کند... پیش از آنکه سرگرد بتواند به از دست رفتن مشتی از موی سر خود پی ببرد و پیش از آنکه زن جوان، بتواند تازیانه را که از دست شوهر درربوده بود به کار گیرد، قایق واژگون شد و...
در همین هنگام ایوان پاولویچ، کلیددار سابق سرگرد که اکنون در بخشداری به عنوان دفترنویس خدمت میکرد، در ساحل دریاچه، سوتزنان مشغول قدم زدن بود. او با بیصبری منتظر آن بود که دختران روستایی از راه برسند و بنا به عادت هرروزهشان، در دریاچه آبتنی کنند؛ سیگار پشت سیگار دود میکرد و به چشمچرانی سیری که بنا بود نصیبش شود میاندیشید. ناگهان فریادهای جانکاهی به گوشش رسید. صدای اربابان سابق خود را شناخت. سرگرد و همسرش داد میزدند:« کمک! کمک!» ایوان پاولویچ، کت و شلوار و چکمههایش را بیتامل درآورد، سه بار صلیب بر سینه رسم کرد و به قصد نجات آن دو، خود را به آب زد. از آنجایی که قابلیت او در فن شناگری بیش از قابلیتش در دفترنویسی بود، در مدتی کمتر از سه دقیقه، خویشتن را در کنار مغروقین یافت. شناکنان به آن دو نزدیک شد و در دم در بنبست قرار گرفت- با خودش فکر کرد:« لعنت بر شیطان! به داد کدام یکی برسم؟ » توان آن را نداشت که هر دو را نجات دهد- فقط یکی از آن دو را میتوانست از مهلکه برهاند. عضلات صورتش، از شدت تردید و تحیر، کج و معوج شدند؛ گاه به این و گاه به آن دگر، چنگ میانداخت. سرانجام رو کرد به آنها و گفت:
- فقط یکیتان! هر دوتان، زورم نمیرسد! به خیالتان رسیده که من نهنگم؟
کارولینا کارلونا که به دامان کت سرگرد، چنگ انداخته بود زوزهکشان گفت:
- ایوان عزیزم، مرا... مرا نجات بده! باهات عروسی میکنم! به همه مقدسات قسم میخورم زنت شوم! وای، خدا جان، دارم غرق میشوم!
سرگرد نیز در حالی که آب قورت میداد، با صدای بمش هوار میکشید:
- ایوان! ایوان پاولویچ! مرد باش! مرا نجات بده، برادر! یک روبل پول ودکات با من! نگذار جوانمرگ شوم!... سر تا پایت را طلا میگیرم... بجنب، نجاتم بده! واقعاً که... قول میدهم با خواهرت ماریا، عروسی کنم... به خدا میگیرمش! خواهرت خیلی تودلبروست! به حرفهای زنم گوش نده، مردهشوی قیافهاش را ببرد! اگر نجاتم ندهی، میکشمت! از چنگم زنده درنمیروی!
دریاچه به دور سر دفترنویس بخشداری طوری چرخید که نزدیک بود غرق شود. وعدههای هر دو را به یکسان، مقرون به صرفه یافت- یکی با صرفهتر از دیگری. کدام یک را انتخاب کند؟ فرصت، داشت از دست میرفت. سرانجام، تصمیم خود را گرفت:« هر دو را نجات میدهم! از هردوشان بماسد، بهتر از آن است که فقط از یکیشان بماسد... توکل به خدا!» آنگاه صلیبی بر سینه رسم کرد، با دست راستش کارولینا کارلونا را زیر بغل گرفت، انگشت سبابه همان دست را به کراوات سرگرد حلقه زد و هنهنکنان به سمت ساحل شنا کرد. با دست چپ شنا میکرد و در همان حال ، دستور میداد:« پا بزنید! پا بزنید! » به آینده درخشانی که در انتظارش بود میاندیشید:« خانم، زن خودم میشود، سرگرد هم میشود دامادم... بهبه! حالا دیگر تا میتوانی کیف کن!... بعد از این، نانت توی روغن است، پسر... نان شیرینی تازه بلنبان و سیگار برگ اعلا بکش!... خدایا، شکرت!» شنای یک دستی، آن هم با دو بار گران و جهت مخالف باد، کار سادهای نبود اما فکر آینده درخشان، نیروی ایوان پاولویچ را دو چندان کرده بود. سرانجام در حالی که لبخند میزد و از فرط خوشبختی، خندههای نخودی میکرد، موفق شد زن و شوهر را به ساحل برساند. خوشحالی ایوان پاولویچ بی حدومرز بود. اما همین که نگاهش به زن و شوهر افتاد که دوستانه دست در دست هم داده و ایستاده بودند، رنگ از صورتش پرید؛ مشتی به پیشانی خود کوبید و بی آنکه به دختران روستایی که از آبتنی دست کشیده و دستهجمعی به دور زن و شوهر حلقه زده و نگاههای آمیخته به بهت و تحسینشان را به دفترنویس شجاع دوخته بودند اعتنا کنند، با صدای بلند، زار زد.
فردای آن روز، ایوان پاولویچ به توصیه سرگرد از بخشداری اخراج شد. کارولینا کارلونا نیز به خدمت ماریا خاتمه داد و به او گفت:« حالا برو سراغ ارباب مهربان خودت!»
ایوان پاولویچ در کرانه دریاچه منحوس راه میرفت و بلندبلند با خودش حرف میزد:
- ای آدمها، فغان از دست شما! آخر این همه نمکنشناسی؟!
1880 یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:17 :: نويسنده : امیر نمازی
مغروق
در خیابان ساحلی یک رودخانه ی بزرگ کشتی رو ، غلغله برپاست ــ از نوع غلغله هایی که معمولاً در نیمروز گرم تابستانی برپا میشود. گرماگرم بارگیری و تخلیه ی کرجیها و بلمهاست. فش فش کشتیهای بخار و ناله و غژغژ جرثقیلها و انواع فحش و ناسزا به گوش میرسد.
هوا آکنده از بوی ماهی خشک و روغن قطران است … هیکلی کوتاه قد با چهره ای سخت پژمرده و پف کرده که کتی پاره پوره و شلواری وصله دار و راه راه به تن دارد به کارگزار شرکت کشتیرانی « شچلکوپر » که همانجا در ساحل ، بر لب آب نشسته و چشم به راه صاحب بار است نزدیک میشود. کلاه کهنه و مندرسی با لبه ی طبله کرده بر سر دارد که از جای نشانش پیداست که زمانی کلاه یک کارمند دولت بوده است … کراواتش از یقه بیرون زده و بر سینه اش ول است … به شیوه ی نظامی ها ادای احترام میکند و با صدای گرفته اش خطاب به کارگزار میگوید:
ــ سلام و درود فراوان به جناب تاجر باشی! درود عرض شد! حضرت آقا خوش ندارند یک کسی را در حال غرق شدن ببینند؟ منظورم یک مغروق است.
کارگزار کشتیرانی می گوید:
ــ کدام مغروق ؟
ــ در واقع مغروقی در کار نیست ولی بنده می توانم نقش یک مغروق را ایفا کنم. بنده خودم را در آب می اندازم و جنابعالی از تماشای منظره ی غرق شدن یک آدم مستفیض میشوید! این نمایش بیش از آنکه غم انگیز باشد ، با توجه به ویژگیها و جنبه ی خنده آورش ، مسخره آمیز است … جناب تاجر باشی ، حالا اجازه بفرمایید نمایش را شروع کنم!
ــ من تاجر نیستم.
ــ ببخشید … میل پاردون (به فرانسه: هزار بار معذرت) … این روزها تجار هم به لباس روشنفکرها در آمده اند بطوری که حتی حضرت نوح هم نمیتواند تمیز را از ناتمیز بشناسد. حالا که جنابعالی روشنفکر تشریف دارید ، چه بهتر! … زبان یکدیگر را بهتر میفهمیم … بنده نجیب زاده هستم … پدرم افسر ارتش بود ، خود من هم برای کارمندی دولت نامزد بودم … و حالا ، حضرت اجل ، این خادم عالم هنر ، در خدمت شماست … یک شیرجه در آب و تصویری زنده از یک مغروق!
ــ نه ، متشکرم …
ــ اگر نگران جنبه ی مالی قضیه هستید باید از همین حالا خیالتان را آسوده کنم … با جنابعالی گران حساب نمیکنم … با چکمه دو روبل و بی چکمه فقط یک روبل …
ــ اینقدر تفاوت چرا ؟
ــ برای اینکه چکمه گرانترین جزء پوشاک انسان را تشکیل میدهد ، خشک کردنش هم خیلی مشکل است ؛ ergo (به فرانسه: بنابراین) اجازه میفرمایید کاسبی ام را شروع کنم ؟
ــ نه جانم ، من تاجر نیستم. از این جور صحنه های هیجان انگیز هم خوشم نمی آید …
ــ هوم … اینطور استنباط میکنم که احتمالاً جنابعالی از کم و کیف موضوع اطلاع درستی ندارید … شما تصور میفرمایید که بنده قصد دارم شما را به تماشای صحنه های ناهنجار خشونت بار دعوت کنم اما باور بفرمایید آنچه در انتظار شماست نمایشی خنده آور و هجو آمیز است … نمایش بنده سبب آن میشود که لبخند بر لب بیاورید … منظره ی آدمی که لباس بر تن شنا میکند و با امواج رودخانه دست و پنجه نرم میکند در واقع خیلی خنده آور است! در ضمن … پول مختصری هم گیر بنده می آید .
ــ بجای آنکه از این نمایشها راه بندازید چرا به یک کار جدی نمی پردازید ؟
ــ می فرمایید کار ؟ … کدام کار ؟ شغل در شان یک نجیب زاده را به عذر دلبستگی ام به مشروبات الکلی از بنده مضایقه میکنند … گمان میکنید انسان تا پارتی نداشته باشد میتواند کار پیدا کند؟ از طرف دیگر بنده هم به علت موقعیت خانوادگی ام نمیتوانم به کارهای معمولی از قبیل عملگی و غیره تن بدهم.
ــ چاره ی مشکل شما آن است که موقعیت خانوادگی تان را فراموش کنید.
هیکل سر خود را متکبرانه بالا میگیرد ، پوزخندی تحویل مرد می دهد و می پرسد:
ــ گفتید فراموشش کنم ؟ جایی که حتی هیچ پرنده ای اصل و نسب خود را فراموش نمیکند توقع دارید که نجیب زاده ای چون من موقعیت خانوادگی اش را به بوته ی فراموشی بسپرد؟ گرچه بنده فقیر و ژنده پوش هستم ولی غر … و … ر دارم آقا! … به خون اصیلم افتخار میکنم!
ــ در عجبم که غرورتان مانع آن نمیشود که این نمایشها را راه بندازید …
ــ از این بابت شرمنده ام! تذکر جنابعالی در واقع بیانگر حقیقتی تلخ است. معلوم میشود که مرد تحصیل کرده ای هستید. ولی به حرفهای یک گناهکار ، پیش از آنکه سنگسارش کنند باید گوش بدهند … درست است که بین ما آدمهایی پیدا میشوند که عزت نفسشان را زیر پا میگذارند و برای خوش آمد مشتی تاجر ارقه حاضر میشوند به سر و کله ی خود خردل بمالند یا مثلاً صورتشان را در حمام با دوده سیاه کنند تا ادای شیطان را در آورده باشند و یا لباس زنانه بپوشند و هزار جور بیمزگی و جلفبازی در بیاورند اما بنده … بنده از اینگونه ادا و اطوارها احتراز میجویم! بنده به هیچ قیمتی حاضر نیستم محض خوشایند و تفریح تاجر جماعت ، به سر و کله ام خردل و حتی چیزهای بهتر از خردل بمالم ولی اجرای نقش یک مغروق را زشت و ناپسند نمیدانم … آب ماده ای سیال و تمیز. غوطه در آب ، جسم را پاکیزه میکند ، نه آلوده. علم پزشکی هم موید نظر بنده است … در هر صورت با جنابعالی گران حساب نمیکنم … اجازه بفرمایید با چکمه ، فقط یک روبل …
ــ نه جانم ، لازم نیست …
ــ آخر چرا ؟
ــ عرض کردم لازم نیست …
ــ کاش می دیدید آب را چطور قورت می دهم و چطور غرق می شوم! … از این سر تا آن سر رودخانه را بگردید کسی را پیدا نمیکنید که بتواند بهتر از من غرق شود … وقتی قیافه ی مرده ها را به خودم میگیرم حتی آقایان دکترها هم به شک و شبهه می افتند. بسیار خوب آقا ، از شما فقط 60 کوپک میگیرم آنهم بخاطر آنکه هنوز دشت نکرده ام … از دیگران محال است کمتر از سه روبل بگیرم ولی از قیافه ی جنابعالی پیدا است که آدم خوبی هستید … بنده با دانشمندهایی چون شما ارزان حساب میکنم …
ــ لطفاً راحتم بگذارید!
ــ خود دانید! … صلاح خویش خسروان دانند … ولی می ترسم حتی به قیمت ده روبل هم نتوانید غرق شدن یک آدم را ببینید.
سپس هیکل ، همانجا در ساحل ، اندکی دورترک از کارگزار می نشیند و جیبهای کت و شلوار خود را فس فس کنان میکاود …
ــ هوم … لعنت بر شیطان! … توتونم چه شد؟ انگار در بارانداز جاش گذاشتم … با افسری بحث سیاسی داشتم و قوطی سیگارم را در عالم عصبانیت همانجا جا گذاشتم … آخر میدانید این روزها در انگلستان صحبت از تغییر کابینه است … مردم حرفهای عجیب و غریبی میزنند! حضرت اجل ، سیگار خدمتتان هست؟
کارگزار سیگاری به هیکل تعارف میکند. در همین موقع تاجر صاحب بار ــ مردی که کارگزار منتظرش بود ــ در ساحل نمایان میشود. هیکل شتابان از جای خود میجهد ، سیگار را در آستین کتش پنهان میکند ، سلام نظامی میدهد و با صدای گرفته اش میگوید:
ــ سلام و درود فراوان به حضرت اجل! درود عرض شد!
کارگزار رو میکند به تاجر و می گوید:
ــ بالاخره آمدید ؟ مدتی است منتظرتان هستم! در غیاب شما ، این آدم سمج پدر مرا در آورد! با آن نمایشهایش دست از سر کچلم بر نمیدارد! پیشنهاد میکند 60 کوپک بگیرد و ادای آدمهای مغروق را در بیاورد …
ــ شصت کوپک ؟ … می ترسم زیادت بکند داداش! مظنه ی شیرین اینجور کارها 25 کوپک است! … همین دیروز سی تا آدم بطور دستجمعی غرق شدن مسافرهای یک کشتی را نمایش دادند و فقط 50 کوپک گرفتند … آقا را! … شصت کوپک! من بیشتر از 30 کوپک نمیدهم.
هیکل ، باد به لپ های خود می اندازد و پوزخند می زند و می گوید:
ــ 30 کوپک ؟ … می فرمایید قیمت یک کله کلم بابت غرق شدن ؟! … خیلی چرب است آقا! …
ــ پس فراموشش کن … حال و حوصله ات را ندارم …
ــ باشد … امروز دشت نکرده ام وگرنه … فقط خواهش میکنم به کسی نگویید که 30 کوپک گرفته ام.
هیکل چکمه ها را در می آورد ، اخم میکند ، چانه اش را متکبرانه بالا میگیرد ، به طرف رودخانه میرود و ناشیانه شیرجه میزند … صدای سقوط جسم سنگینی به درون آب شنیده میشود … لحظه ای بعد ، هیکل روی آب می آید ، ناشیانه دست و پا میزند و میکوشد قیافه ی آدمهای وحشت زده را به خود بگیرد … اما بجای وحشت از شدت سرما میلرزد …
مرد تاجر فریاد میکشد:
ــ غرق شو! غرق شو! چقدر شنا میکنی؟ … حالا دیگر غرق شو! …
هیکل چشمکی میزند و بازوانش را از هم میگشاید و در آب غوطه ور میشود. همه ی نمایشش همین است! سپس ، بعد از « غرق شدن » ، از رودخانه بیرون می آید ، 30 کوپک خود را میگیرد و خیس و لرزان از سرما در امتداد ساحل به راه خود ادامه میدهد.
یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:17 :: نويسنده : امیر نمازی
ناکامی
ایلیا سرگی یویچ پپلف و همسرش کلئوپاترا پترونا ، پشت در اتاق ، گوش ایستاده و حریصانه سرگرم استراق سمع بودند. از قرار معلوم در پس در اتاق پذیرایی کوچکشان دو نفر به هم اظهار عشق میکردند. « اظهار کنندگان » عبارت بودند از ناتاشنکا دختر آقای پپلف و شچوپکین دبیر آموزشگاه شهرشان. پپلف که از شدت هیجان و بی تابی سراپا میلرزید و دستهایش را به هم میمالید ، زیر لب نجواکنان گفت:
ــ دارد به قلاب نک می زند! پترونا تو باید حواست را کاملاً جمع کنی و همین که صحبتشان به احساسات و این جور حرفها رسید فوراً بدو و شمایل مقدسین را از روی دیوار بردار و راه بیفت تا دعای خیرشان کنیم … باید غافلگیرشان کرد … باید مچشان را سر بزنگاه بگیریم … و دعای خیرشان کنیم … دعای خیر کردن جزو امور مقدس است ، کسی را که دعای خیرش کنند ، دیگر نمیتواند از زیر بار ازدواج شانه خالی کند … اگر هم یک وقت خواست طفره برود ، ناچار با دادگستری سر و کار پیدا میکند.
و اما در همان لحظه و پشت همان در ، شچوپکین در حالی که چوب کبریتی را به شلوار شطرنجی خود میکشید تا بگیراند ، خطاب به ماشنکا میگفت:
ــ از این اخلاقتان دست بردارید! هرگز به شما نامه ای ننوشته ام!
دختر جوان که یکبند ادا و اطوار می آمد و گهگاه هیکل خود را در آینه برانداز میکرد ، جواب داد:
ــ شما گفتید و من باور کردم! خط شما را فوری شناختم! راستی که آدم عجیب و غریبی هستید! دبیر تعلیم خط و خطش اینقدر خرچنگ قورباغه! با آن خط بدی که دارید ، چطور میتوانید خوشنویسی یاد بدهید؟
ــ هوم! … چه اهمیتی دارد؟ در تعلیم خط ، مهم اصل خوش نویسی نیست بلکه مهم آن است که شاگردها سر کلاس چرت نزنند. من وقتی شاگردهایم را در حال چرت زدن می بینم ، خط کش را بر میدارم و می افتم به جانشان … تازه چه فرقی میکند خط یکی خوب باشد یا بد؟ … من معتقدم که خط خوش یعنی حرف مفت! مثلاً نکراسف با آنکه خط گندی داشت ، نویسنده ی خوبی بود. نمونه ی خط او را در کتاب مجموعه ی آثارش چاپ کرده بودند.
ــ بین شما و نکراسف از زمین تا آسمان تفاوت هست …
آنگاه آه کشید و افزود:
ــ اگر نویسنده ای از من خواستگاری کند ، بی معطلی زنش میشوم تا چپ و راست بعنوان یادگاری برایم شعر بنویسد!
ــ اینکه کاری ندارد! من هم بلدم برایتان شعر بنویسم.
ــ مثلاً درباره ی چی ؟
ــ درباره ی عشق … احساسات … چشمهایتان … اشعاری بنویسم که از خود بی خود شوید … اشکتان در بیاید! راستی اگر برایتان شعر عاشقانه بنویسم ، اجازه خواهید داد ، دستتان را ببوسم؟
ــ چه تقاضای مهمی؟! … الآنش هم اگر بخواهید ، میتوانید دستم را ببوسید!
شچوپکین از جای خود جهید و با چشمهایی از حدقه برآمده ، لبهایش را به دست نرم ناتاشنکا که بوی صابون تخم مرغی می داد ، فشرد. در همین هنگام پپلف ، آرنج خود را شتابان به پهلوی کلئوپاترا پترونا زد ، رنگ رخسارش به سفیدی گچ شد ، دگمه های کتش را با عجله انداخت و گفت:
ــ بجنب! شمایل! شمایل را از روی دیوار بردار! راه بیفت ، زن! یالله بجنب!
آنگاه بدون اتلاف وقت ، در اتاق را چارطاق باز کرد و دستهایش را به طرف آسمان گرفت و با چشمهای آلوده به اشکش پلک زد و گفت:
ــ بچه ها! … دعای خیرتان میکنم … بچه های عزیز … خداوند خوشبختتان کند … اولاد فراوان داشته باشید …
مادر نیز که از فرط خوشحالی اشک می ریخت ، گفت:
ــ من … من هم دعای خیرتان می کنم … عزیزان من انشاالله خوشبخت شوید ، پا به پای هم پیر شوید!
آنگاه رو کرد به شچوپکین و ادامه داد:
ــ آه ، شما یگانه گنجینه ام را از من می گیرید! دخترم را دوست داشته باشید … با او مهربان باشید …
دهان شچوپکین بینوا از ترس و تعجب باز ماند ، شبیخون والدین ناتاشنکا آنقدر جسورانه و غیرمنتظره بود که مرد جوان فرصت نیافت حتی کلمه ای بر زبان بیاورد. در حالی که از وحشت سراپا میلرزید ، با خود فکر کرد: « ای داد بیداد ، دم به تله دادم! غافلگیرم کردند! کار زار است! محال است بتوانم از این معرکه جان سالم بدر ببرم! »
بناچار سر خود را از سر تسلیم خم کرد تا شمایل را بالای آن بگیرند ، انگار میخواست بگوید: « تسلیم میشوم! » پدر ناتاشنکا که او نیز اشک میریخت ، گفت:
ــ دعا … دعای خیر می کنم. ناتاشنکا دخترم … برو کنارش بایست … پترونا ، شمایل را بده من …
اما در این لحظه ، پدر ناگهان از گریستن باز ماند و چهره اش از شدت خشم ، کج و معوج شد. با حالتی آکنده از غیظ و عصبانیت رو کرد به پترونا و داد زد:
ــ خنگ خدا! کله پوک! ببین بجای شمایل چه میدهد دستم!
ــ وای خدا مرگم بده!
راستی مگر چه شده بود ؟
شچوپکین نگاه آمیخته به ترس و وحشت خود را به شمایل دوخت و در همان آن پی برد که نجات یافته است: در آن هیر و ویر ، والده ی ناتاشنکا بجای شمایل مقدس ، عکس لاژچنیکف نویسنده را از دیوار برداشته بود. پپلف پیر و کلئوپاترا پترونا تصویر در دست ، حیران و شرمنده ایستاده بودند. در این میان آقای دبیر با استفاده از آشفتگی وضع ، پا به فرار گذاشت. یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:16 :: نويسنده : امیر نمازی
نزد سلمانی
صبح است. هنوز ساعت هفت نشده اما دکه ی ماکار کوزمیچ بلستکین سلمانی ، باز است. صاحب دکه ، جوانکی 23 ساله ، با سر و روی ناشسته و کثیف ، و در همان حال ، با جامه ای شیک و پیک ، سرگرم مرتب کردن دکه است. گرچه در واقع چیزی برای مرتب کردن وجود ندارد با اینهمه ، سر و روی او از زوری که میزند ، غرق عرق است. به اینجا کهنه ای میکشد ، به آنجا انگشتی میمالد ، در گوشه ای دیگر ساسی را به ضرب تلنگر از روی دیوار ، بر زمین سرنگون میکند.
دکه اش تنگ و کوچک و کثیف است. به دیوارهای چوبی ناهموارش ، پارچه ی دیواری کوبیده شده ــ پارچه ای که انسان را به یاد پیراهن نخ نما و رنگ رفته ی سورچی ها می اندازد. بین دو پنجره ی تار و گریه آور دکه ، دری تنگ و باریک و غژغژو و فرسوده ، و بالای آن زنگوله ی سبز زنگ زده ای دیده میشود که گهگاه ، خودبخود و بدون هیچ دلیل خاصی تکانی میخورد و جرنگ و جرینگ بیمارگونه ای سر میدهد. کافیست به آینه ای که به یکی از دیوارها آویخته اند ، نیم نگاهی بیفکنید تا قیافه تان به گونه ای ترحم انگیز ، پخش و پلا و کج و معوج شود. در برابر همین آینه است که ریش مشتریها را میتراشد و سرشان را اصلاح میکند. روی میز کوچکی که به اندازه ی خود ماکار کوزمیچ چرب و کثیف است همه چیز یافت میشود: شانه های گوناگون ، چند تا قیچی و تیغ و آبفشان صناری ، یک قوطی پودر صناری ، ادوکلن بی بو و خاصیت صناری. تازه خود دکه هم بیش از چند تا صناری نمی ارزد.
جیغ زنگوله ای که بالای در است ، طنین افکن میشود و مردی مسن با پالتو کوتاه پشت و رو شده و چکمه های نمدی ، وارد دکه میشود ؛ شال زنانه ای به دور سر و گردن خود پیچیده است.
او ، اراست ایوانیچ یاگودف ، پدر تعمیدی ماکار کوزمیچ است. روزگاری دربان کلیسا بود اما اکنون در حوالی محله ی « دریاچه ی سرخ » سکونت دارد و آهنگری میکند. اراست ایوانیچ خطاب به ماکار کوزمیچ که هنوز هم گرم جمع و جور کردن دکه است ، میگوید:
ــ سلام ماکار جان ، نور چشمم!
روبوسی میکنند. پدر تعمیدی ، شال را از دور سر و گردن باز میکند ، صلیبی بر سینه رسم میکند ، می نشیند و سرفه کنان مگوید:
ــ تا دکانت خیلی راه است پسرم! مگر شوخی ست؟ از دریاچه ی سرخ تا دروازه کالوژ سکایا!
ــ خوش آمدید! حال و احوالتان چطور است؟
ــ مریض احوالم برادر! تب داشتم.
ــ تب؟ انشاالله بلا دور است.
ــ آره ، تب داشتم. یک ماه آزگار ، توی رختخواب افتاده بودم ؛ گمان میکردم دارم غزل خداحافظی را میخوانم. حالم آنقدر بد بود که کشیش بالای سرم آوردند. ولی حالا که شکر خدا ، حالم یک ذره بهتر شده ، موی سرم میریزد. رفتم پیش دکتر ، دستور داد موهام را از ته بتراشم. میگفت موی تازه ای که بعد از تراشیدن سر در می آد ، ریشه اش قویتر میشود. نشستم و با خودم گفتم: خوبست سراغ ماکار خودمان برم. هر چه باشد ، قوم و خویش آدم ، بهتر از غریبه هاست ــ هم بهتر میتراشد ، هم پول نمیگیرد. درست است که دکانت خیلی دور است ولی چه اشکالی دارد؟ خودش یک جور گشت و گذار است.
ــ با کمال میل. بفرمایید!
ماکار ، پاکشان خش خش راه می اندازد و با دستش به صندلی اشاره میکند. یاگودف میرود روی صندلی می نشیند ، به قیافه ی خود در آینه خیره میشود و از منظره ای که می بیند خشنود میشود: پوزه ای کج و کوله ، با لبهای زمخت و بینی پت و پهن ، و چشمهای به پیشانی جسته. ماکار کوزمیچ ملافه ی سفیدی را که آغشته به لکه های زرد رنگ است ، روی شانه های او می اندازد ، قیچی را چک چک به صدا در می آورد و میگوید:
ــ از ته میتراشم ، پاکتراش!
ــ البته! طوری بتراش که شبیه تاتارها شوم ، شبیه یک بمب! بجاش موی پرپشت در می آد.
ــ راستی خاله جان حالشان چطور است؟
ــ زنده است ، شکر. همین چند روز پیش ، رفته بودش خدمت خانم سرگرد. یک روبل به اش مرحمت کردند.
ــ که اینطور … یک روبل … بی زحمت گوش تان را بگیرید و این جوری نگاهش دارید.
ــ دارمش … مواظب باش زخم و زیلیش نکنی. یواش تر ، این جوری دردم می آد! داری موهام را میکشی.
ــ مهم نیست. پیش می آد! راستی حال آنا اراستونا چطور است؟
ــ دخترم را میگویی؟ بدک نیست ، برای خودش خوش است. همین چهارشنبه ای که گذشت ، نامزدش کردیم. راستی تو چرا نیامدی؟
صدای قیچی قطع میشود. ماکار کوزمیچ بازوان خود را فرو می آویزد و وحشت زده می پرسد:
ــ کی را نامزد کردید؟
ــ معلوم است ، آنا را.
ــ یعنی چه؟ چطور ممکن است؟ با کی؟
ــ پروکوفی پترویچ شییکین. همان که عمه اش در کوچه ی زلاتوئوستنسکی سرآشپز است. زن خوبی ست! همه مان از نامزد آنا خوشحالیم … هفته ی آینده هم عروسی شان را راه می ندازیم. تو هم بیا ، خوش میگذرد.
ماکار کوزمیچ ، مبهوت و رنگپریده ، شانه های خود را بالا می اندازد و میگوید:
ــ چطور ممکن است این کار را کرده باشید؟ آخر چرا؟ این … غیر ممکن است ، اراست ایوانیچ! آخر آنا اراستونا … آخر من … من می خواستمش … قصد داشتم بگیرمش! آخر چطور ممکن است؟ …
ــ چطور ندارد! کردیم و شد! آقا داماد ، مرد خوبی ست.
قطره های درشت عرق سرد ، چهره ی ماکار کوزمیچ را خیس میکند ؛ قیچی را کنار میگذارد ، مشتش را به بینی میمالد و میگوید:
ــ من که میخواستم … این ، غیر ممکن است ، اراست ایوانیچ! من … من عاشقش بودم … به اش قول داده بودم بگیرمش … خاله جان هم موافق بودند … شما همیشه در حکم پدرم بودید ، به اندازه ی مرحوم ابوی ، به شما احترام میگذاشتم … همیشه مجانی اصلاحتان میکردم … همیشه از من پول دستی میگرفتید … وقتی آقاجانم مرحوم شد شما کاناپه ی ما را برداشتید و ده روبل پول نقد هم از من قرض گرفتید و هیچ وقت هم پسش ندادید. یادتان هست؟
ــ چطور ممکن است یادم نباشد؟ البته که یادم هست! ولی خودمانیم ماکار جان ، از تو که داماد در نمی آد! نه پول داری ، نه اسم و رسم ؛ تازه شغلت هم چنگی به دل نمیزند …
ــ ببینم ، مگر شییکین پولدار است؟
ــ در شرکت تعاونی کار میکند … هزار و پانصد روبل سپرده دارد … آره ، برادر … وانگهی حالا دیگر این حرفها فایده ندارد … کار از کار گذشته … آب رفته که به جوی بر نمیگردد ، ماکار جان … خوبست زن دیگری برای خودت دست و پا کنی … فقط آنا که از آسمان نیفتاده … ببینم ، حالا چرا ماتت برده؟ چرا کارت را تمام نمیکنی؟
ماکار کوزمیچ جواب نمیدهد. بی حرکت ایستاده است. بعد ، دستمالی از جیب خود در می آورد و گریه سر میدهد. اراست ایوانیچ میکوشد دلداری اش بدهد:
ــ بس کن پسرم! طوری شیون میکند که انگار زن است! گفنم: بس کن! آرام بگیر! همین که سرم را تراشیدی ، هر چه دلت میخواد زار بزن! حالا قیچی را بگیر دستت و تمامش کن پسرم.
ماکار کوزمیچ قیچی را بر می دارد ، نگاه عاری از ادراک خود را به آن می دوزد و پرتش میکند روی میز. دستهایش میلرزد:
ــ نمی توانم! دستم به کار نمی رود! من آدم بدبختی هستم! آنا هم بدبخت است! ما همدیگر را دوست داشتیم ، با هم عهد و پیمان بسته بودیم … ولی یک مشت آدم بی رحم ، از هم جدامان کردند … اراست ایوانیچ بفرمایید بیرون! چشم ندارم شما را ببینم.
ــ باشد ، ماکار جان ، فردا بر میگردم. حالا که امروز دستت به کار نمیرود ، فردا می آیم.
ــ بسیار خوب.
ــ امروز را آرام بگیر ، من فردا صبح زودترک می آیم.
انسان از مشاهده ی نصف کله ی از ته تراشیده ی اراست ایوانیچ ، به یاد تبعیدی ها می افتد. خود او از این بابت سخت شرمنده است اما چاره ای ندارد جز آنکه دندان روی جگر بگذارد. شال زنانه را دور سر و گردن خود می پیچد و از دکه ی سلمانی بیرون میرود. و ماکار کوزمیچ ، در تنهایی خویش ، همچنان اشک میریزد.
روز بعد ، اراست ایوانیچ صبح زود به دکه ی ماکار کوزمیچ می آید.
ماکار با لحنی سرد می پرسد:
ــ فرمایشی دارید؟
ــ ماکار جان ، آمده ام کارت را تمام کنی. نصف سرم مانده …
ــ اول دستمزدم را می گیرم ، بعد کار را تمام میکنم. سر هیچکی را مفت و مجانی نمیتراشم.
اراست ایوانیچ ، بدون ادای کلمه ای ، راه خود را میگیرد و میرود. تا امروز هم نصف موی سرش کوتاه و نصف دیگر ، بلند است. او ، پرداخت دستمزد به سلمانی جماعت را اسراف میداند ــ دندان روی جگر گذاشته و امیدوار است موی کوتاهش هر چه زودتر بلند شود. او ، با همان ریخت و قیافه هم در جشن عروسی دخترش ، آنا شرکت کرد و خوش گذرانید. یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:15 :: نويسنده : امیر نمازی
نقل از دفتر خاطرات یک دوشیزه
13 اکتبر: بالاخره بخت ، در خانه ی مرا هم کوبید! می بینم و باورم نمیشود. زیر پنجره های اتاقم جوانی بلند قد و خوش اندام و گندمگون و سیاه چشم ، قدم می زند. سبیلش محشر است! با امروز ، پنج روز است که از صبح کله ی سحر تا بوق سگ ، همانجا قدم میزند و از پنجره های خانه مان چشم بر نمیدارد. وانمود کرده ام که بی اعتنا هستم.
15 اکتبر: امروز از صبح ، باران می بارد اما طفلکی همانجا قدم می زند ؛ به پاداش از خود گذشتگی اش ، چشمهایم را برایش خمار کردم و یک بوسه ی هوایی فرستادم. لبخند دلفریبی تحویلم داد. او کیست؟ خواهرم واریا ادعا میکند که « طرف » ، خاطرخواه او شده و بخاطر اوست که زیر شرشر باران ، خیس میشود. راستی که خواهرم چقدر امل است! آخر کجا دیده شده که مردی گندمگون ، عاشق زنی گندمگون شود؟ مادرمان توصیه کرد بهترین لباسهایمان را بپوشیم و پشت پنجره بنشینیم. میگفت: « گرچه ممکن است آدم حقه باز و دغلی باشد اما کسی چه میداند شاید هم آدم خوبی باشد » حقه باز! … این هم شد حرف؟! … مادر جان ، راستی که زن بی شعوری هستی!
16 اکتبر: واریا مدعی است که من زندگی اش را سیاه کرده ام. انگار تقصیر من است که « او » مرا دوست میدارد ،نه واریا را! یواشکی از راه پنجره ام ، یادداشت کوتاهی به کوچه انداختم. آه که چقدر نیرنگباز است! با تکه گچ ، روی آستین کتش نوشت: « نه حالا ». بعد ، قدم زد و قدم زد و با همان گچ ، روی دیوار مقابل نوشت: « مخالفتی ندارم اما بماند برای بعد » و نوشته اش را فوری پاک کرد. نمیدانم علت چیست که قلبم به شدت می تپد.
17 اکتبر: واریا آرنج خود را به تخت سینه ام کوبید. دختره ی پست و حسود و نفرت انگیز! امروز « او » مدتی با یک پاسبان حرف زد و چندین بار به سمت پنجره های خانه مان اشاره کرد. از قرار معلوم ، دارد توطئه می چیند! لابد دارد پلیس را می پزد! … راستی که مردها ، ظالم و زورگو و در همان حال ، مکار و شگفت آور و دلفریب هستند!
18 اکتبر: برادرم سریوژا ، بعد از یک غیبت طولانی ، شب دیر وقت به خانه آمد. پیش از آنکه فرصت کند به بستر برود ، به کلانتری محله مان احضارش کردند.
19 اکتبر: پست فطرت! مردکه ی نفرت انگیز! این موجود بی شرم ، در تمام 12 روز گذشته ، به کمین نشسته بود تا برادرم را که پولی سرقت کرده و متواری شده بود ، دستگیر کند.
« او » امروز هم آمد و روی دیوار مقابل نوشت: « من آزاد هستم و می توانم ». حیوان کثیف! … زبانم را در آوردم و به او دهن کجی کردم! یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:15 :: نويسنده : امیر نمازی
گـنــاهکــار شـهـــر تـولــدو
هرکه محل ساحرهئی را که می گوید اسمش ماریا اسپالانتسو است، نشان دهد یا مشارالیها را زنده یامرده بههیات قضات تحویل کند آمرزش معاصی ی خود را پاداش دریافت خواهد نمود.
این اعـلان به امضای اسقف و قضات اربعهی شهر بارسلون مربوط به آن گذشتهی دوری است که تاریخ اسپانیا و ای بسا سراسر بشریت باقی را الی الابد چون لکهئی نازدودنی آلوده خواهد داشت.
همهی شهر بارسلون این اعلامیه را خواند و جستوجو آغاز شد. شصت زن مشابه این جادوگر دستگیر و با خویشـان خود شکنجه شدند... در آن دوران این اعتقاد مضحک اما ریشهدار رواج داشت که گویا جادوگران این توانائی را دارند که خود را به شکل سگ و گربه و جانوران دیگر درآورند، بخصوص از نوع سیاهشـان. درخبراست که صیادی بارها پنجهی بریدهی جانورانی را که شکار میکرد به نشانهی توفیق باخود میآورد و هر بار که کیسه را میگشود دست خونینی در آن مییافت وچون دقت میکرد دست زن خود را بازمیشناخت.
اهالی بارسلون هر سگ و گربهی سیاهی را که یافتند کشتند اما ماریا اسپالانتسو در میان آن قربانیان بیهوده پیدا نشد.
این ماریا اسپالانتسو دختر یکی از بازرگـانان عمدهی بارسلونی بود: مردی فرانسوی با همسری اسپانیائی. ماریا لاقیدی خاص قوم گل را از پدر بهارث برده بود و آن سرزندگی بیحـد و مرزی را که مـایهی جذابیت زنان فرانسوی است از مادر. اندام اسپانیائی نابش هم میراث مادری بود. تا بیست سالگی قطره اشکی به چشمش ننشسته بود و اکنون زنی بود سخت دلفریب و همیشه شاد و هوشیار که زندگی را وقف هیچکارهگی سرشار از دلخوشی اسپانیائی کرده بود و صرف هنرهـا... مثل یک کودک خوشبخت بود... درست روزی که بیست سالهگیاش را تمامکرد به همسری دریانوردی اسپالانتسو نام درآمد که بسیار جذاب بود و بهقولی دانشآموختهترین مرد اسپانیا و در سراسر بارسلون سرشناش.ازدواجش ریشه در عشق داشت. شوهرش سوگند یاد میکرد که اگر بداند زنش از زندهگی با او احساس سعادت نمیکند خودش را خواهد کشت. دیوانهوار دوستش میداشت.
اما در دومین روز ازدواج سرنوشت ورق خورد: بعدازغروب آفتاب از خانهی شوهر به دیدن مادرش میرفت که راه را گمکرد. بارسلون شهر بزرگی است و کمتر زن اسپانیائییی هست که بتواند کوتاهترین مسیر میان دو نقطه رابه درستی نشان دهد.
سر راه از راهبی که به او برخورد پرسید:ـ "راه خیابان سن مارکو از کـدام سمت است؟ "راهب ایستاد، فکری کرد و مشغول برانداز کردن او شد... آفتاب رفته مـاه برآمده بود و پرتو سردش بهچهرهی ماریا میتابید. بیجهت نیست که شاعران در توصیف زنان از ماه یاد میکنند!
ـ زن درروشنائیی مهتاب صد بار زیباتر جلوه میکند... موهای زیبای مشکین ماریا دراثر سرعت قدمها برشانه و برسینهاش که از نفس زدن عمیق برمیآمـد
افشان شده بود و دستهایاش که شربی را بر شانه نگه میداشت تا آرنج برهنه بود.
راهب جوان ناگهان بیمقدمه درآمد که: "ـ به خون ژانوار قدیس سوگند که تو جادوگری!"
ماریا گفت:ـ اگر راهب نبودی می گفتم بی گمان مستی!
ـ تو ... جادوگری!
راهب این را گفت و زیرلب شروع به خواندن اوراد کرد.
ـ سگی که هـمالان پیش پـای من دوید چه شد؟ تو همان سگی که به این صورت
درآمدی! به چشم خودم دیدم! من میدانم...اگرچه بیست و پنج سـال بیشتر ندارم تا به حال مچ پنجاه جادوگر را گرفتهام. تو پنجاهویکمی هستی! به من میگویند اوگوستین...
اینها را گفت و صلیبی به خود کشید و برگشت و غیبش زد.
ماریا اوگوستین را میشناخت. نقلش را بهکرات از پدر و مادر شنیده بود. هم
به عنوان پرحرارتترین شکارچی جادوگران، هم بهنام مصنف کتابی علمی که درآن ضمن لعن زنان از مردان هم به سبب تولدشان از بطن زن ابراز نفرت کرده در محاسن عشـق بهمسیح داد سخن دادهاست. اما ماریا بارها با خود فکر کردهبود مگر میشود به مسیحی عشق ورزید که خود از انسان متنفر است؟
چند صد قدمی که رفت دوباره به اوگوستین برخورد. از بنائی با سردر بلند و کتیبهی طویلی به زبان لاتینی چهار هیکل سیاه بیرون آمدند، ازمیان خود به او راه عبور دادند و بهدنبالاش راهافتادند. ماریا یکی از آنها را که همان اوگوستین بود شناخت. چهارتائی تا در خانه تعقیبش کردند.
سه روز بعد مرد سیاهپوشی که صورت تراشیدهی پف کرده داشت و ظاهرش میگفت که باید یکی ازقضات باشد به سراغ اسپالانتسو آمد و به او دستور داد بیدرنگ به حضور اسقف برود.
اسقف به اسپالانتسو اعلامکرد که: "ـ عیالات جادوگراست!
رنگ از روی اسپالانتسو پرید.
اسقف ادامه داد که:ـ به درگاه خداوند سپاس بگذار! انسانی که از موهبت پرارزش شناسائیی ارواح خبیثه در میان عوامالناس برخوردار است چشم ما و تو را باز کرد. عیالات را دیدهاند که به هیات کلب اسودی درآمده، یک بار هم کلب اسودی را مشاهده کردهاند که هیات معقودهی تو را بهخود گرفته...
اسپالانتسوی مبهوت زیرلب گفت:"ـ او جادوگر نیست ... زن من است!"
ـ آنضعیفه نمیتواند معقودهی مردی کاتولیک باشد! مشارالیها عیال ابلیس است. بدبخت! مگر تا بهحال متوجه نشدهای که به دفعات به خاطر آن روح خبیث تو را مورد غدر و خیانت قرارداده؟ بلافاصله عازم بیت خود شو و فی الفور او را بهاینجا بفرست.
اسقف مردی فاضل بود و از جمله واژهی Femina(یعنی زن) را به دو جزء fe و minus تجزیه میکرد تا برساندکه ( feیعنی ایمان) زن، minus (یعنی کمتر) است...
اسپالانتسو ازمرده هم بیرنگتر شد. از اتاق اسقف که بیرون آمد سرش را میان دستهایش گرفت. حالا کجا برود و به کی بگوید که ماریا جادوگر نیست؟ مگر کسی هم پیدا میشود که حرف و نظر راهبان را باور نداشته باشد؟ حالا دیگر دربارسلون همه به جادوگر بودن ماریا یقین دارند. همه! هیچ چیز از معتقد کردن آدم ابله به یک موضوع واهی آسانتر نیست و اسپانیائیها هم که ماشاءالله همه ازدم ابلهاند!
پدر اسپالانتسو که داروفروش بود دم مرگ به او گفتهبود:"ـ در همهی عالم بنیبشری از اسپانیـائی جماعت ابلـهتر نیست، نه به خودشـان اعتماد نشان بـده نه معتقدات شان را باورکن!
اسپالانتسو معتقدات اسپانیائی ها را باورمیکرد اما حرفهای اسقف رانه.
زنش را خوب می شناخت و یقین داشت که زنها فقط در عجوزهگی جادوگر می شوند... از
پیش اسقف که برگشت بههمسرش گفت:"ـ ماریا، راهبها خیال دارند بسوزانندت!"
میگویند تو جادوگری و به من هم دستور دادهاند تو را بفرستم آنجا ... گوشکن ببین چه میگویم زن! اگر راستی راستی جادوگری، که بهامان خدا: "بشو یکگربهی سیاه و دررو جان خودت را نجات بده"، اما اگر روح پلیدی درت نیست تو را بهدست راهبها نمیدهم ... غل بهگردنت میبندند و تا گناه نکرده را بهگردننگیری نمیگذارند بخوابی.
پس اگر جادوگر هستی فرارکن!
اما ماریا نه به شکل گربهی سیاه درآمد نه گریخت فقط شروعکرد به اشک ریختن و بهدرگاه خدا توسل جستن... و اسپالانتسو بهاش گفت:"ـ گوشکن. خدابیامرز ابوی میگفت آن روزی که همه به ریش احمقهای معتقد به وجود جادوگر بخندند نزدیک است. پدرم بهوجود خدااعتقادی نداشت اما هیچ وقت یاوه ازدهنش درنمیآمد. پس باید جائی قایمبشوی و منتظر آنروز بمانی... چندان مشکلهم نیست. کشتیی کریستوفور اخوی کناراسکله در دست تعمیراست. آن تو قایمت میکنم و تا زمانی کهابوی میگفت بیرون نمیآئی. آن جور که پدرم گفت خیلی هم نباید طول بکشد."
آن شب ماریا در قسمت زیرین کشتی نشسته بود و بیصبرانه درانتظار آن روز نیامدنییی که پدر اسپالانتسو وعدهاش را دادهبود از وحشت و سرما میلرزید و به صدای امواج گوش میداد.
اسقف از اسپالانتسو پرسید : "ـ عیالت کجا است؟"
اسپالانتسو هم به دروغ گفت: "ـ گربهی سیاهی شد و در رفت.
ـ انتظارش را داشتم. میدانستم اینطورمیشود. لاکن مهم نیست. پیداش میکنیم. اوگوستین قریحهی غریبی دارد! فیالواقع قریحهی خارقالعادهئی است! برو راحت باش و منبعد دیگر منکوحهی جادوگر اختیار مکن! مواردی بوده که ارواح خبیثه از جسم ضعیفه بهقالب رجلاش انتقال نموده... درهمین سنهی ماضی خودم کاتولیک مومنی را سوزاندم که در اثر تماس با منحوسهی غیرمطهرهئی برخلاف میل خود روحاش را به شیطان لعین تسلیم نمودهبود... برو!
ماریا مدتها درکشتی بود. اسپالانتسو هرشب به دیدناش میرفت و چیزهائی را که لازم داشت برایاش میبرد. یکماه بهانتظار گذشت، بعد هم یک ماه دیگر و ماه سوم... اما آن دوران مطلوب فرا نرسید. پدر اسپالانتسو درست گفته بود، اما عمر تعصبات با گذشت ماهها بهآخر نمیرسد. عمر تعصبات مثل عمر ماهی دراز است و سپری شدنشان قرنها وقت میبرد...
ماریا رفته رفته با زندهگیی جدیدش کنار آمده بود و کمکم داشت به ریش راهبها که اسمشان را کلاغ گذاشته بود میخندید و اگر آن واقعهی خوفانگیز و آن شوربختیی جبرانناپذیر پیش نمیآمد خیال داشت تا هر وقت که شد آنجا بماند وبعد هم به قول کریستوفور، کشتی که تعمیر شد با آن بهسرزمینی دور دست کوچکند: "بهجائی بسیار دورتر از ایناسپانیای شعورباخته."
اعلان اسقف که در بارسلون دست به دست میگشت و درمیدانها وبازارها به دیوارها چسبانده شده بود بهدست اسپالانتو هم رسید. اعلان را که خواند فکری بهخاطرش رسید. وعدهی انتهای اعلان درباب آمرزش گناهان تمام حواساش را بهخود مشغول کرد.
آهی کشید و باخودش گفت:"ـ کسب آمرزش گناهان هم چیز بدی نیستها!
اسپالانتـسو خودش را غرق در معاصیی کبیره میدانست. معاصیی کبیرهئی بر وجداناش سنگینی میکرد که مومنان بسیاری بهخاطر ارتکاب نظایر آن برخرمن آتش یا زیر شکنجه جان سپرده بودند. جوانیاش در تولدو گذشته بود: شهری که درآن روزگار مرکز ساحران و جادوگران بود... طی قرون دوازده و سیزده، ریاضیات دراین شهر بیش از هر نقطهی دیگر اروپا شکوفا شد. در بلاد اسپانیا هم که، از ریاضیات تا جادو یک گـام بیشتر فاصله نیست... پس اسپالانتسو زیر نظر ابوی به ساحری هم پرداخته بود.
ازجمله اینکه دل و اندرون جانوران را میشکافت و گیاهان غریب گرد میآورد... یکبـار که سرگرم کوبیدن چیزی در هاون آهنی بود روح خبیثی با صدای مخوف به شکل دود کبود رنگی از هاون بیرون جسته بود! درآن روزگار زندهگی در تولدو سرشار از اینگونه معاصی بود. هنوز ازمرگ پدر و ترک تولدو چندی نگذشته بود که اسپالانتسو سنگینیی خوفانگیز بار این گناهانرا بر وجدان خود احساسکرد. راهب ـ اقیانوسالعلوم پیری که طبابت هم میکردـ بدو گفته بود فقط درصورتی معاصیاش بخشیده خواهدشد که به کفارهی آنها کاری سخت نمایان بهمنصه بروز و ظهور رساند. اسپالانتسو حاضر بود همه چیزش را بدهد و در عوض روحاش از خاطرهی زندهگیی ننگین تولدو و جسماش از سوختن در آتش دوزخ نجات پیداکند. اگر در آن زمان فروش تصدیقنامهجات آمرزش گناهان باب شده بود برای بهدستآوردن یکی ازآن قبضها، بیمعطلی نصف همهی داروندارش را مایه میگذاشت. حاضر بود برای آمرزش روحاش پیاده بهزیارت یکی از امکنهی مقدسه مشرف بشود، افسوس که کارها و گرفتاریهایش مانع بود.
اعلان عالیجناب اسقف را که خواند با خود گفت: اگر شوهرش نبودم فوری میبردم تحویلاش میدادم... ـ این فکر کهتنها با گفتن یک کلمه تمام گناهاناش آمرزیده میشود از سرش بیرون نمیرفت و شب و روز آرامش نمیگذاشت... زناش را دوست میداشت، دیوانهوار دوستاش میداشت... اگر این عشق نمیبود، اگر این ضعفی که راهبان و حتا طبیبان تولدو چشم دیدناش را نداشتند درمیان نبود، میشد که...
اعلان را که به برادرش نشانداد کریستوفور گفت:"ـ اگر ماریا جادوگر بود و این همه خوشگلی و تودلبروی نداشت من خود تحویلاش میدادم... آخر آمرزش گناه معرکه چیزی ست!... اما اگرحوصله کنیم تا ماریا بمیرد و پس از آن جنازهاش را ببریم تحویل کلاغها بدهیم هم چیزی ازکیسهمان نمیرود. بگذار مردهاش را بسوزانند. مرده که درد حالیاش نمیشود... تازه! ماریا وقتی میمیرد که دیگر ما پیر شدهایم. آمرزش گناه هم چیزی ست که تنها به درد دوران پیری میخورد...
کریستوفور اینها را گفت قاهقاه خندید و به شانهی برادره زد. اما اسپالانتسو درآمد که:"ـ اگر من زودتر از او مردم چه؟ به خدا قسم اگر شوهرش نبودم تحویلاش میدادم !"
هفتهئی پسازاین گفتوگو اسپالانتسو که روی عرشه قدم میزد زیر لب میگفت:"ـ آخ که اگر الان مرده بود!... من که زنده تحویلاش نخواهم داد. اما اگر مرده بود تحویلاش میدادم. در آنصورت، من، هم سر این کلاغهای لعنتی را کلاه میگذاشتم هم آمرزش گناههایام را به چنگ میآوردم!"
اسپالانتسوی بی شعور سرانجام زناش را مسموم کرد...
خودش جسد ماریا را برد برای سوزاندن تحویل هیات قضات داد.
معصیت هائی که در تولدو مرتکب شده بود آمرزیده شد. این گناهاش هم که برای
درمان مردم درس خوانده بود و ایامی از عمرش را صرف علمی کرده بود که بعدها ناماش را شیمی گذاشتند بخشوده شد و عالیجناب اسقف پس ازتحسین بسیار کتابی از مصنفات خود را به او هدیهداد... مرد عالم دراین کتاب نوشته بود جنیان از آن جهت در جسم ضعیفهگان سیاهمو حلول میکنند که لون مویشان با لون خود ایشان مطابقه میکند. یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:14 :: نويسنده : امیر نمازی
صدف
اگر بخواهم غروب های بارانی پاییزی را با تمام جزئیاتش در ذهنم زنده کنم ــ همان غروب هایی که به اتفاق پدرم در یکی از خیابانهای پر آمد و شد مسکو می ایستم و حس میکنم که بیماری عجیب و غریبی ، رفته رفته بر وجوم چیره میشود ــ احتیاج ندارم فشار چندانی به مغزم بیاورم. درد نمیکشم اما زانوانم تا میشوند ، کلمات در گلویم گیر میکنند ، سرم با ناتوانی به یک سو خم میشود … حالی به من دست میدهد که انگار در لحظه ی دیگر می افتم و هوش و حواسم را از دست میدهم.
در چنین لحظه هایی چنانچه به بیمارستان مراجعه میکردم ، دکترهای معالج لابد بر لوحه ی بالای تختم می نوشتند: Fames « گرسنگی » ــ نوعی بیماری که در کتابهای پزشکی از آن یاد نشده است.
پدرم با پالتو تابستانی نیمدار و کلاه تریکویی که یک تکه پنبه ی سفید از گوشه ی آن بیرون زده ، کنار من در پیاده رو ایستاده است. گالوشهای بزرگ و سنگینی به پا دارد. این انسان محجوب و مشوش از بیم آنکه رهگذران متوجه شوند که او گالوش را با پای بی جوراب پوشیده است ، ساق پا را در ساقه ی چکمه ی کهنه ی خود پنهان کرده است.
این ابله خل وضع و بینوا که پالتو تابستانی خوش دوختش هر چه مندرس تر و کثیف تر میشود ، به همان نسبت علاقه ام نیز به او افزونتر میگردد ، از پنج ماه به این طرف ، در جست و جوی شغلی در حد میرزا بنویسی به پایتخت آمده است. در پنج ماهی که گذشت ، به هر دری زده و تقاضای ارجاع شغل کرده بود ، اما فقط همین امروز است که تصمیم گرفته به خیابان بیاید و دست تکدی دراز کند …
درست روبروی محلی که من و او ایستاده ایم ، یک ساختمان بزرگ سه طبقه با تابلو آبی رنگ « رستوران » بر دیوار آن ، به چشم میخورد. سرم کمی به یک سو و اندکی به عقب خم شده است و بی اختیار به سمت بالا ، به پنجره های روشن رستوران ، چشم دوخته ام. پشت آنها ، آدمهایی رفت و آمد میکنند. از محلی که ایستاده ام ، قسمتی از جایگاه ارکستر یعنی جناح راست جایگاه را و همچنین دو تابلو نقاشی بر دیوار و چراغهای آویز رستوران را می بینم. به یکی از پنجره های آن خیره میشوم و لکه ای سفیدگون را تماشا میکنم. لکه ی بی حرکت که طرحی است مرکب از رشته ای خطوط موازی ، بر زمینه ی عمومی رنگ قهوه ای دیوار ، بطور چشمگیری مشخص میشود. به بینایی ام فشار می آورم و یک تابلو دیواری را که چیزی روی آن نوشته شده است ، تشخیص میدهم ؛ نوشتار روی تابلو را نمیتوانم بخوانم …
حدود نیم ساعتی ، چشم از آن بر نمی گیرم. رنگ سفیدش چشمهایم را به خود جذب کرده است و انگار که مغزم را افسون میکند. میکوشم نوشتار را بخوانم اما همه ی تلاشم بی نتیجه میماند.
سرانجام ، بیماری عجیب و غریبم ، کار خودش را می کند.
سر و صدای کالسکه ها ، رفته رفته به غرش تندر شباهت پیدا میکند ، از میان بوی تعفن خیابان ، هزار بو را تمیز میدهم و چشمهایم چراغهای رستوران و چراغهای خیابان را به رعد و برق کور کننده تشبیه میکند. هر پنج تا حسم بیدارند و به شدت تحریک شده اند. رفته رفته آن چیزی را که تا دقایقی پیش ، قادر به دیدنش نبودم ، مشاهده میکنم ــ نوشته ی روی تابلو را میخوانم: « صدف … »
چه کلمه ی عجیب و غریبی! درست ، هشت سال و سه ماه از عمرم میگذرد اما این کلمه ، حتی یک بار هم که شده ، به گوشم نخورده است. صدف! چه میتواند باشد؟ نکند اسم خود صاحب رستوران باشد؟ اما تا آنجایی که میدانم اسم صاحب رستوران را روی تابلو بالای سر در ورودی می نویسند ، نه روی تابلوی دیواری. میکوشم صورتم را به طرف پدرم بچرخانم و با صدایی گرفته می پرسم:
ــ پدر جان ، صدف یعنی چه ؟
سوالم را نمی شنود ــ به آمد و شد انبوه آدم ها خیره شده است و تک تک رهگذران را با نگاهش بدرقه میکند … از نگاه او پیداست که میخواهد حرفی به آنها بزند اما آن کلام شوم چون وزنه ای سنگین ، به لبان لرزانش می چسبد و نمیتواند از دو لبش ، کنده شود. حتی چند گامی از پی رهگذری بر میدارد و آستین وی را لمس میکند اما همین که مرد سر خود را به طرف او بر میگرداند ، زیر لب با شرمندگی میگوید: « ببخشید » و به جای نخستش بر میگردد. سوالم را تکرار میکنم:
ــ پدر جان ، صدف یعنی چه ؟
ــ یک نوع جانور … جانور دریایی …
و من ، این جانور دریایی را در یک آن ، در نظرم مجسم میکنم ــ قاعدتاً باید چیزی بین ماهی و خرچنگ دریایی باشد. و چون جانوری ست آبزی ، البته از آن ، سوپ ماهی گرم و خوشمزه با چاشنی فلفل خوش عطر و برگ بو ، و یا خوراک ترشمزه ماهی با غضروف و ترشی کلم ، و یا سس سرد خرچنگ با ترب کوهی و سایر مخلفاتش ، تهیه میکنند. در یک چشم به هم زدن ، در نظرم مجسم میکنم که این جانور دریایی را از بازار می آورند و با عجله پاکش میکنند و با عجله می اندازندش توی دیگ … خیلی عجله دارند … آخر همگی گرسنه اند … سخت گرسنه! بوی ماهی برشته و سوپ خرچنگ از آشپزخانه به مشام میرسد.
حس میکنم که این بو ، سوراخ های بینی و سق دهانم را غلغلک میدهد و رفته رفته بر وجوم چیره میشود … از رستوران و از پدرم و از تابلوی سفید رنگ و از آستینهایم ــ از همه جا و همه چیز ــ بوی سوپ ماهی بلند میشود و هر آن شدت پیدا میکند بطوری که بی اختیار شروع میکنم به جویدن. چنان می جوم و چنان می بلعم که انگار تکه ای از این جانور دریایی را در دهان دارم …
آنقدر لذت می برم که نزدیک است زانوانم تا شوند ، پس به آستین خیس پالتو تابستانی پدرم چنگ می اندازم تا بر زمین نیفتم. پدرم سراپا میلرزد و کز میکند ــ سردش است …
ــ پدر جان ، صدف را در ایام پرهیز هم می شود خورد ؟
جواب میدهد:
ــ صدف را زنده زنده می خورند … مثل لاک پشت ، لاک دارد اما … لاکش از وسط نصف می شود.
و در همان دم ، بوی دلاویز سوپ ماهی ، از غلغلک دادن کامم ، دست بر می دارد و توهماتم محو میشوند … به همه چیز پی می برم! زیر لب زمزمه میکنم:
ــ چه نجاستی! چه کثافتی!
پس ، این است صدف! حیوانی شبیه به قورباغه را در نظرم مجسم میکنم که توی لاکش نشسته است و از همانجا با چشمهای درشت و براق خود ، نگاهم میکند و آرواره های نفرت انگیزش را می جنباند. این جانور نشسته در لاک را ــ با آن چنگالها و چشمهای درشت و آن پوست لزجش ــ در نظرم مجسم میکنم که از بازار به رستوران می آورند … بچه ها از ترسشان قایم میشوند و آشپز رستوران از سر کراهت و اشمئزاز چهره در هم میکشد ، سپس چنگال جانور را میگیرد و آن را توی بشقاب میگذارد و به سالن رستوران می برد. و آدمهای گنده ، جانور را از توی بشقاب بر میدارند و آن را … زنده زنده ــ با آن چشمها و دندانها و چنگالهایش ــ میخورند! و جانور ، جیغ میکشد و سعی میکند لبهای آدم را گاز بگیرد …
رویم را در هم می کشم اما … اما سبب چیست که دندانهایم مشغول جویدن شده اند؟ آنچه که می جوم ، جانوری ست تهوع آور و نفرت انگیز و هولناک ، با اینهمه حریصانه میخورمش و در همان حال بیم آن دارم که به بو و طعمش پی ببرم. یکی از جانورها را میخورم و در همان لحظه ، چشمهای براق دومی و سومی در نظرم مجسم میشوند … آنها را هم میخورم … بعد نوبت به دستمال سفره و بشقاب و گالوشهای پدرم و تابلوی سفید رنگ میرسد … آنها را هم میخورم … هر آنچه را که می بینم میخورم زیرا حس میکنم که چیزی جز خوردن ، بیماری ام را درمان نخواهد کرد. صدفهای نفرت آور با چشمهای هراس انگیزشان نگاهم میکنند ؛ از این اندیشه ، سراپا میلرزم. با اینهمه ، باز دلم میخواهد بخورمشان! فقط بخورم! دستهایم را به جلو دراز میکنم و با تمام وجوم فریاد میکشم:
ــ صدف می خواهم ! به من صدف بدهید!
در همین دم ، صدای گرفته ی پدرم را می شنوم:
ــ آقایان کمک کنید! من از گدایی شرم دارم! اما ــ خدای من ــ رمقی برایم نمانده!
دامان کتش را می کشم و همچنان بانگ می زنم:
ــ من صدف می خواهم!
کنار من ، چند نفر خنده کنان می پرسند:
ــ کوچولو ، تو مگر صدف هم می خوری ؟
دو مرد با کلاه ملون ، روبروی من و پدرم ایستاده اند و خنده کنان به چهره ام می نگرند.
ــ پسرک تو صدف می خوری ؟ راست می گویی ؟ خیلی جالب است ؟ چه جوری می خوریش ؟
یادم می آید ، دستی قوی مرا به طرف رستوران غرق در نور میکشاند. چند دقیقه بعد ، عده ای به دورم حلقه زده اند و با خنده و کنجکاوی تماشایم میکنند. پشت میزی نشسته ام و چیزی لزج و شورمزه را که بوی نا و گندیدگی از آن بلند میشود ، میخورم. با حرص و ولع میخورم ــ نه می جوم ، نه نگاهش میکنم ، نه می پرسم … می پندارم که اگر چشم بگشایم ، بدون شک چشمهای براق و چنگ و دندان تیز جانور را خواهم دید …
ناگهان پی می برم که مشغول جویدن چیز سختی هستم. صدای قرچ و قروچ به گوشم می رسد. مردم می خندند و می گویند:
ــ ها ــ ها ــ ها! دارد لاک صدف را می خورد! احمق جان ، لاک که خوردنی نیست!
و بعد ، نوبت به عطش وحشتناک می رسد. در بسترم دراز کشیده ام و از شدت سوزش و بوی عجیبی که در دهانم پیچیده است ، نمیتوانم بخوابم. پدرم در اتاق قدم میزند ، دستهایش را با درماندگی تکان میدهد و زیر لب من من کنان میگوید:
ــ مثل اینکه سرما خورده ام. سرم … طوری ست که انگار یک کسی توی آن راه می رود … شاید هم علتش این باشد که امروز … امروز چیزی نخورده ام … راستی که آدم عجیبی … آدم ابلهی هستم … می بینم که این آقایان بابت صدف ، ده روبل پول میدهند … چرا چند روبل از آنها قرض نکردم؟ حتماً میدادند.
بالاخره حدود ساعت 5 صبح می خوابم و قورباغه ای را با چنگالهایش که توی لاک نشسته و چشمهایش دودو میکند ، در خواب می بینم. حدود ظهر ، از شدت تشنگی ، چشم میگشایم و با نگاهم ، پدرم را جست و جو میکنم: هنوز هم دارد قدم میزند و دستهایش را در هوا تکان میدهد … یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:13 :: نويسنده : امیر نمازی
شوخی کوچولو
نیمروزی بود آفتابی ، در یک روز سرد زمستانی … یخبندان شدید و منجمد کننده ، بیداد میکرد. جعدهای فرو لغزیده بر پیشانی نادنکا که بازو به بازوی من داده بود و کرک بالای لبش از برف ریزه های سیمگون پوشیده شده بود. من و او بر تپه ی بلندی ایستاده بودیم. از زیر پایمان تا پای تپه ، تنده ی صاف و همواری گسترده شده بود که بازتاب نور خورشید بر سطح آن ، طوری میدرخشید که بر سطح آیینه ، کنار پایمان سورتمه ی کوچکی دیده میشد که پوشش آن از ماهوت ارغوانی رنگ بود. رو کردم به نادیا و التماس کنان گفتم:
ــ نادژدا پترونا بیایید تا پایین تپه سر بخوریم! فقط یک دفعه! باور کنید هیچ آسیبی نمی بینیم.
اما نادنکا می ترسید. همه ی فضایی که از نوک گالوشهای کوچک او شروع و به پای تپه ی پوشیده از یخ ختم میشد به نظرش می آمد که مغاکی دهشتناک و بی انتها باشد. هر بار که از بالای تپه به پای آن چشم میدوخت و هر بار پیشنهاد میکردم که سوار سورتمه شود نفسش بند می آمد و قلبش از تپیدن باز می ایستاد. آخر چطور میشد دل به دریا بزند و خود را به درون ورطه پرت کند! لابد قالب تهی میکرد یا کارش به جنون میکشید. گفتم:
ــ خواهش میکنم! نترسید! آدم نباید ترسو باشد!
سرانجام تسلیم شد. از قیافه اش پیدا بود که خطر مرگ را پذیرفته است. او را که رنگپریده و سراپا لرزان بود روی سورتمه نشاندم و بازوهایم را دور کمرش حلقه کردم و با هم به درون مغاک سرازیر شدیم.
سورتمه مانند تیری که از کمان رها شده باشد در نشیب تند تپه ، سرعت گرفت. هوایی که جر میخورد به چهره هایمان تازیانه میزد ، نعره بر می آورد ، در گوشهایمان سوت میکشید ، خشماگین نیشگونهای دردناک میگرفت ، سعی داشت سر از تنمان جدا کند … فشار باد به قدری زیاد بود که راه بر نفسمان می بست ؛ طوری بود که انگار خود شیطان ، ما را در چنگالهایش گرفتار کرده بود و نعره کشان به دوزخمان می برد. هر آنچه در دور و برمان بود به نواری دراز و شتابنده مبدل شده بود … هر آن گمان میکردیم که آن دیگر به هلاکت میرسیم! و درست در همان لحظه دم گوش نادنکا زمزمه کردم:
ــ دوستتان دارم ، نادیا!
از سرعت دیوانه کننده ی سورتمه و از بند آمدن نفسهایمان و از ترس و دهشتی که از نعره ی باد و غژغژ سورتمه بر سطح یخ ، در دلهایمان افتاده بود رفته رفته کاسته شد و سرانجام به پای تپه رسیدیم. نادنکا تقریباً نیمه جان شده بود ــ رنگ بر چهره نداشت و به سختی نفس میکشید. کمکش کردم تا از سورتمه برخیزد و بایستد. با چشمهای درشت آکنده از ترس نگاهم کرد و گفت:
ــ این تجربه را از این پس به هیچ قیمتی حاضر نیستم تکرار کنم! به هیچ قیمتی! نزدیک بود از ترس بمیرم!
دقایقی بعد که حالش جا آمده بود نگاه پرسشگرش را به من دوخت ــ درمانده بود که آیا آن سه کلمه را من ادا کرده بودم یا خود او در غوغای همهمه ی گردباد ، دچار توهم شده بود؟ اما من با کمال خونسردی کنار او ایستاده بودم ، سیگار دود میکردم و با دقت به دستکشهایم مینگریستم.
نادنکا بازو به بازوی من داد و مدتی در دامنه ی تپه گردش کردیم. از قرار معلوم معمای آن سه کلمه آرامش خاطر او را بر هم زده بود. آیا آن سه کلمه ادا شده بود؟ آری یا نه! آری یا نه! این سوال ، مسئله ی عزت نفس و شرف و زندگی و سعادت او بود. مسئله ای بود مهم و در واقع مهمترین مسئله ی دنیا. نادنکا ، غمزده و ناشکیبا ، نگاه نافذ خود را به چهره ام دوخته بود و به سوالهای من جوابهای بی ربط میداد و منتظر آن بود که به اصل مطلب بپردازم. راستی که بر چهره ی دلنشین او چه شور و هیجانی که نقش نخورده بود! می دیدم که با خود در جدال بود و قصد داشت چیزی بگوید یا بپرسد اما کلمات ضروری را نمی یافت ؛ خجالت میکشید ، میترسید ، زبانش از شدت خوشحالی میگرفت … بی آنکه نگاهم کند گفت:
ــ می دانید دلم چه میخواهد؟
ــ نه ، نمی دانم.
ــ بیایید یک دفعه ی دیگر … سر بخوریم.
از پله ها بالا رفتیم و به نوک تپه رسیدیم. نادنکای پریده رنگ و لرزان را بار دیگر بر سورتمه نشاندم و باز به ورطه هولناک سرازیر شدیم. این بار نیز باد نعره میکشید و سورتمه غژغژ میکرد و باز در اوج سرعت پر هیاهوی سورتمه ، زیر گوشش نجوا کردم:
ــ دوستتان دارم ، نادنکا!
هنگامی که سورتمه از حرکت باز ایستاد ، نگاه خود را روی تپه ای که چند لحظه پیش از آن سر خورده بودیم لغزاند ، سپس مدتی به صورت من خیره شد و به صدای خونسرد و عاری از شور من گوش داد و آثار حیرتی بی پایان بر همه و همه چیزش ــ حتی بر دستکشها و کلاه و اندام ظریفش ــ نقش بست. از حالت چهره ی او پیدا بود که از خود می پرسید: « یعنی چه؟ پس آن حرفها را کی زده بود؟ او یا خیال من؟ »
این ابهام ، نگران و بی حوصله اش کرده بود. دخترک بینوا دیگر به سوالهای من جواب نمیداد. رو ترش کرده و نزدیک بود بغضش بترکد. پرسیدم:
ــ نمیخواهید برگردیم خانه؟
سرخ شد و جواب داد:
ــ ولی … ولی من از سرسره بازی خوشم آمد. نمیخواهید یک دفعه ی دیگر سر بخوریم؟
درست است که از سرسره بازی « خوشش » آمده بود اما همین که روی سورتمه نشست مانند دوبار گذشته رنگ از رویش پرید ؛ سراپا میلرزید و نفسش از ترس بند آمده بود.
بار سوم هم سورتمه در سراشیبی تپه سرعت گرفت. دیدمش که به صورت من چشم دوخته و حواسش به لبهایم بود. دستمال جیبم را بر دهانم فشردم ، سرفه ای کردم و در کمرکش تنده ی تپه با استفاده از فرصتی کوتاه ، زیر گوشش زمزمه کردم:
ــ دوستان دارم ، نادیا!
و معما کماکان باقی ماند. نادنکا خاموش بود و اندیشناک … او را تا در خانه اش همراهی کردم. میکوشید به آهستگی راه برود ، قدمهایش را کند میکرد و هر آن منتظر بود آن سه کلمه را از دهان من بشنود. می دیدم که روحش در عذاب بود و به خود فشار می آورد که نگوید: « محال است آن حرفها را باد گفته باشد! دلم نمیخواهد آنها را از باد شنیده باشم! »
صبح روز بعد ، نامه ی کوتاهی از نادنکا به دستم رسید. نوشته بود: « امروز اگر خواستید به سرسره بازی بروید مرا هم با خودتان ببرید. ن. ». از آن پس ، هر روز با نادنکا سرسره بازی میکردم. هر بار هنگامی که با سرعت دیوانه کننده از شیب تپه سرازیر میشدیم زیر گوشش زمزمه میکردم: « دوستتان دارم ، نادیا! »
نادیا بعد از مدتی کوتاه ، طوری به این سه کلمه معتاد شده بود که به شراب یا به مورفین. زندگی بدون شنیدن آن عبارت کوتاه به کامش تلخ و ناگوار می نمود. گرچه هنوز هم از سر خوردن از بالای تپه وحشت داشت اما اکنون خود ترس به سه کلمه ی عاشقانه ای که منشا آن همچنان پوشیده در حجاب رمز بود و جان او را می آزرد ، گیرایی مخصوصی می بخشید. در این میان نادنکا به دو تن شک می برد: به من و به باد … نمیدانست کدام یک از این دو اظهار عشق میکرد اما چنین به نظر می آمد که حالا دیگر برایش فرق چندانی نمیکرد ؛ مهم ، باده نوشی و مستی است ، حالا با هر پیاله ای که میخواهد باشد.
روزی حدود ظهر ، به تنهایی به محل سرسره بازی رفتم. قاطی جمعیت شدم و ناگهان نادنکا را دیدم که به سمت تپه می رفت و با نگاهش در جست و جوی من بود … آنگاه ترسان و لرزان از پله ها بالا رفت … راستی که به تنهایی سر خوردن سخت هراس انگیز است! رنگ صورتش به سفیدی برف بود و سراپایش طوری میلرزید که انگار به پای چوبه ی دار میرفت ؛ با وجود این بی آنکه به پشت سر خود نگاه کند مصممانه به راه خود به بالای تپه ادامه میداد. از قرار معلوم سرانجام بر آن شده بود مطمئن شود که آیا در غیاب من نیز همان عبارت شیرین را خواهد شنید یا نه؟ دیدمش که با چهره ای به سفیدی گچ و با دهانی گشوده از ترس ، روی سورتمه نشست و چشمها را بست و برای همیشه با زمین وداع گفت و سرازیر شد … « غژ ــ ژ ــ ژ ــ ژ … » ــ صدای خشک سورتمه در گوشم پیچید. نمیدانم در آن لحظه ، آن سه کلمه ی دلخواهش را شنید یا نه … فقط دیدمش که با حالتی آمیخته به ضعف و خستگی بسیار از روی سورتمه ، به پا خاست. از قیافه اش پیدا بود که خود او هم نمیدانست که آن عبارت دلخواه را شنیده بود یا نه. ترس و وحشتی که از سر خوردن سقوط آسا به او دست داده بود توان شنیدن و تشخیص اصوات و نیز قوه ی ادراک را از او سلب کرده بود …
ماه مارس ــ نخستین ماه بهار ــ فرا رسید … خورشید بیش از پیش نوازشگر و مهربانتر میشد. تپه ی پوشیده از یخ مان درخشندگی اش را از دست میداد و روز به روز به رنگ خاک در می آمد تا آنکه سرانجام برف آن به کلی آب شد. من و نادنکا سرسره بازی را به حکم اجبار کنار گذاشتیم. به این ترتیب ، دخترک بینوا از شنیدن آن سه کلمه محروم شد. گذشته از این کسی هم نمانده بود که عبارت دلخواه او را ادا کند زیرا از یک طرف هیچ ندایی از باد بر نمی خاست و از سوی دیگر من قصد داشتم برای مدتی طولانی ــ و شاید برای همیشه ــ روانه ی پتربورگ شوم.
دو سه روز قبل از عزیمتم به پتربورگ ، در گرگ و میش غروب ، در باغچه ای که همجوار حیاط خانه ی نادنکا بود و فقط با دیواری از چوبهای بلند و نوک تیز از آن جدا میشد نشسته بودم … هوا هنوز کم و بیش سرد بود. اینجا و آنجا برف از تپاله ها سفیدی میزد ، درختها هنوز خواب بودند. اما بوی بهار در همه جا پیچیده بود و کلاغها در راه بازگشتشان به لانه ها قارقار میکردند. به دیوار چوبی نزدیک شدم و مدتی از لای درز چوبها دزدکی نگاه کردم. نادیا را دیدم که به ایوان آمد و همانجا ایستاد و نگاه افسرده ی خود را به آسمان دوخت … باد بهاری بر چهره ی رنگپریده و غمین او میوزید … و انسان را به یاد بادی می انداخت که هنگام سر خوردنمان زوزه میکشید و نعره بر می آورد و آن سه کلمه را در گوش او زمزمه میکرد. غبار غم بر سیمای نادنکا نشست و قطره اشکی بر گونه اش جاری شد … دخترک بینوا بازوان خود را به سمت جلو دراز کرد ــ گفتی که از باد تقاضا میکرد آن سه کلمه ی دلخواه را به گوش او برساند. منتظر وزش مجدد باد شدم ، آنگاه به آهستگی گفتم:
ــ دوستتان دارم ، نادنکا!
خدای من ، چه حالی پیدا کرد! فریاد میکشید و می خندید و بازوانش را ــ خوشحال و خوشبخت و زیبا ــ به سوی باد دراز میکرد … و من به خانه ام بازگشتم تا اسباب سفر ببندم …
از این ماجرا سالیان دراز میگذرد. اکنون نادنکا زنی است شوهردار. شوهرش که معلوم نیست نادنکا او را انتخاب کرده بود یا دیگران برایش انتخاب کرده بودند ــ تازه چه فرق میکند ــ دبیر موسسه ی قیمومیت اشراف است. آن دو ، سه اولاد دارند. ایامی را که سرسره بازی میکردیم و باد در گوش او زمزمه میکرد: « دوستتان دارم ، نادنکا » فراموش نکرده است. و اکنون آن ماجرای دیرین ، سعادتبارترین و شورانگیزترین و قشنگترین خاطره ی زندگی اش را تشکیل میدهد …
حالا که سنی از من گذشته است درست نمیفهمم چرا آن کلمات را بر زبان می آوردم و اصولاً چرا شوخی میکردم … یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:13 :: نويسنده : امیر نمازی
سکوت یا پُر حرفی ؟
یکی بود ، یکی نبود ، غیر از خدا هیچکی نبود ، زیر گنبد کبود دو تا دوست به اسم کریوگر و اسمیرنف برای خودشان زندگی میکردند. کریوگر استعدادهای فکری زیادی داشت اما اسمیرنف بیش از آنکه باهوش باشد ، محجوب و سر به زیر و ضعیف النفس بود ــ اولی حراف و خوش بیان ، دومی ، آرام و کم سخن.
روزی آن دو را سفری با قطار پیش آمد که طی آن سعی داشتند زنی جوان را به دام افکنند. کریوگر که کنار زن نشسته بود ، مدام زبانبازی میکرد و یکبند قربان صدقه ی او میرفت اما اسمیرنف که مهر سکوت بر لب زده بود ، مدام پلک میزد و از سر حرص و حسرت ، لبهای خود را می لیسید. کریوگر در ایستگاهی به اتفاق زن جوان ، پیاده شد و تا مدتی دراز به واگن باز نگشت. وقتی هم که مراجعت کرد ، چشمکی به اسمیرنف زد و با زبانش صدایی در آورد که شبیه به بشکن بود. اسمیرنف ، با حقد و حسد پرسید:
ــ تو برادر ، در این جور کارها مهارت عجیبی داری! راستی چطور از عهده اش بر می آیی؟ تا پهلویش نشستی ، فوری ترتیب کار را دادی … تو آدم خوش شانسی هستی!
ــ تو هم می خواستی بیکار ننشینی! سه ساعت تمام همانجا نشستی و لام تا کام نگفتی و بر و بر نگاهش کردی ــ مثل سنگ ، لال شده بودی. نه برادر! در دنیای امروز از سکوت ، چیزی عاید انسان نمیشود! آدم ، باید حراف و سر زباندار باشد! میدانی چرا از عهده ی هیچ کاری بر نمی آیی؟ برای اینکه آدم شل و ولی هستی!
اسمیرنف ، منطق دوست را پذیرا شد و تصمیم گرفت اخلاق خود را تغییر بدهد. بعد از ساعتی بر حجب و کمرویی خود فایق آمد ، رفت و کنار مردی که کت و شلوار سرمه ای رنگ به تن داشت ، نشست و جسورانه باب گفتگو گشود. همصحبت او مردی بس خوش سخن و اهل مجامله از آب درآمد و در دم ، بارانی از سوالهای مختلف ، به ویژه در زمینه ی مسایل علمی ، بر سر او بارید. می پرسید که آیا اسمیرنف از زمین و از آسمان خوشش می آید یا از قوانین طبیعت و از زندگی مشترک جامعه ی بشری ، احساس رضایت میکند؟ به طور ضمنی درباره ی آزاداندیشی اروپاییان و وضع زنان امریکایی نیز سوالهایی کرد. اسمیرنف که بر سر شوق و ذوق آمده بود با رغبت و در عین حال با شور و هیجان ، پاسخهای منطقی میداد. اما ــ باور کنید ــ هنگامی که مرد سرمه ای پوش در یکی از ایستگاه ها بازوی او را گرفت و با لبخندی موذیانه گفت: « همراه من بیایید! » ، سخت دچار بهت و حیرت شد.
به ناچار همراه مرد سرمه ای پوش از قطار پیاده شد و از آن لحظه ، چون قطره آبی که بر خاک تشنه لب صحرا چکیده باشد ، ناپدید شد.
دو سال از این ماجرا گذشت. بین دو دوست ، بار دیگر ملاقاتی دست داد. اسمیرنف ، رنگ پریده و تکیده و نحیف شده بود ــ پوستی بر استخوان. کریوگر متعجبانه پرسید:
ــ کجاها غیبت زده بود برادر؟
اسمیرنف به تلخی لبخند زد و رنج هایی را که طی دو سال گذشته ، متحمل شده بود ، برای دوست خود تعریف کرد.
ــ می خواستی حرفهای زیادی نزنی! می خواستی وراجی نکنی! می خواستی مواظب حرف زدنت میشدی! مگر نشنیده ای که زبان سرخ ، سر سبز میدهد بر باد؟ آدم باید زبانش را پشت دندانهایش حبس کند! یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:12 :: نويسنده : امیر نمازی
سپاسگزار
ایوان پترویچ یک بسته اسکناس به طرف میشابوبوف ، منشی و قوم و خویش دور خود ، دراز کرد و گفت:
ــ بگیر! این سیصد روبل ، مال تو! برش دار! … مال خودت … نمی خواستم بدهم اما … چه کنم؟ بگیرش … فراموش نکن که این ، برای آخرین دفعه است … باید ممنون زنم باشی … اگر اصرار او نبود ، غیر ممکن بود … خلاصه ، زنم متقاعدم کرد …
میشا پول را گرفت و چندین بار پلک زد. درمانده بود که به چه زبانی از ایوان پترویچ تشکر کند. چشمهایش سرخ و پر از اشک شده بود. دلش میخواست ایوان پترویچ را بغل کند اما … کجا دیده شده است که آدم ، رئیس خود را به آغوش بکشد؟
آقای رئیس بار دیگر گفت:
ــ تو باید از زنم تشکر کنی … او بود که توانست متقاعدم کند … قیافه ی گریانت ، قلب مهربان او را چنان متاثر کرده بود که … خلاصه باید ممنون او باشی.
میشا پس پس رفت و اتاق کار آقای رئیس را ترک گفت. از آنجا ، یکراست نزد همسر ایوان پترویچ و به عبارت دیگر به اتاق قوم و خویش دور خود رفت. این زن مو بور و ریز نقش و تو دل برو ، روی کاناپه ی کوچکی نشسته و سرگرم خواندن یک رمان بود.
میشا در برابر او ایستاد و گفت:
ــ زبانم از تشکر قاصر است!
زن ، با حالتی آمیخته به فروتنی لبخند زد ، کتاب را به یک سو نهاد و مرد جوان را ــ از سر لطف و مرحمت ــ به نشستن دعوت کرد. میشا کنار زن نشست و گفت:
ــ آخر چطور میتوانم از شما تشکر کنم؟ چطور ؟ چگونه؟ یادم بدهید ماریا سیمیونونا! لطف شما ، بیش از یک احسان بود! حالا با این پول ، میتوانم با کاتیای عزیزم عروسی کنم.
قطره اشکی بر گونه اش راه افتاد. صدایش می لرزید.
ــ واقعاً از شما ممنون و سپاسگزارم! …
آنگاه خم شد و دست کوچک و ظریف ماریا سیمیونونا را ملچ و ملوچ کنان بوسید و ادامه داد:
ــ راستی که شما موجود مهربانی هستید! ایوان پترویچ هم مهربان است! مهربان و متواضع! قلبش از طلاست! شما باید به درگاه خدا شکر کنید که چنین شوهری را نصیبتان کرده است! دوستش داشته باشید ، عزیزم! خواهش میکنم ، تمنا میکنم دوستش داشته باشید!
بار دیگر خم شد و این بار هر دو دست او را ملچ و ملوچ کنان بوسید. در این لحظه ، بر گونه ی دیگرش قطره اشکی جاری شد. در این حال ، یک چشمش کوچکتر از چشم دیگرش می نمود.
ــ شوهرتان گر چه پیر و بی ریخت است اما قلب رئوفی دارد! قلبش کیمیاست! محال است مردی نظیر او را پیدا کنید! آری ، محال است! دوستش داشته باشید! شما زنهای جوان ، موجودات سبکسری هستید! بیشتر به ظاهر مرد توجه دارید تا به باطنش … تمنا میکنم دوستش داشته باشید!
ساعدهای زن جوان را گرفت و آنها را بین دستهای خود فشرد. صدایش آمیزه ای شده بود از ناله و زاری:
ــ هرگز به او خیانت نکنید! نسبت به او وفادار باشید! خیانت به این نوع آدمها ، در حکم خیانت به فرشته هاست! قدرش را بدانید و دوستش داشته باشید! دوست داشتن این انسان بی نظیر و تعلق داشتن به او … راستی که کمال خوشبختی است! شما زنها ، خیلی چیزها را نمیخواهید بفهمید … من شما را دوست میدارم … دیوانه وار دوستان دارم زیرا به او تعلق دارید! من ، موجود مقدسی را که متعلق به اوست ، می بوسم … و این ، بوسه ای ست مقدس … وحشت نکنید ، من نامزد دارم … هیچ اشکالی ندارد …
لرزان و نفس نفس زنان ، لبهای خود را از زیر گوش ماریا سیمیونونا به طرف صورت او لغزاند و سبیل خود را با گونه ی زن جوان ، مماس کرد:
ــ به او خیانت نکنید ، عزیزم! شما او را دوست می دارید ، مگر نه ؟ دوستش دارید ؟
ــ بله ، دوستش دارم!
ــ راستی که موجود شگفت انگیزی هستید!
آنگاه نگاه آکنده از شوق و محبت خود را برای لحظه ای به چشمهای او دوخت ــ در آن چشمها ، چیزی جز روح نجابت مشاهده نمیشد. سپس دست خود را به دور کمر زن جوان حلقه کرد و ادامه داد:
ــ واقعاً شگفت انگیز هستید! … شما آن فرشته ی … شگفت انگیز را … دوست دارید … آن قلب … طلایی را …
ماریا سیمیونونا کمی جابجا شد و سعی کرد کمر خود را آزاد کند اما بیش از پیش در میان دستهای میشا گرفتار شد … ناگهان سر کوچکش به یک سو خم شد و روی سینه ی میشا آرمید ــ راستی که کاناپه ، مبلی است ناجور!
ــ روح او … قلب او … کی میتوان نظیر این مرد را پیدا کرد ؟ دوست داشتن او … شنیدن تپش های قلب او … دست در دست او ، در راه زندگی قدم نهادن … رنج بردن … در شادیهای او شریک شدن … منظورم را بفهمید! درکم کنید!
قطره های اشک از چشمهایش بیرون جستند … سرش با حالتی آمیخته به ارتعاش ، خم شد و بر سینه ی ماریا سیمیونونا ، فرود آمد … در حالی که اشک میریخت و های های میگریست ، زن جوان را در آغوش خود فشرد …
نشستن روی این کاناپه ، راستی که مکافات است! ماریا سیمیونونا تلاش کرد تا مگر خود را از آغوش او برهاند و مرد جوان را آرام کند و تسکینش دهد! … وای که این جوان ، چه اعصاب متشنجی دارد! زن جوان ، وظیفه ی خود میدانست از آنهمه علاقه ی او به ایوان پترویچ ، اظهار تشکر کند اما به هیچ تدبیری نمیتوانست از جای خود بلند شود.
ــ دوستش بدارید! … به او خیانت نکنید … تمنا میکنم! شما … زن ها … آنقدر سبکسر تشریف دارید … نمی فهمید … درک نمیکنید …
میشا ، کلمه ای بیش از این نگفت … زبانش هرز شد و خشکید …
حدود پنج دقیقه بعد ، ایوان پترویچ برای انجام کاری به اتاق ماریاسیمیونونا وارد شد … مرد بینوا! چرا زودتر از این نیامده بود؟ وقتی میشا و ماریا ، چهره ی کبود و مشتهای گره شده ی آقای رئیس را دیدند و صدای خفه و گرفته اش را شنیدند ، از جا جهیدند …
ماریا سیمیونونا با صورتی به سفیدی گچ ، رو کرد به ایوان پترویچ و پرسید:
ــ تو ، چه ات شده ؟
پرسید ، زیرا می بایست حرفی می زد!
میشا هم زیر لب ، من من کنان گفت؛
ــ اما … ولی من صادقانه … جناب رئیس! … به شرفم قسم می خورم که صادقانه … یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:11 :: نويسنده : امیر نمازی
زندگی زیباست
( برای آنهایی که قصد انتحار دارد )
زندگی ، چیزی ست تلخ و نامطبوع اما زیباسازی آن کاری ست نه چندان دشوار. برای ایجاد این دگرگونی کافی نیست که مثلاً دویست هزار روبل در لاتاری ببری یا به اخذ نشان « عقاب سفید » نایل آیی یا با زیبارویی دلفریب ازدواج کنی یا به عنوان انسانی خوش قلب شهره ی دهر شوی ــ نعمتهایی را که برشمردم ، فناپذیرند ، به عادت روزانه مبدل میشوند. برای آنکه مدام ــ حتی به گاه ماتم و اندوه ــ احساس خوشبختی کنی باید: اولاً از آنچه که داری راضی و خشنود باشی ، ثانیاً از این اندیشه که « ممکن بود بدتر از این شود » احساس خرسندی کنی و این کار دشواری نیست:
وقتی قوطی کبریت در جیبت آتش میگیرد از اینکه جیب تو انبار باروت نبود خوش باش ، رو خدا را شکر کن.
وقتی عده ای از اقوام فقیر بیچاره ات سرزده به ویلای ییلاقی ات می آیند ، رنگ رخساره ات را نباز ، بلکه شادمانی کن و بانگ بر آر که: « جای شکرش باقیست که اقوامم آمده اند ، نه پلیس! »
اگر خاری در انگشتت خلید ، برو شکر کن که: « چه خوب شد که در چشمم نخلید! »
اگر زن یا خواهر زنت بجای ترانه ای دلنشین گام می نوازد ، از کوره در نرو بلکه تا می توانی شادمانی کن که موسیقی گوش میکنی ، نه زوزه ی شغال یا زنجموره ی گربه.
رو خدا را شکر کن که نه اسب بارکش هستی ، نه میکرب ، نه کرم تریشین ، نه خوک ، نه الاغ ، نه ساس ، نه خرس کولی های دوره گرد … پایکوبی کن که نه شل هستی ، نه کور ، نه کر ، نه لال و نه مبتلا به وبا … هلهله کن که در این لحظه روی نیمکت متهمان ننشسته ای ، رویاروی طلبکار نایستاده ای و برای دریافت حق التالیفت در حال چانه زدن با ناشرت نیستی.
اگر در محلی نه چندان پرت و دور افتاده سکونت داری از این اندیشه که ممکن بود محل سکونتت پرت تر و دور افتاده تر از این باشد شادمانی کن.
اگر فقط یک دندانت درد میکند ، دل به این خوش دار که تمام دندانهایت درد نمی کنند.
اگر این امکان را داری که مجله ی « شهروند » را نخوانی یا روی بشکه ی مخصوص حمل فاضلاب ننشسته و یا در آن واحد سه تا زن نگرفته باشی ، شادی و پایکوبی کن.
وقتی به کلانتری جلبت میکنند از اینکه مقصد تو کلانتری ست ، نه جهنم سوزان ، خوشحال باش و جست و خیز کن.
اگر با ترکه ی توس به جانت افتاده اند هلهله کن که: « خوشا به حالم که با گزنه به جانم نیفتاده اند! »
اگر زنت به تو خیانت می کند ، دل بدین خوش دار که به تو خیانت می کند ، نه به مام میهن.
و قس علیهذا … ای آدم ، پند و اندرزهایم را به کار گیر تا زندگی ات سراسر هلهله و شادمانی شود. یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:11 :: نويسنده : امیر نمازی
دیوار
ایوان ، پیشخدمت مخصوص آقای بوکین ضمن آنکه ریش ارباب خود را می تراشید گفت:
ــ مردی به اسم ماسلف هر روز دو دفعه به خانه مان می آید و میخواهد با شما حرف بزند … امروز هم آمده بود ، میگفت که مایل است پیش شما به عنوان مباشر استخدام شود … میگفت که ساعت یک بعد از ظهر بر میگردد … آدم عجیب و غریبی بود!
ــ چطور مگر؟
ــ هر وقت می آید در پیش اتاقی می نشیند و یک بند غرولند میکند که: « من نه پیشخدمت هستم ، نه ارباب رجوع که دو ساعت تمام در پیش اتاقی علافم کنند … من آدم تحصیل کرده ای هستم! … با اینکه اربابت یک ژنرال است بهش بگو که جان مردم را در انتظار به لب رساندن ، قباحت دارد … »
بوکین اخم کرد و گفت:
ــ حق با اوست! تو برادر ، گاهی وقتها پاک بی نزاکت میشوی! ارباب رجوع اگر آدم حسابی است و سر و وضع تر و تمیزی دارد باید به اتاق دعوتش کرد … مثلاً می توانستی به اتاق خودت یا …
ایوان پوزخندزنان جواب داد:
ــ آدم مهمی نبود ارباب! اگر آمده بود که شما به عنوان ژنرال استخدامش کنید ، یک چیزی … در پیش اتاقی معطلش نمیکردم … میخواستم بهش بگویم: آخر مرد حسابی آدمهای تر و تمیزتر از تو در پیش اتاقی معطل میشوند و جیکشان هم در نمی آید … مباشر همیشه ی خدا نوکر ارباب است ، پس باید مباشر باقی بماند و از خودش هم حرف در نیارد و تحصیلاتش را به رخ این و آن نکشد! … آقا را باش ، توقع داشت ببرمش به اتاق پذیرایی … هیکل نجس! … حضرت اشرف ، این روزها آدمهای مضحک دنیا را پر کرده اند!
ــ این آقای ماسلف اگر دوباره مراجعه کند راهنمایی اش کن پیش من …
و آقای ماسلف ، درست سر ساعت یک بعد از ظهر آمد … ایوان او را به دفتر کار ژنرال هدایت کرد. بوکین به استقبال او رفت و پرسید:
ــ شما را جناب آقای کنت به اینجا فرستاده اند؟ از آشنایی تان خوشحالم! بفرمایید بنشینید ؛ روی این مبل که نرمتر است … گویا یکی دو بار مراجعه کرده بودید … به من گزارش دادند ولی … ولی ببخشید ، معمولاً نیستم یا گرفتارم. بفرمایید سیگار بکشید عزیزم … خوب ، حقیقتش را بخواهید من به یک مباشر احتیاج دارم … می دانید با مباشر قبلی ام کمی نساختیم … نه من توقعش را بر می آوردم ، نه او رضایتم را. در واقع دو آدم متباینی بودیم … هه ــ هه ــ هه … راستی در این کار چقدر سابقه دارید؟ تا حالا ملکی را اداره کرده اید؟
ــ بله ، پیش از این به مدت یک سال در ملک کیرشمایر ، مباشر بودم. ملک ایشان را حراج کردند و بنده بالاجبار بیکار شدم … البته تقریباً تجربه ی کاری ندارم اما رشته ی کشاورزی را در آکادمی پتروسکی تمام کرده ام … تصور میکنم تحصیلاتم بی تجربگی ام را تا حدودی جبران کند …
ــ تحصیلات کدام است ، پدر جان؟ اموری مثل نظارت بر کار کارگرها و جنگلبانها … و فروش محصول غلات و سالی یک دفعه هم تهیه و ارائه صورت دخل و خرج ملک که احتیاج به تحصیلات ندارد! آنچه به درد مباشر میخورد چشم تیزبین و زبان دراز و صدای رسا است …
سپس آهی از سینه برآورد و ادامه داد:
ــ البته داشتن تحصیلات هم ضرری ندارد … خوب ، برگردیم به اصل قضیه … از کم و کیف ملکم که در ایالت ارلوسکایا واقع شده است می توانید از طریق مطالعه ی این نقشه ها و گزارشها سر در بیاورید. خود من هرگز به آنجا پا نمیگذارم و اصولاً در امور ملک دخالت نمیکنم. معلوماتم در این نوع مسائل از معلومات راسپلیویف که فقط می دانست خاک سیاهرنگ است و جنگل سبز رنگ ، تجاوز نمیکند … شرایط استخدام تصور میکنم همان شرایط مباشر سابق باشد یعنی سالی هزار روبل مواجب به اضافه آپارتمان مسکونی و خورد و خوراک و کالسکه و آزادی مطلق!
ماسلف با خود فکر کرد: « چه مرد نازنینی! ». بوکین بعد از کمی مکث گفت:
ــ فقط یک چیزی پدر جان … عذر میخواهم ولی جنگ اول به از صلح آخر است. از لحاظ اداره ی امور ملک ، به شما آزادی کامل میدهم ، هر کاری دلتان میخواهد بکنید اما شما را به خدا یک وقت دست به ابتکار و نوآوری نزنید ، رعیت را از راه به در نکنید و مهمتر از همه ، سالی بیشتر از یک هزار روبل بالا نکشید …
ماسلف زیر لب من من کنان گفت:
ــ ببخشید قربان ، عبارت آخرتان را درست نشنیدم …
ــ سالی بیشتر از یک هزار روبل بالا نکشید … قبول دارم که آدم اگر بالا نکشد چرخ زندگی اش نمی چرخد ولی معتقدم که هر چیزی حد و اندازه دارد ، عزیزم! سلف شما در این کار آنقدر پیش رفت که فقط از محل فروش پشم گوسفندهای ملکم پنج هزار روبل بالا کشید و … و ما به ناچار از هم جدا شدیم. البته به مصداق آنکه پیراهن هر کسی به تن خودش نزدیکتر است از دریچه ی چشم او ، حق با او بود ولی قبول کنید که تحمل چنین وضعی برای من بسیار دشوار بود. پس یادتان بماند: سالی تا یک هزار روبل مجاز هستید … بسیار خوب ، تا دو هزار روبل ولی نه بیشتر!
ماسلف با چهره ای برافروخته به پا خاست و گفت:
ــ طوری با من صحبت می کنید که انگار با یک کلاش و کلاهبردار! … ببخشید ، بنده عادت ندارم این حرفها را بشنوم …
ــ راست می گویید؟ هر طور میل شما است … من مانع رفتنتان نمی شوم …
ماسلف کلاه خود را برداشت و شتابان از در بیرون رفت. بعد از رفتن او ، دختر بوکین رو کرد به پدر و پرسید:
ــ چه شد پدر؟ مباشر جدید را بالاخره استخدام کردی یا نه!
ــ نه عزیزم ، خیلی جوان بود … یعنی … زیادی درستکار بود …
ــ این که عالی است! دیگر چه می خواهی؟
ــ نه دخترم. خدا ما را از شر آدمهای درستکار در امان بدارد! … آدم درستکار یا کارش را بلد نیست یا ماجراجو و وراج و … احمق است. خدا نصیب نکند! … این نوع آدمها نمی دزدند ، نمی دزدند اما در عوض یک وقت به چنان لقمه ی چرب و نرمی چنگ می اندازند که آدم انگشت به دهان میماند … نه عزیزم ، خداوند ما را گرفتار این درستکارها نکند! …
آنگاه لحظه ای مکث کرد و افزود:
ــ تا امروز پنج نفر مراجعه کرده اند و هر پنج تا مثل هم … اینهم از شانس بد ما! انگار چاره ای ندارم جز آنکه مباشر سابقمان را به کار دعوت کنم … یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:9 :: نويسنده : امیر نمازی
برف ها هنوز آب نشده است، اما بهار رخصت می طلبد تا با جانت عجین شود. اگر بیماری سختی گرفته و خوب شده باشید، این حالت ملکوتی را می شناسید. حالتی که دلشوره های مبهم بیچاره ات می کند، اما بدون کوچک ترین دلیلی لبخند بر لب می آوری. ظاهراً طبیعت هم در این موقع در چنین حالتی به سر می برد. زمین سرد است، در زیر پاها شلپ شلپ از گل و برف صدا بلند می شود، اما همه چیز فوق العاده شاد و مهربان شده است، و هر چیز می خواهد تمام اطرافش را در آغوش بگیرد! هوا به قدری صاف و روشن شده است که به نظر می آید اگر بالای کبوتر خان یا برج ناقوس بروی، سرتاسر دنیا را خواهی دید. خورشید سخت می درخشد، و اشعه اش به همراه گنجشک ها در برکه ها بازی می کنند و می خندند. رودخانه بالا می آید و تیره می شود: از خواب خود بیدار شده است و امروز و فرداست که غرش هایش بلند شود. درخت ها لخت هستند، اما زندگی می کنند و نفس می کشند.
موقعی از سال است که کیف می دهد آب های کثیف را با یک جارو یا بیل هل بدهی تا در جوی ها بروند، و قایق های کوچک در آب بیندازی، یک تکه یخ مقاوم را با پاشنه پایت بشکنی. همین طور کیف می دهد که کبوترها را در داخل گنبد آسمان به پرواز درآوری، یا از درخت بالا رفته و برای سارها سرپناه درست کنی. بله، در این فصل دل انگیز سال، همه چیز خوب است، مخصوصاً که جوان باشید و طبیعت را دوست داشته باشید، دمدمی مزاج و هیستریک نباشید، و شغلتان طوری نباشد که مجبور شوید از صبح تا شب داخل یک چهاردیواری بمانید. اگر بیمار هستید، یا در یک اداره تحلیل می روید و با الهه های هنر سروکار دارید، زیاد خوب نخواهد بود.
بله، در فصل بهار نباید کاری به کار این الهه ها داشت.
ببینید آدم های عادی چقدر احساس خوشحالی می کنند و راحتند! این پانتلئی پتروویچ باغبان است که از کله سحر یک کلاه حصیری لبه پهن بر سر گذاشته و نمی تواند از آن ته سیگاری که همان وقت از توی کوچه برداشت جدا شود، نگاهش کنید: دست هایش را به کمرش زده و راست جلو پنجره آشپزخانه ایستاده است، و برای آشپز تعریف می کند که چه چکمه هایی دیروز خرید. از چهره دراز و باریکش، که باعث شده است کلفت ها اسمش را اسب لاجون بگذارند، رضایت خاطر می بارد و تشخص. طوری طبیعت را از نظر می گذراند که از برتری خود بر آن آگاهی دارد، و در چشم هایش چیزی از تحکم و سلطه جویی یا حتی تحقیر خوانده می شود، گویی که در نارنجستان یا باغ که خاکشان را بیل می زند، چیزی درباره سلطنت بر دنیای نباتی آموخته است که احدالناسی آن را نمی داند.
بیهوده است برایش توضیح دهی که طبیعت شکوهمند و با ابهت، سرشار است از جذابیت های جادویی، و انسان مغرور باید در برابر آن سر خم کند. خیال می کند که همه چیز را می داند و از همه رازها و جذابیت ها و معجزه ها آگاه است: این فصل شگفت انگیز فقط حکم یک برده را برایش دارد، این فصل هم مثل آن زن لاغر [...] است که در انباری نزدیک نارنجستان است، و شکم بچه های او را با آش کلم رقیقی پر می کند.
و ایوان زاخاریچ شکارچی؟ او یک کت ماهوت نخ نما پوشیده، یک جفت گالش به پاهای لختش کرده، روی چلیک خوابیده ای در نزدیکی آغل نشسته است و با چوب پنبه های کهنه لایی تشک درست می کند. خود را آماده می کند تا در گذشته ها به شکار برود. مسیری که باید طی کند، با تمامی کوره راه ها و چاله های پر از آب و جویبارها، در خیالش مجسم می شود. با چشم های بسته یک ردیف از درخت های بلند و قد برافراشته را می بیند که با تفنگش در زیر آنها خواهد ایستاد، و در حالی که از خنکی شامگاه و هیجان دلپذیری می لرزد گوش تیز خواهد کرد. به خیالش می رسد که صداهای دورگه ای را می شنود که از گلوی جنگل در می آید، در این موقع، در صومعه ای که در آن نزدیکی است، تمامی ناقوس ها به مناسبت شب عید به صدا درآمده اند، و او همچنان در کمین گذشته اش نشسته است... ایوان زاخاریچ خوب است و به طرز بی تناسب و نامعقولی خوشحال.
حالا ماکار دنیسیچ جوان را نگاه کنید که میرزا بنویس و پیشکار ژنرال استرموخوف است. این مرد بیشتر از دوبرابر باغبان حقوق می گیرد، پیش سینه های سفید به لباسش می دوزد، توتون های دو روبلی مصرف می کند، نه هیچ وقت گرسنه می ماند نه بدون لباس، و هر وقت که ژنرال را می بیند افتخار این را دارد که دست سفید و تپلی را فشار دهد که مزین به انگشتری الماس درشتی است. با این حال خیلی آدم بدبختی است! دائم با کتاب سروکار دارد، بیست و پنج روبل نشریه سفارش می دهد، مرتب در حال نوشتن است... شب در حال نوشتن است، هر روز بعد از شام که همه در خوابند او در حال نوشتن است و هرچه می نویسد در یک صندوق بزرگ قایم می کند.
داخل این صندوق، در اصل شلوارها و جلیقه هایی گذاشته شده است که به دقت تا شده اند، و روی آنها یک پاکت توتون است که هنوز باز نشده، ده دوازده تایی قوطی که حاوی قرص هستند، یک شال گردن کوچک و زرشکی، یک صابون گلیسیرین کوچک با بسته بندی زرد رنگ، و بسیاری اشیای ارزشمند دیگر؛ اما دورتادور این محفظه، دسته دسته کاغذهای نوشته شده است که با کمرویی به یکدیگر فشار می آورند، به اضافه دو سه شماره ای از دپارتمان ما که در آنها داستان ها و نامه های ماکاردنیسیچ چاپ شده است. همه اهل محل او را ادیب می دانند، شاعر می دانند، معتقدند که آدم خاصی است، دوستش ندارند، می گویند که نه حرف می زند، نه پیاده روی می کند، نه آنطور که باید سیگار می کشد، و خود او هم یک روز که به عنوان شاهد به یک جلسه دادگاه احضار شده بود، به خودش بد و بیراه گفت که چرا دنبال ادبیات رفته است و به همین علت سرخ شد. گویی که دنبال ادبیات رفتن دله دزدی محسوب می شود.
این هم خودش که بارانی آبی رنگ بر تن و شب کلاه مخملی و عصا در دست، خیابان را در پیش گرفته و می رود... پنج قدم که رفت می ایستد و به آسمان چشم می دوزد، یا به کلاغ پیری خیره می شود که بر یک درخت صنوبر نشسته است.
باغبان دست هایش را به کمرش زده است، چهره شکارچی حالت جدی دارد و ماکار سرش را پایین انداخته و با کمرویی سرفه می کند، خلقش تنگ است، مثل این است که بهار با زیبایی ها و بخارهای خودش او را خرد می کند، خفه می کند! ... وجودش آکنده از کمرویی است، بهار به جای این که در دلش شور و شوق و شادی و امید ایجاد کند، آرزوهای مبهمی ایجاد می کند که باعث بی قراری اش می شوند. نمی داند چه کار باید بکند، همین طوری قدم می زند. واقعاً چه کار باید بکند؟
«اوه، سلام ماکار دنیسیچ!»
صدای ژنرال استرموخوف است که ناگهان به گوشش می رسد.
«نامه هنوز نرسیده؟»
ژنرال که یکپارچه شادی و سلامتی است، با دختربچه اش در کالسکه نشسته است و ماکار که با دقت کالسکه را برانداز می کند در پاسخ می گوید، «نه هنوز، عالی جناب.»
ژنرال می گوید: «چه هوای خوبی! واقعاً بهار شده است! قدم می زنی؟ دنبال موضوعات بکر می گردی؟»
اما چشم هایش نمی گوید بکر، می گوید: «مبتذل! بی ارزش!»
ژنرال کالسکه را نگه می دارد و می گوید: «راستی، پدر جان! امروز که داشتم قهوه ام را می خوردم، نمی دانی چه چیز محشری خواندم! حیف که فرانسه نمی دانی تا بدهم بخوانی...»
ژنرال تند تند داستانی را که خوانده است تعریف می کند و ماکار گوش می دهد و ناراحت می شود. مگر تقصیر اوست که فرانسوی نیست و چیزهای به دردنخور نمی نویسد.
کالسکه را که دور می شود با نگاهش تعقیب می کند و در دل می گوید: «من که نمی فهمم چه چیز خوبی توی این کشف کرده است. موضوعش مبتذل و تکراری است... داستان های من خیلی عمق بیشتری دارند.»
کرم وارد میوه شده است. غرور نویسنده بد دردی است برایش، مثل زکام است برای روح، هرکس که گرفتارش شد دیگر آواز پرنده ها را نخواهد شنید، درخشش خورشید را نخواهد دید، بهار را دیگر نخواهد دید... کافی است که فقط اندکی این غرور جریحه دار شود، کل وجود از درد به خود خواهد پیچید. ماکار که به این درد گرفتار است به راهش ادامه می دهد. از نرده باغ رد می شود و به جاده گل آلود می رسد. آقای بوبنتسوف، که تمام هیکلش در کالسکه بلند خود تکان می خورد و سخت هیجان زده است، از آنجا رد می شود. داد می زند و می گوید:
«آهای! آقای نویسنده! خیلی ارادتمندیم!»
اگر ماکار فقط میرزابنویس یا پیشکار بود، هیچ کس جرات نمی کرد تا این قدر راحت و از موضع بالا با او حرف بزند، اما او نویسنده است، یک موجود «مبتذل»، «بی ارزش».
امثال آقای بوبنتسوف هیچ چیز از هنر نمی فهمند و علاقه ای به آن ندارند، اما عوض آن هر وقت با ابتذال و بی ارزشی روبه رو می شوند، سرسخت و بی رحم هستند. حاضرند هرچیزی را به هر کس گذشت کنند، الا به این ماکار که یک آدم بازنده و ورای خلق خداست و دست نویس هایی در صندوقش دارد. باغبان یک درخت کائوچو را شکسته، بسیاری از نشاهای گران قیمت را گذاشته است بپوسند، ژنرال دست به سیاه و سفید نمی زند، و از پولی خرج می کند که مال خودش نیست، آقای بوبنتسوف که رئیس دادگاه بخش بود فقط ماهی یکبار به پرونده ها رسیدگی می کرد و موقع رسیدگی به آنها به مِنومِن می افتاد، قوانین را با هم اشتباه می کرد، کلی مهمل به هم می بافت و همه اینها عفو می شود و به چشم نمی آید. اما در مورد ماکار، که شعر می گوید و داستان هایی می نویسد، امکان ندارد که این کارها را بکنی، به او نمی شود توجه نکرد و درباره اش سکوت کرد: از نان شب هم واجب تر است که چیزی به او بگویی تا باعث رنجشش شود. اگر خواهر زن ژنرال به کلفت هایش سیلی می زند و هنگام ورق بازی مثل زن های رخت شو فحش می دهد، اگر زن کشیش هیچ وقت قرض های قمارش را پس نمی دهد، اگر فلوگوئین ملاک یک سگ از سی وبرازف ملاک دزدیده است، هیچ کس نیست که اهمیتی به این چیزها بدهد، اما اگر اخیراً دپارتمان ما یکی از داستان های بد ماکار را پس فرستاده است، همه اهل محل خبردار شده اند و به این موضوع می خندند، بحث های طولانی درباره اش می کنند، احساس انزجار می کنند و حالا دیگر به ماکار می گویند «طفلکی ماکار بدبخت».
اگر یک نفر طوری می نویسد که حق مطلب ادا نمی شود، درپی آن نمی آیند که ببینند چرا حق مطلب ادا نشده است، فقط می گویند: «این هم یک قالتاق دیگر که یک مشت چرت و پرت نوشته است!»
چیزی که مانع می شود تا ماکار از بهار لذت ببرد، فکر کردن به این موضوع است که مردم او را درک نمی کنند و اینکه هم نمی خواهند درکش کنند هم نمی توانند. به نظرش می آید که اگر مردم درکش می کردند همه چیز درست می شد. اما مردم از آنجا می توانند بفهمند که او قریحه دارد یا نه، زیرا هیچ کس از اهالی محل کتاب نمی خواند، یا طوری می خواند که اگر نمی خواند بهتر نبود؟ آدم با چه زبانی به ژنرال استرموخوف بگوید که آن تحفه فرانسه اش مالی نیست، بی مزه است، مبتذل است، تکراری است، وقتی که او جز این چیزهای بی مزه هیچ چیز دیگر مطالعه نکرده است، آدم چه طور این را به او بگوید؟
زن ها را بگو، که خون به دل ماکار می کنند!
این ها معمولاً می گویند، «اوه ماکار دنیسیچ! واقعاً حیف شد که امروز در بازار نبودی! اگر می دیدی دو تا مرد روستایی چه دعوای بامزه ای با هم می کنند، حتماً چیزی درباره اش می نوشتی!»
البته هیچ کدام اینها چیز مهمی نیست، و فیلسوف ها غم این چیزها را به دل راه نمی دهند و اعتنایی به آنها نمی کنند، اما همین ها اعصاب ماکار را به هم ریخته است. روحش احساس می کند که تنهاست، یتیم است، و از ملامتی در رنج است که فقط روح آدم های خیلی حساس و گنهکاران بزرگ را گرفتار می کند. او هیچ وقت، حتی یکبار، دست هایش را مثل باغبان به کمرش نزده است. گاهی در جنگل یا جاده یا در قطار با کسی برخورد می کند که مثل خودش یک بدبخت واقعی است، و این را که در نگاه او خواند اندکی نیرو و نشاط پیدا می کند، و طرف هم همین طور، اما این به ندرت پیش می آید، هر پنج سالی شاید. مدت درازی با هم گفت وگو می کنند، جروبحث می کنند، دچار هیجان می شوند، به وجد می آیند، غش غش می خندند، طوری می شود که اگر کسی آنها را ببیند خیال خواهد کرد که هر دوشان دیوانه اند.
اما معمولاً همین دقایق کوتاه هم گرفتاری خاص خودشان را دارند. گویی که عمدی در کار باشد، ماکار و آن مرد بدبختی که با او آشنا شده است، هیچ یک قبول نمی کند که همصحبت اش آدم با استعدادی است، احترام همدیگر را نگه نمی دارند، به همدیگر حسادت می کنند، همدیگر را می آزارند و مثل دو تا دشمن از هم جدا می شوند و به این شکل است که جوانی شان تحلیل رفته و نابود می شود، نه عشق هست، نه محبت هست، نه جان ها احساس آرامش می کنند، نه از آن چیزها هیچ خبری هست که شب ها به فکر ماکار غمگین می رسند و او دوست دارد آنها را بنویسد.
هم جوانی ات خواهد رفت هم بهار خواهد گذشت یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:9 :: نويسنده : امیر نمازی
در پستخانه
همسر جوان و خوشگل « سلادکوپرتسوف » ، رئیس پستخانه ی شهرمان را چند روز قبل ، به خاک سپردیم. بعد از پایان مراسم خاکسپاری آن زیبارو ، به پیروی از آداب و سنن پدران و نیاکانمان ، در مجلس یادبودی که به همین مناسبت در ساختمان پستخانه برپا شده بود شرکت کردیم. هنگامی که بلینی (نوعی نان گرد و نازک که خمیر آن از آرد و شیر و شکر و تخم مرغ تهیه میشود) آوردند ، پیرمردِ زن مرده ، به تلخی زار زد و گفت:
ــ به این بلینی ها که نگاه میکنم ، یاد زنم می افتم … طفلکی مانند همین بلینی ها ، نرم و گلگون و خوشگل بود … عین بلینی!
تنی چند سر تکان دادند و اظهار نظر کردند که:
ــ از حق نمی شود گذشت ، خانم تان واقعاً خوشگل بود … زنی درجه یک!
ــ بله … آنقدر خوشگل بود که همه از دیدنش مبهوت میشدند … ولی آقایان ، خیال نکنید که او را فقط بخاطر وجاهتش و خلق خوش و ملکوتی اش دوست میداشتم. نه! در دنیایی که ماه بر آن نور می پاشد ، این دو خصلت را زنهای دیگر هم دارند … او را بخاطر خصیصه ی روحی دیگری دوست میداشتم. بله ، خدا رحمتش کند … میدانید: گرچه زنی شوخ طبع و جسور و بذله گو و عشوه گر بود با اینهمه نسبت به من وفادار بود. با آنکه خودم نزدیک است 60 سالم تمام شود ولی زن 20 ساله ام دست از پا خطا نمیکرد! هرگز اتفاق نیفتاد که به شوهر پیرش خیانت کند!
شماس کلیسا که در جمع ما گرم انباشتن شکم خود بود با سرفه ای و لندلندی خوش آهنگ ، ابراز شک کرد. سلادکوپرتسوف رو کرد به او و پرسید:
ــ پس شما حرفهای مرا باور نمی کنید ؟
شماس ، با احساس شرمساری جواب داد:
ــ نه اینکه باور نکنم ولی … این روزها زنهای جوان خیلی … سر به هوا و … فرنگی مآب شده اند … رانده وو و سس فرانسوی و … از همین حرفها …
ــ شما شک میکنید اما من ثابت میکنم! من با توسل به انواع شیوه های به اصطلاح استراتژیکی ، حس وفاداری زنم را مانند استحکامات نظامی ، تقویت میکردم. با رفتاری که من دارم و با توجه به حیله هایی که به کار می بردم ، محال بود بتواند به نحوی ، به من خیانت کند. بله آقایان ، نیرنگ به کار میزدم تا بستر زناشویی ام از دست نرود. میدانید ، کلماتی بلدم که به اسم شب می مانند. کافیست آنها را بر زبان بیاورم تا سرم را با خیال راحت روی بالش بگذارم و تخت بخوابم …
ــ منظورتان کدام کلمات است ؟
ــ کلمات خیلی ساده. می دانید ، در سطح شهر ، شایعه پراکنی های سوء میکردم. البته شما از این شایعات اطلاع کامل دارید ؛ مثلاً به هر کسی میرسیدم میگفتم: « زنم آلنا ، با ایوان آلکس ییچ زالیخواتسکی ، یعنی با رئیس شهربانی مان روی هم ریخته و مترسش شده » همین مختصر و مفید ، خیالم را تخت میکرد. بعد از چنین شایعه ای ، مرد میخواستم جرات کند و به آلنا چپ نگاه کند. در سرتاسر شهرمان یکی را نشانم بدهید که از خشم زالیخواتسکی وحشت نداشته باشد. مردها همین که با زنم روبرو میشدند ، با عجله از او فاصله میگرفتند تا مبادا خشم رئیس شهربانی را برانگیزند. ها ــ ها ــ ها! آخر هر که با این لعبت سبیل کلفت در افتاد ، ور افتاد! تا چشم بهم بزنی ، پنج تا پرونده برای آدم ، چاق میکند. مثلاً بلد است اسم گربه ی کسی را بگذارد: « چارپای سرگردان در کوچه » و تحت همین عنوان ، پرونده ای علیه صاحب گربه درست کند.
همه مان شگفت زده و انگشت به دهان ، پرسیدیم:
ــ پس زنتان مترس زالیخواتسکی نبود ؟!!
ــ نه. این همان حیله ای ست که صحبتش را میکردم … ها ــ ها ــ ها! این همان کلاه گشادی ست که سر شما جوانها میگذاشتم!
حدود سه دقیقه در سکوت مطلق گذشت. نشسته بودیم و مهر سکوت بر لب داشتیم. از کلاه گشادی که این پیر خیکی و دماغ گنده ، سرمان گذاشته بود ، دلخور و شرمنده بودیم. سرانجام ، شماس ، دهان گشود و لندلندکنان گفت:
ــ خدا اگر بخواهد ، باز هم زن می گیری! یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:7 :: نويسنده : امیر نمازی
خوشحالی
حدود نیمه های شب بود. دمیتری کولدارف ، هیجان زده و آشفته مو ، دیوانه وار به آپارتمان پدر و مادرش دوید و تمام اتاقها را با عجله زیر پا گذاشت. در این ساعت ، والدین او قصد داشتند بخوابند. خواهرش در رختخواب خود دراز کشیده و گرم خواندن آخرین صفحه ی یک رمان بود. برادران دبیرستانی اش خواب بودند.
پدر و مادرش متعجبانه پرسیدند:
ــ تا این وقت شب کجا بودی ؟ چه ات شده ؟
ــ وای که نپرسید! اصلاً فکرش را نمیکردم! انتظارش را نداشتم! حتی … حتی باور کردنی نیست!
بلند بلند خندید و از آنجایی که رمق نداشت سرپا بایستد ، روی مبل نشست و ادامه داد:
ــ باور نکردنی! تصورش را هم نمی توانید بکنید! این هاش ، نگاش کنید!
خواهرش از تخت به زیر جست ، پتویی روی شانه هایش افکند و به طرف او رفت. برادران محصلش هم از خواب بیدار شدند.
ــ آخر چه ات شده ؟ رنگت چرا پریده ؟
ــ از بس که خوشحالم ، مادر جان! حالا دیگر در سراسر روسیه مرا می شناسند! سراسر روسیه! تا امروز فقط شما خبر داشتید که در این دار دنیا کارمند دون پایه ای به اسم دمیتری کولدارف وجود خارجی دارد! اما حالا سراسر روسیه از وجود من خبردار شده است! مادر جانم! وای خدای من!
با عجله از روی مبل بلند شد ، بار دیگر همه ی اتاقهای آپارتمان را به زیر پا کشید و دوباره نشست.
ــ بالاخره نگفتی چه اتفاقی افتاده ؟ درست حرف بزن ؟
ــ زندگی شماها به زندگی حیوانات وحشی می ماند ، نه روزنامه می خوانید ، نه از اخبار خبر دارید ، حال آنکه روزنامه ها پر از خبرهای جالب است! تا اتفاقی می افتد فوری چاپش میکنند. هیچ چیزی مخفی نمی ماند! وای که چقدر خوشبختم! خدای من! مگر غیر از این است که روزنامه ها فقط از آدمهای سرشناس می نویسند؟ … ولی حالا ، راجع به من هم نوشته اند!
ــ نه بابا! ببینمش!
رنگ از صورت پدر پرید. مادر ، نگاه خود را به شمایل مقدسین دوخت و صلیب بر سینه رسم کرد. برادران دبیرستانی اش از جای خود جهیدند و با پیراهن خوابهای کوتاه به برادر بزرگشان نزدیک شدند.
ــ آره ، راجع به من نوشته اند! حالا دیگر همه ی مردم روسیه ، مرا می شناسند! مادر جان ، این روزنامه را مثل یک یادگاری در گوشه ای مخفی کنید! گاهی اوقات باید بخوانیمش. بفرمایید ، نگاش کنید!
روزنامه ای را از جیب در آورد و آن را به دست پدر داد. آنگاه انگشت خود را به قسمتی از روزنامه که با مداد آبی رنگ ، خطی به دور خبری کشیده بود ، فشرد و گفت:
ــ بخوانیدش!
پدر ، عینک بر چشم نهاد.
ــ معطل چی هستید ؟ بخوانیدش!
مادر ، باز نگاه خود را به شمایل مقدسین دوخت و صلیب بر سینه رسم کرد. پدر سرفه ای کرد و مشغول خواندن شد: « در تاریخ 29 دسامبر ، مقارن ساعت 23 ، دمیتری کولدارف … »
ــ می بینید ؟ دیدید ؟ ادامه اش بدهید!
ــ « … دمیتری کولدارف کارمند دون پایه ی دولت ، هنگام خروج از مغازه ی آبجو فروشی واقع در مالایا برونا (ساختمان متعلق به آقای کوزیخین) به علت مستی … »
ــ می دانید با سیمون پترویچ رفته بودیم آبجو بزنیم … می بینید ؟ جزء به جزء نوشته اند! ادامه اش بدهید! ادامه!
ــ « … به علت مستی ، تعادل خود را از دست داد ، سکندری رفت و به زیر پاهای اسب سورتمه ی ایوان دروتف که در همان محل متوقف بود ، افتاد. سورچی مذکور اهل روستای دوریکین از توابع بخش یوخوسکی است. اسب وحشت زده از روی کارمند فوق الذکر جهید و سورتمه را که یکی از تجار رده ی 2 مسکو به اسم استپان لوکف سرنشین آن بود ، از روی بدن شخص مزبور ، عبور داد. اسب رمیده ، بعد از طی مسافتی توسط سرایدارهای ساختمانهای همان خیابان ، مهار شد. کولدارف که به حالت اغما افتاده بود ، به کلانتری منتقل گردید و تحت معاینه ی پزشکی قرار گرفت. ضربه ی وارده به پشت گردن او … »
ــ پسِ گردنم ، پدر ، به مال بند اسب خورده بود . بخوانیدش ؛ ادامه اش بدهید!
ــ « … به پشت گردن او ، ضربه ی سطحی تشخیص داده شده است. کمکهای ضروری پزشکی ، بعد از تنظیم صورتمجلس و تشکیل پرونده ، در اختیار مصدوم قرار داده شد »
ــ دکتر برای پس گردنم ، کمپرس آب سرد تجویز کرد. خواندید که ؟ ها ؟ محشر است! حالا دیگر این خبر در سراسر روسیه پیچید!
آنگاه روزنامه را با عجله از دست پدرش قاپید ، آن را چهار تا کرد و در جیب کت خود چپاند و گفت:
ــ مادر جان ، من یک تک پا می روم تا منزل ماکارف ، باید نشانشان داد … بعدش هم سری به ناتالیا ایوانونا و آنیسیم واسیلیچ میزنم و میدهم آنها هم بخوانند … من رفتم! خداحافظ!
این را گفت و کلاه نشاندار اداری را بر سر نهاد و شاد و پیروزمند ، به کوچه دوید. یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:6 :: نويسنده : امیر نمازی
خوش اقبال
قطار مسافری از ایستگاه بولوگویه که در مسیر خط راه آهن نیکولایوسکایا قرار دارد به حرکت در آمد. در یکی از واگنهای درجه دو که « استعمال دخانیات » در آن آزاد است ، پنج مسافر در گرگ و میش غروب ، مشغول چرت زدن هستند. آنها دقایقی پیش غذای مختصری خورده بودند و اکنون به پشتی نیمکتها یله داده و سعی دارند بخوابند. سکوت حکمفرماست.
در باز میشود و اندامی بلند و چوبسان ، با کلاهی سرخ و پالتو شیک و پیکی که انسان را به یاد شخصیتی از اپرت یا از آثار ژول ورن می اندازد ، وارد واگن میشود.
اندام ، در وسط واگن می ایستد ، لحظه ای فس فس میکند ، چشمهای نیمه بسته اش را مدتی دراز به نیمکتها می دوزد و زیر لب من من کنان میگوید:
ــ نه ، اینهم نیست! لعنت بر شیطان! کفر آدم در می آید!
یکی از مسافرها نگاهش را به اندام تازه وارد می دوزد ، آنگاه با خوشحالی فریاد می زند:
ــ ایوان آلکسی یویچ! شما هستید؟ چه عجب از این طرفها!
ایوان آلکسی یویچ چوبسان یکه میخورد و نگاه عاری از هشیاری اش را به مسافر می دوزد ، او را به جای می آورد ، دستهایش را از سر خوشحالی به هم میمالد و میگوید:
ــ ها! پتر پترویچ! پارسال دوست ، امسال آشنا! خبر نداشتم که شما هم در این قطار تشریف دارید.
ــ حال و احوالتان چطور است؟
ــ ای ، بدک نیستم ، فقط اشکال کارم این است که ، پدر جان ، واگنم را گم کرده ام. و من ابله هر چه زور میزنم نمیتوانم پیدایش کنم. بنده مستحق آنم که شلاقم بزنند!
آنگاه ایوان آلکسی یویچ چوبسان سرپا تاب میخورد و زیر لب میخندد و اضافه میکند:
ــ پیشامد است برادر ، پیشامد! زنگ دوم را که زدند پیاده شدم تا با یک گیلاس کنیاک گلویی تر کنم ، و البته تر کردم. بعد به خودم گفتم: « حالا که تا ایستگاه بعدی خیلی راه داریم خوب است گیلاس دیگری هم بزنم » همین جور که داشتم فکر میکردم و میخوردم ، یکهو زنگ سوم را هم زدند … مثل دیوانه ها دویدم و در حالی که قطار راه افتاده بود به یکی از واگنها پریدم. حالا بفرمایید که بنده ، خل نیستم؟ سگ پدر نیستم؟
پتر پترویچ میگوید:
ــ پیدا است که کمی سرخوش و شنگول تشریف دارید ، بفرمایید بنشینید ؛ پهلوی بنده جا هست! افتخار بدهید! سرافرازمان کنید!
ــ نه ، نه … باید واگن خودم را پیدا کنم! خدا حافظ!
ــ هوا تاریک است ، می ترسم از واگن پرت شوید. فعلاً بفرمایید همین جا بنشینید ، به ایستگاه بعدی که برسیم واگن خودتان را پیدا میکنید. بفرمایید بنشینید.
ایوان آلکسی یویچ آه میکشد و دو دل روبروی پتر پترویچ می نشیند. پیدا است که ناراحت و مشوش است ، انگار که روی سوزن نشسته است. پتر پترویچ می پرسد:
ــ عازم کجا هستید؟
ــ من؟ عازم فضا! طوری قاطی کرده ام که خودم هم نمی دانم مقصدم کجاست … سرنوشت گوشم را گرفته و می بردم ، من هم دنبالش راه افتاده ام. ها ــ ها ــ ها … دوست عزیز تا حالا برایتان اتفاق نیفتاده با دیوانه های خوشبخت روبرو شوید؟ نه؟ پس تماشاش کنید! خوشبخت ترین موجود فانی روبروی شما نشسته است! بله! از قیافه ی من چیزی دستگیرتان نمیشود؟
ــ چرا … پیدا است که … شما … یک ذره …
ــ حدس می زدم که قیافه ام در این لحظه باید حالت خیلی احمقانه ای داشته باشد! حیف آینه ندارم وگرنه دک و پوزه ی خودم را به سیری تماشا میکردم. آره پدر جان ، حس میکنم که دارم به یک ابله مبدل میشوم. به شرفم قسم! ها ــ ها ــ ها … تصورش را بفرمایید ، بنده عازم سفر ماه عسل هستم. حالا باز هم میفرمایید که بنده یک سگ پدر نیستم؟
ــ شما؟ مگر زن گرفتید؟
ــ همین امروز ، دوست عزیز! همین که مراسم عقد تمام شد یکراست پریدیم توی قطار!
تبریکها و تهنیت گوییها شروع میشود و بارانی از سوالهای مختلف بر سر تازه داماد می بارد. پتر پترویچ خنده کنان میگوید:
ــ به ، به! … پی بی جهت نیست که اینقدر شیک و پیک کرده اید.
ــ و حتی در تکمیل خودفریبی ام کلی هم عطر و گلاب به خودم پاشیده ام! تا خرخره خوشم و دوندگی میکنم! نه تشویشی ، نه دلهره ای ، نه فکری … فقط احساس … احساسی که نمیدانم اسمش را چه بگذارم … مثلاً احساس نیکبختی؟ در همه ی عمرم اینقدر خوش نبوده ام!
چشمهایش را می بندد و سر تکان میدهد و اضافه میکند:
ــ بیش از حد تصور خوشبخت هستم! آخر تصورش را بکنید: الان که به واگن خودم برگردم با موجودی روبرو خواهم شد که کنار پنجره نشسته است و سراپایش به من تعلق دارد. موبور … با آن دماغ کوچولو و انگشتهای ظریف … او جان من است! فرشته ی من است! عشق من است! آفت جان من است! خدایا چه پاهای ظریفی! پای ظریف او کجا و پاهای گنده ی شماها کجا؟ پا که نه ، مینیاتور بگو ، سحر و افسون بگو … استعاره بگو! دلم میخواهد آن پاهای کوچولویش را بخورم! شمایی که پابند ماتریالیسم هستید و کاری جز تجزیه و تحلیل بلد نیستید ، چه کار به این حرفها دارید؟ عزب اقلی های یبس! اگر روزی زن گرفتید باید به یاد من بیفتید و بگویید: « یادت بخیر ، ایوان آلکسی یویچ! » خوب دوست عزیز ، من باید به واگن خودم برگردم. آنجا یک کسی با بی صبری منتظر من است … و دارد لذت دیدار را مزه مزه میکند … لبخندش در انتظار من است … می روم در کنارش می نشینم و با همین دو انگشتم ، چانه ی ظریفش را میگیرم …
سر می جنباند و با احساس خوشبختی می خندد و اضافه میکند:
ــ بعد ، کله ام را میگذارم روی شانه ی نرمش و بازویم را دور کمرش حلقه میکنم. میدانید ، در چنین لحظه ای سکوت برقرار میشود … تاریک روشنی شاعرانه … در این لحظه هاست که حاضرم سراسر دنیا را در آغوش بگیرم. پتر پترویچ اجازه بفرمایید شما را بغل کنم!
ــ خواهش میکنم.
دو دوست در میان خنده ی مسافران واگن ، همدیگر را به آغوش میکشند. سپس تازه داماد خوشبخت ادامه میدهد:
ــ و اما آدم برای ابراز بلاهت بیشتر یا به قول رمان نویسها برای خودفریبی افزونتر ، به بوفه ی ایستگاه میرود و یک ضرب دو سه گیلاس کنیاک بالا می اندازد و در چنین لحظه هاست که در کله و در سینه اش اتفاقهایی رخ میدهد که در داستانها هم قادر به نوشتنش نیستند. من آدم کوچک و بی قابلیتی هستم ولی به نظرم می آید که هیچ حد و مرزی ندارم … تمام دنیا را در آغوش میگیرم!
نشاط و سرخوشی این تازه داماد خوشبخت و شادان به سایر مسافران واگن نیز سرایت میکند و خواب از چشمشان می رباید ، و به زودی بجای یک شنونده ، پنج شنونده پیدا میکند. مدام انگار که روی سوزن نشسته باشد ، وول میخورد و آب دهانش را بیرون می پاشد و دستهایش را تکان میدهد و یکبند پرگویی میکند. کافیست بخندد تا دیگران قهقهه بزنند.
ــ آقایان مهم آن است آدم کمتر فکر کند! گور پدر تجزیه و تحلیل! … اگر هوس داری می بخوری بخور و در مضار و فواید می و میخوارگی هم فلسفه بافی نکن … گور پدر هر چه فلسفه و روانشناسی!
در این هنگام بازرس قطار از کنار این عده میگذرد. تازه داماد خطاب به او میگوید:
ــ آقای عزیز به واگن شماره ی 209 که رسیدید لطفاً به خانمی که روی کلاه خاکستری رنگش پرنده ی مصنوعی سنجاق شده است بگویید که من اینجا هستم!
ــ اطاعت میشود آقا. ولی قطار ما واگن شماره ی 209 ندارد. 219 داریم!
ــ 219 باشد! چه فرق میکند! به ایشان بگویید: شوهرتان صحیح و سالم است ، نگرانش نباشید!
سپس سر را بین دستها میگیرد و ناله وار ادامه میدهد:
ــ شوهر … خانم … خیلی وقت است؟ از کی تا حالا؟ شوهر … ها ــ ها ــ ها! … آخر تو هم شدی شوهر؟! تو سزاوار آنی که شلاقت بزنند! تو ابلهی! ولی او! تا دیروز هنوز دوشیزه بود … حشره ی نازنازی کوچولو … اصلاً باورم نمیشود!
یکی از مسافرها میگوید:
ــ در عصر ما دیدن یک آدم خوشبخت جزو عجایب روزگار است ، درست مثل آن است که انسان فیل سفید رنگی ببیند.
ایوان آلکسی یویچ که کفش پنجه باریک به پا دارد پاهای بلندش را دراز میکند و میگوید:
ــ شما صحیح میفرمایید ولی تقصیر کیست؟ اگر خوشبخت نباشید کسی جز خودتان را مقصر ندانید! بله ، پس خیال کرده اید که چی؟ انسان آفریننده ی خوشبختی خود است. اگر بخواهید شما هم میتوانید خوشبخت شوید ، اما نمیخواهید ، لجوجانه از خوشبختی احتراز میکنید.
ــ اینهم شد حرف؟ آخر چه جوری؟
ــ خیلی ساده! … طبیعت مقرر کرده است که هر انسانی باید در دوره ی معینی یک کسی را دوست داشته باشد. همین که این دوران شروع میشود انسان باید با همه ی وجودش عشق بورزد ولی شماها از فرمان طبیعت سرپیچی میکنید و همه اش چشم به راه یک چیزهایی هستید. و بعد … در قانون آمده که هر آدم سالم و معمولی باید ازدواج کند … انسان تا ازدواج نکند خوشبخت نمیشود … وقت مساعد که برسد باید ازدواج کرد ، معطلی جایز نیست .. ولی شماها که زن بگیر نیستید! … همه اش منتظر چیزهایی هستید! در کتاب آسمانی هم آمده که شراب ، قلب انسان را شاد میکند … اگر خوش باشی و بخواهی خوشتر شوی باید به بوفه بروی و چند گیلاس می بزنی. انسان بجای فلسفه بافی باید از روی الگو پخت و پز کند! زنده باد الگو!
ــ شما میفرمایید که انسان خالق خوشبختی خود است. مرده شوی این خالق را ببرد که کل خوشبختی اش با یک دندان درد ساده یا به علت وجود یک مادرزن بدعنق ، معلق زنان به درک واصل میشود. الان اگر قطارمان تصادف کند ــ مثل تصادفی که چند سال پیش در ایستگاه کوکویوسکایا رخ داده بود ــ مطمئن هستیم که تغییر عقیده خواهید داد و بقول معروف ترانه ی دیگری سر خواهید داد …
تازه داماد در مقام اعتراض جواب میدهد:
ــ جفنگ میگویید! تصادف سالی یک دفعه اتفاق می افتد. من شخصاً از هیچ حادثه ای ترس و واهمه ندارم زیرا دلیلی برای وقوع حادثه نمی بینم. به ندرت اتفاق می افتد که دو قطار با هم تصادم کنند! تازه گور پدرش! حتی حرفش را هم نمیخواهم بشنوم. خوب آقایان ، انگار داریم به ایستگاه بعدی میرسیم.
پتر پترویچ می پرسد:
ــ راستی نفرمودید مقصدتان کجاست. به مسکو تشریف می برید یا به طرفهای جنوب!
ــ صحت خواب! منی که عازم شمال هستم چطور ممکن است از جنوب سر در بیاورم؟
ــ مسکو که شمال نیست!
تازه داماد میگوید:
ــ می دانم. ما هم که داریم به طرف پتربورگ می رویم.
ــ اختیار دارید! داریم به مسکو می رویم!
تازه داماد ، حیران و سرگشته می پرسد:
ــ به مسکو می رویم؟
ــ عجیب است آقا … بلیتتان تا کدام شهر است؟
ــ پتربورگ.
ــ در این صورت تبریک عرض میکنم! عوضی سوار شده اید.
برای لحظه ای کوتاه سکوت حکمفرما میشود. تازه داماد بر می خیزد و نگاه عاری از هشیاری اش را به اطرافیان خود می دوزد. پتر پترویچ به عنوان یک توضیح میگوید:
ــ بله دوست عزیز ، در ایستگاه بولوگویه بجای قطار خودتان سوار قطار دیگر شدید. از قرار معلوم بعد از دو سه گیلاس کنیاک تدبیر کردید قطاری را که در جهت عکس مقصدتان حرکت میکرد انتخاب کنید؟
رنگ از رخسار تازه داماد می پرد. سرش را بین دستها میگیرد ، با بی حوصلگی در واگن قدم میزند و میگوید:
ــ من آدم بدبختی هستم! حالا تکلیفم چیست؟ چه خاکی بر سر کنم؟
مسافرهای واگن دلداری اش میدهند که:
ــ مهم نیست … برای خانمتان تلگرام بفرستید ، خودتان هم به اولین ایستگاهی که می رسیم سعی کنید قطار سریع السیر بگیرید ، به این ترتیب ممکن است بهش برسید.
تازه داماد که « خالق خوشبختی خویش » است گریه کنان میگوید:
ــ قطار سریع السیر! پولم کجا بود؟ کیف پولم پیش زنم مانده!
مسافرها خنده کنان و پچ پچ کنان ، بین خودشان پولی جمع میکنند و آن را در اختیار تازه داماد خوش اقبال میگذارند. یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:5 :: نويسنده : امیر نمازی
چاق و لاغر
دو دوست در ایستگاه راه آهن نیکولایوسکایا ، به هم رسیدند: یکی چاق و دیگری لاغر. از لبهای چرب مرد چاق که مثل آلبالوی رسیده برق میزد پیدا بود که دمی پیش در رستوران ایستگاه ، غذایی خورده است ؛ از او بوی شراب قرمز و بهار نارنج به مشام میرسید. اما از دستهای پر از چمدان و بار و بندیل مرد لاغر معلوم بود که دمی پیش از قطار پیاده شده است ؛ او بوی تند قهوه و ژامبون میداد. پشت سر او زنی تکیده ، با چانه ی دراز ــ همسر او ــ و دانش آموزی بلندقد با چشمهای تنگ ــ فرزند او ــ ایستاده بودند. مرد چاق به مجرد دیدن مرد لاغر فریاد زد:
ــ هی پورفیری! تویی؟ عزیزم! پارسال دوست ، امسال آشنا!
مرد لاغر نیز شگفت زده بانگ زد:
ــ خدای من! میشا! یار دبستانی من! این طرف ها چکار میکنی پسر؟
دوستان ، سه بار ملچ و ملوچ کنان روبوسی کردند و چشم های پر اشکشان را به هم دوختند. هر دو ، خوشحال و مبهوت بودند. مرد لاغر ، بعد از روبوسی گفت:
ــ رفیق عزیز خودم! اصلاً انتظارش را نداشتم! می دانی ، این دیدار ، به یک هدیه ی غیرمنتظره میماند! بگذار حسابی تماشات کنم! بعله … خودشه … همان خوش قیافه ای که بود! همان شیک پوش و همان خوش تیپ! خدای من! خوب ، کمی از خودت بگو: چکارها میکنی؟ پولداری؟ متاهلی؟ من ، همانطوری که می بینی در بند عیال هستم … این هم زنم لوییزا … دختریست از فامیل وانتسباخ … زنم آلمانی است و لوترین … این هم پسرم ، نافاناییل … سال سوم متوسطه است … نافا جان ، پسرم ، این آقا را که می بینی دوست من است! دوره ی دبیرستان را با هم بودیم.
نافاناییل بعد از دمی تامل و تفکر ، کلاه از سر برداشت. مرد لاغر همچنان ادامه داد:
ــ آره پسرم ، در دبیرستان ، با ایشان هم دوره بودم! راستی یادته در مدرسه چه جوری سر به سر هم میگذاشتیم؟ یادم می آید بعد از آنکه کتابهای مدرسه را با آتش سیگار سوراخ سوراخ کردی اسمت را گذاشتیم هروسترات ؛ اسم مرا هم بخاطر آنکه پشت سر این و آن صفحه میگذاشتم گذاشته بودید افیالت. ها ــ ها ــ ها! چه روزهایی داشتیم! بچه بودیم و از دنیا بیخبر! نافا جان پسرم! نترس! بیا جلوتر … اینهم خانمم ، از فامیل وانتسباخ … پیرو لوتر است …
نافاناییل پس از لحظه ای تفکر ، حرکتی کرد و به پشت پدر پناه برد. مرد چاق در حالی که دوست دیرین خود را مشتاقانه نگاه میکرد پرسید:
ــ خوب ، حال و احوالت چطور است؟ کجا کار میکنی؟ به کجاها رسیده ای؟
ــ خدمت میکنم ، برادر! دو سالی هست که رتبه ی پنج اداری دارم ، نشان « استانیسلاو » (از نشانهای عصر تزار) هم گرفته ام ؛ حقوقم البته چنگی به دل نمیزند … با اینهمه ، شکر! زنم معلم خصوصی موسیقی است ، خود من هم بعد از وقت اداری قوطی سیگار چوبی درست میکنم ــ قوطیهای عالی! و دانه ای یک روبل می فروشمشان. البته به کسانی که عمده میخرند ــ ده تا بیشتر ــ تخفیفی هم میدهیم. خلاصه ، گلیم مان را از آب بیرون میکشیم … می دانی در سازمان عالی اداری خدمت میکردم و حالا هم از طرف همان سازمان ، به عنوان کارمند ویژه ، به اینجا منتقل شده ام … قرار است همین جا خدمت کنم ؛ تو چی؟ باید به پایه ی هشت رسیده باشی! ها؟
ــ نه برادر ، برو بالاتر. مدیر کل هستم … همردیف ژنرال دو ستاره …
در یک چشم به هم زدن ، رنگ از صورت مرد لاغر پرید. درجا خشکش زد اما لحظه ای بعد ، تبسمی بزرگ عضلات صورتش را کج و معوج کرد. قیافه اش حالتی به خود گرفت که گفتی از چهره و از چشمهایش جرقه می جهد. در یک چشم به هم زدن خود را جمع و جور کرد ، پشتش را اندکی خم کرد و باریک تر و لاغرتر از پیش شد … حتی چمدانها و بقچه هایش هم جمع و جور شدند و چین و چروک برداشتند … چانه ی دراز زنش ، درازتر شد ؛ نافاناییل نیز پشت راست کرد ، « خبردار » ایستاد و همه ی دگمه های کت خود را انداخت …
ــ بنده … حضرت اجل … بسیار خوشوقتم! خدا را سپاس می گویم که دوست ایام تحصیل بنده ، به مناصب عالیه رسیده اند!
مرد چاق اخم کرد و گفت:
ــ بس کن ، برادر! چرا لحنت را عوض کردی؟ دوستان قدیمی که با هم این حرف ها را ندارند! این لحن اداری را بگذار کنار!
مرد لاغر در حالی که دست و پای خود را بیش از پیش جمع میکرد گفت:
ــ اختیار دارید قربان! … لطف و عنایت جنابعالی … در واقع آبیست حیات بخش … اجازه بفرمایید فرزندم نافاناییل را به حضور مبارکتان معرفی کنم … ایشان هم ، همسرم لوییزا است … لوترین هستند …
مرد چاق ، باز هم می خواست اعتراض کند اما آثار احترام و تملق ، بر چهره ی مرد لاغر چنان نقش خورده بود که جناب مدیر کل ، اقش گرفت و لحظه ای بعد از او روگردانید و دست خود را من باب خداحافظی ، به طرف او دراز کرد.
مرد لاغر ، سه انگشت مدیر کل را به نرمی فشرد ، با تمام اندام خود تعظیم کرد و مثل چینی ها خنده ی ریز و تملق آمیزی سر داد ؛ همسرش نیز لبخند بر لب آورد. نافاناییل پاشنه های پا را به شیوه ی نظامی ها محکم به هم کوبید و کلاه از دستش بر زمین افتاد. هر سه ، به نحوی خوشایند ، شگفت زده و مبهوت شده بودند. یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:4 :: نويسنده : امیر نمازی
به اقتضای زمان
زن و مردی جوان ، در اتاق پذیرایی که کاغذ دیواری آن به رنگ آبی آسمانی بود ، دل داده و قلوه گرفته بودند.
مرد خوش قیافه ، جلو دختر جوان زانو زده بود و قسم می خورد:
ــ بدون شما عزیزم ، نمی توانم زندگی کنم! قسم می خورم که این عین حقیقت است!
و همچنانکه به سنگینی نفس می زد ، ادامه داد:
ــ از لحظه ای که شما را دیدم ، آرامشم از دست رفت! عزیزم حرف بزنید … عزیزم … آره یا نه ؟
زن جوان ، دهان کوچک خود را باز کرد تا جواب دهد اما درست در همین لحظه ، در اتاق اندکی باز شد و برادرش از لای در گفت:
ــ لی لی ، لطفاً یک دقیقه بیا بیرون!
لی لی از در بیرون رفت و پرسید:
ــ کاری داشتی ؟!
ــ عزیزم ، ببخش که موی دماغتان شدم ولی … من برادرت هستم و وظیفه ی مقدس برادری حکم میکند به تو هشدار بدهم … مواظب این یارو باش! احتیاط کن … مواظب حرف زدنت باش … لازم نیست با او از هر دری حرف بزنی.
ــ او دارد به من پیشنهاد ازدواج می کند!
ــ من کاری به پیشنهادش ندارم … این تو هستی که باید تصمیم بگیری ، نه من … حتی اگر در نظر داری با او ازدواج کنی ، باز مواظب حرف زدنت باش … من این حضرت را خوب میشناسم … از آن پست فطرتهای دهر است! کافیست حرفی بهش بزنی تا فوری گزارش بدهد …
ــ متشکرم ماکس! … خوب شد گفتی … من که نمی شناختمش!
زن جوان به اتاق پذیرایی بازگشت. پاسخ او به پیشنهاد مرد جوان « بله » بود. ساعتی کنار هم نشستند ، بوسه ها رد و بدل کردند ، همدیگر را در آغوش گرفتند و قسمها خوردند اما … اما زن جوان ، احتیاط خود را از دست نداد: جز از عشق و عاشقی ، سخنی بر زبان نیاورد.
درباره وبلاگ آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها ![]() ![]() ![]() ![]() ![]()
![]() ![]() نويسندگان |
|||||||
![]() |