اموزشی - تفریحی - سرگرمی - اموزش نویسندگی |
|||
یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:19 :: نويسنده : امیر نمازی
محاکمه نویسنده: آنتون پاولوویچ چخوف برگردان: سروژ استپانیان کلبه ی کوزما یگورف دکاندار. هوا گرم و خفقانآور است. پشهها و مگسهای لعنتی، دستهدسته دم گوشها و چشمها، وزوز میکنند و همه را به تنگ میآورند... فضای کلبه ، آکنده از دود توتون است اما به جای بوی توتون، بوی ماهیشور به مشام میرسد. هوای کلبه و قیافه ی حاضران و وزوز پشهها، ملال و اندوه میآفریند. میزی برزگ؛ روی آن، یک نعلبکی با چند تا پوست گردو، یک قیچی، شیشهای کوچک محتوی روغن سبز رنگ، چند تا کلاه کاسکت و چند پیمانه ی خالی. خود کوزما یگورف و کدخدا و پزشکیار ایوانف و فئوفان مانافوییلف شماس و میخایلویبم و پدر تعمیدی پارفنتی ایوانیچ و فورتوناتف ژاندارم که از چند روز به این طرف به قصد دیدار با خاله آنیسیا، از شهر به ده آمده است، دور میز نشستهاند. سراپیون ، فرزند کوزما یگورف که در شهر، شاگرد سلمانی است و این روزها به مناسبت عید، برای چند روزی نزد والدین خود آمده، از میز فاصله ی قابل ملاحظهای گرفته و ایستاده است؛ او احساس ناراحتی میکند و سبیل قیطانیاش را با دست لرزانش، به بازی گرفته است. کوزما یگورف ، کلبه ی خود را موقتاَ به« مرکز درمانی» اجاره داده است و اینک عدهای ارباب رجوع نزار و مریض احوال ، در هشتی خانهاش به انتظار نشستهاند. لحظهای پیش هم زنی روستایی را با دندههای شکسته، از نقطه ی نامعلومی به اینجا آوردهاند... زن، دراز کشیده است و مینالد، منتظر آن است که آقای پزشکیار ابراز لطفی در حقش بکند. عده ی زیادی نیز پشت پنجرههای کلبه ازدحام کردهاند- اینها آمدهاند مجازات فرزند را به دست پدر تماشا کنند. سراپیون میگوید: - شماها همهتان ادعا میکنید که من دروغ میگویم. حالا که اینطور فکر میکنید، من هم دلم نمیخواد بیشتر از این با شما جروبحث کنم. آخر باباجونم، در قرن نوزدهم که نمیشود فقط با حرف خالی به جایی رسید، برای اینکه خودتان هم میدانید که تئوری، بدون تجربه نمیتواند وجود داشته باشد. کوزما یگورف با لحنی خشک و خشن میگوید: - ساکت! حرف نباشد! لازم نیست برای من صغراکبرا بچینی. بگو ببینم، با پولهام چکار کردی؟ - پول؟ هوم... شما که ماشاءالله آدم چیز فهمی هستید، باید بدانید که من کاری به کار پولهای شما نداشتم. خدا را شکر که اسکناسهاتان را هم برای من روی هم تلنبار نمیکنید... پس دروغم چیه؟ شماس میگوید: - سراپیون کوسمیچ، با ما روراست باشید. آخر به چه علت اینقدر از شما سوال میکنیم؟ برای اینکه میخواهیم شما را قانع کنیم ، به راه راست هدایتتان کنیم... ابوی، غیر از صلاح و مصلحت خودتان... میبینید از ماها هم خواهش کردهاند که... با ما روراست باشید... کیست که در عمرش مرتکب گناه نشده باشد؟ شما 25 روبل پول ابوی را از توی کمد برداشتهاید یا نه؟ سراپیون به گوشهای از کلبه، تف میاندازد و خاموش میماند. کوزما یگورف مشت خود را بر میز میکوبد و داد میزند: - آخر حرف بزن! یک چیزی بگو! بگو: آره یا نه؟ - هر جور میل شماست... به فرض اینکه... ژاندارم گفته ی او را اصلاح میکند: - فرضاَ که... - فرضاَ که من برش داشته باشم... فرضاَ ! بیخودی سر من داد میزنید، آقاجون! لازم نیست مشتتان را به میز بکوبید، هر چه هم مشت بزنید باز این میز زمین را سوراخ نمیکند. من هیچوقت نشده که از شما پول بگیرم، اگر هم یک وقت گرفته باشم لابد محتاجش بودم... من آدم زندهای هستم- یک اسم عام جاندار، و به همین علت هم به پول احتیاج دارم. بالاخره، سنگ که نیستم!... - وقتی آدم به پول احتیاج داشته باشد باید آستین بالا بزند، کار کند و پول دربیاورد، نه اینکه پولهای مرا کش برود. من غیر از تو، چند تا اولاد دیگر هم دارم، باید جواب هفت هشت تا شکم گرسنه را بدهم!... - این را بدون فرمایش شما هم میفهمم ولی شما هم میدانید که بنیهام ضعیف است، نمیتوانم پول دربیارم. پدری که به خاطر یک لقمه نان، به پسر خودش سرکوفت بزند، فردا جواب خدا را چه میدهد؟... - بنیه ی ضعیف! ... توکه کارهای سنگین نمیکنی، سر تراشیدن که زحمتی ندارد! تازه از زیر همین کار سبک هم درمیروی. - کار؟ آخر سرتراشی هم شد کار؟ عین این است که آدم، چهاردستوپا بخزد... و تازه آنقدر هم تحصیل نکردهام که بتوانم چرخ زندگیام را بچرخانم. شماس میگوید: - استدلالتان درست نیست سراپیون کوسمیچ. من که قبول نمیکنم! حرفه ی شما، خیلی هم قابل احترام است. یک کار فکری است، برای اینکه در مرکز ایالت خدمت میکنید و سر و ریش آدمهای نجیب و متفکر را میتراشید . حتی ژنرالها که ژنرالاند، از شغل شما کراهت ندارند. - اگر بنا باشد از ژنرالها حرف بزنیم باید بگویم که من آنها را بیشتر از شماها میشناسم. ایوانف پزشکیار که کمی هم مشروب زده است، به سخن درمیآید: - اگر بخواهم به زبان خودمان یعنی به زبان طبیب جماعت حرف بزنم باید بگویم که تو، به جوهر سقز میمانی! - ما، زبان طبیب جماعت را هم بلدیم... اجازه بدهید از شما بپرسم، همین پارسال کی بود که میخواست یک نجار مست را به جای یک نعش، کالبدشکافی بکند؟ آن بیچاره اگر سربزنگاه بیدار نشده بود شما شکمش را جرواجر داده بودید. روغن شادونه را کی قاطی روغن کرچک میکند؟ - این کارها در طب مرسوم است. - ببینم، مالانیا را کی بود که به آن دنیا روانه کرد؟ اول بهاش مسهل دادید، بعد دوای ضد اسهال تجویز کردید، بعدش هم دوباره مسهل به نافش بستید... دختره ی بینوا دوام نیاورد، ریق رحمت را سرکشید. شما، حقش است به جای آدم، سگ معالجه کنید. کوزما یگورف میگوید: - خدا رحمت کند مالانیا را، خدا بیامرزدش. مگر پول مرا او برداشته که داری راجع بهاش حرف میزنی؟ ... پسرم ، بیا و راستش را بگو... پولها را به آلنا دادی؟ - هوم... آلنا؟... لااقل از روی مقام روحانی و جناب ژاندارم خجالت بکشید. - آخر بگو، پولها را تو برداشتی یا نه؟ کدخدا از پشت میز، موقرانه بلند میشود، چوب کبریتی به زانوی شلوار خود میکشد و روشنش میکند و آن را با حرکتی آمیخته به احترام، به پیپ ژاندارم نزدیک میکند. آقای ژاندارم با لحنی آکنده از خشم میگوید: - اوف!... دماغم را با بوی گوگرد پر کردی ، مرد! آنگاه پیپ خود را چاق میکند، از پشت میز درمیآید، به طرف سراپیون میرود، نگاه غضبآلودش را از روبرو به او میدوزد و با صدای نافذش داد میزند: - تو کی هستی؟ یعنی چه؟ چرا باید اینطور باشد، ها؟ این کارها چه معنی دارد؟ چرا جواب نمیدهی؟ نافرمانی میکنی؟ پول مردم را کش میروی؟ ساکت! حرف بزن! جواب بده! - اگر که... - ساکت! - اگر که... خوب است، شما آرام بگیرید! اگر که... من که از داد وبیدادتان ترس ندارم! انگار خودش خیلی سرش میشود! شما که شعور ندارید! آقا جانم اگر بخواهد تکهتکهام کند، من حرفی ندارم، حاضرم... تکهتکهام کنید! بزنیدم! - ساکت! حرف نباشد! میدانم توی آن کلهات چه هست! تو دزدی! اصلاَ تو کی هستی؟ ساکت! هیچ میفهمی با کی طرفی؟ حرف نباشد! شماس آه میکشد و میگوید: - چارهای جز تنبیه نمیبینم. کوزما یگوریچ، حالا که ایشان نمیخواهد اقرار به معاصی کند، نمیخواهد بار گناهش را سبک کند باید مجازاتش کرد. این، عقیده ی بنده است. میخایلویبم با صدای چنان زبری که همه را دچار وحشت میکند، میگوید: - بزنیدش! - کوزمایگورف دوباره میپرسد: - برای آخرین دفعه میپرسم: تو برداشتی یا نه؟ - هرطور میل شماست... فرضاَ که تکهتکهام بکنید! من که حرفی ندارم... سرانجام کوزمایگورف تصمیم خود را میگیرد: - شلاق! و با چهرهای برافروخته، از پشت میز بیرون میآید. انبوه جمعیت خارج از کلبه، به طرف پنجرهها هجوم میآورد. مریضها ، پشت درها ازدحام میکنند و سرهایشان را بالا میگیرند. حتی زن روستایی دنده شکسته، سر خود را بلند میکند. کوزما یگورف، فریاد میکشد: - دراز بکش! سراپیون ، کت نیمدار خود را درمیآورد، صلیبی بر سینه رسم میکند، با حالتی حاکی از فرمانبری، روی نیمکت دراز میکشد و میگوید: - حالا، تکهتکهام کنید! کوزما یگورف کمربند چرمیاش را از کمر باز میکند، لحظهای به جمعیت چشم میدوزد- شاید کسی شفاعت کند. آنگاه دست به کار میشود... میخایلو با صدای بمش شمردن ضربهها را آغاز میکند: - یک! دو! سه!... هشت! نه! شماس، در گوشهای ایستاده است؛ نگاهش را به زمین دوخته و سرگرم ورق زدن کتابی است. - بیست! بیست و یک! کوزما یگورف میگوید: - کافیش است! فورتوناتف ژاندارم ، نجوا کنان میگوید: - باز هم!... باز هم! باز هم! حقش است! شماس، نگاهش را از کتاب برمیگیرد و میگوید: - به عقیده ی من کمش است؛ باز هم بزنیدش. تنی چند از تماشاچیان، شگفتزده میشوند: - جیکش هم درنمیآد! مریضها راه باز میکنند و زن کوزما یگورف در حالی که دامان آهار خوردهاش خشوخش میکند وارد اتاق میشود و میگوید: - کوزما! یک مشت پول توی جیبت پیدا کردم، مال توست؟ نکند همان پولی باشد که پیاش میگشتی؟ - چرا، خودشه... پاشو پسرم! پول را پیدا کردیم! دیروز، خودم گذاشته بودمش توی جیبم... پاک یادم رفته بود... فورتوناتف ژاندارم، همچنان زیر لب نجوا میکند: - باز هم! بزنیدش! حقش است! سراپیون برمیخیزد، کت خود را میپوشد و پشت میز مینشیند. سکوت طولانی. شماس، شرمنده و سرافکنده، توی دستمال خود فین میکند. کوزما یگورف خطاب به سراپیون میگوید: - ببخش پسرم... من چه میدانستم که پیدا میشود! مرا ببخش... - اشکالی ندارد، آقاجان. دفعه ی اولم که نیست... خودتان را ناراحت نکنید... من همیشه حاضرم عذاب بکشم. - یک گیلاس مشروب بخور... آرامت میکند... سراپیون گیلاس خود را سر میکشد، بینی کبودش را بالا میگیرد و پهلوانوار از در خانه بیرون میرود. اما فورتوناتف ژاندارم تا ساعتی بعد، در حیاط قدم میزند و با چهرهای برافروخته و چشمهای از حدقه برآمده، زیر لب میگوید: - باز هم! بزنیدش! حقش است! 1881 یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:18 :: نويسنده : امیر نمازی
یک دست و دو هندوانه
نویسنده: آنتون پاولوویچ چخوف برگردان: سروژ استپانیان
ساعت دیواری، ظهر را اعلام کرد. سرگرد شچلکولوبف (1)، مالک هزار جریب زمین زراعتی و یک همسر جوان، کله نیمه طاس خود را از زیر شمد چیتی درآورد و بلندبلند ناسزا گفت. دیروز،هنگامی که از کنار آلاچیق رد میشد، صدای زن جوان خود، کارولینا کارلونا را با جفت گوشهایش شنیده بود که با لحنی به مراتب مهربانتر و خودمانیتر از معمول، با پسر عموی تازهواردش گرم گفتوگو بود. او شوهر خود را « گوساله» مینامید و میکوشید ثابت کند که سرگرد را به علت کندذهنی و رفتار دهاتیوار و حالات جنونآسا و میخوارگی مزمنش، نه دوست میداشت، نه دوستش دارد، نه دوستش خواهد داشت. سرگرد، از شنیدن این حرفها دستخوش بهت و خشم و جنون شده و مشتها را دیوانهوار گره کرده بود؛ صورتش گر گرفته و سرختر از خرچنگ آبپز شده بود؛ در سراسر وجودش چنان همهمه و ترق وتروقی راه افتاد که نظیر آن حتی در جریان نبردهای حومه قارص(2) هم راه نیفتاده بود.
بعد از آنکه از زیر شمد به آسمان خدا نگریست و چند فحش آبدار بر زبان آورد، شتابان از تخت به زیر آمد، مشتها را در هوا تکان داد، چند دقیقهای در اتاق قدم زد، سپس فریاد کشید:
- آهای کلهپوکها!
در اتاق، با سر و صدای زیاد باز شد و پانتهلی پیشخدمت مخصوص و در عین حال آرایشگر و نظافتچی سرگرد، از در درآمد. یکی از لباسهای کوتاه و نیمدار اربابش را به تن داشت و توله سگی را هم زیر بغل گرفته بود. همان جا، به چارچوب در تکیه داد و با حالتی آمیخته به احترام، چندین بار پلک زد.
سرگرد گفت:
- گوش کن پانتهلی! دلم میخواهد امروز با تو مثل آدم حسابی حرف بزنم – رک وپوست کنده. این چه طرز ایستادن است؟ درست به ایست! آن مگس را هم از توی مشتت ول بده! حال درست شد! خوب، حاضری با من روراست باشی یا نه؟
- اختیار دارید جناب سرگرد.
- با آن چشمهای ورقلمبیده از تعجب هم، نگاهم نکن. به آدمهای متشخص نباید با چشمهای حیرتزده نگاه کرد، زشت است! باز که نیشت را باز کردهای! حقا که گاومیشی برادر! بعد از این همه سال هنوز یاد نگرفتهای که رفتارت در حضور من چطور باید باشد...بگذریم. حالا رکوپوست کنده و بدون تتهپته به سوالم جواب بده! تو زنت را کتک میزنی یا نه؟
پانتهلی کف دست را به طرف دهان برد و پوزخندی ابلهانه زد. سپس خنده نخودی سر داد و منمنکنان گفت:
- هر سهشنبه خدا، جناب سرگرد!
- این که خنده نداشت! این چیزها خنده برنمیدارد! دهانت را هم ببند! در حضور من اینقدر تنت را نخاران- اصلاَ خوشم نمیآید.
لحظهای به فکر فرو رفت، سپس ادامه داد:
- فکر میکنم فقط موژیک (3) جماعت نیست که کتک میزند. تو چه فکر میکنی؟
- حق با شماست قربان!
- یک مثال بیاور!
- در همین شهر خودمان قاضیای داریم به اسم پیوتر ایوانیچ... باید بشناسیدش... حدود ده سال پیش، سرایدارشان بودم. به از شما نباشد، مرد خوبی بود اما امان از وقتی که مست میکرد... خدا نصیب هیچ تنابندهای نکند!... گاهی وقتها، مست و پاتیل میآمد خانه و با مشت و لگد به جان دندههای خانم میافتاد. خدا همینجا ذلیلم کند اگر دروغ گفته باشم! گاه در آن هیروویر، یکی دو تا مشت هم نصیب من میشد. به جان زنش میافتاد و هوار میکشید:« زنکه بیشعور، تو دیگر دوستم نداری! به همین علت، میخواهم بکشمت، میخواهم چراغ عمرت را خاموش کنم...»
- خوب، زنش چه میگفت؟
- همهاش میگفت:« ببخشید... مرا ببخشید!»
- نه؟ راست میگویی؟ اینکه عالی است!»
سرگرد به قدری خوشحال شد که دستهایش را به هم مالید.
- البته که راست میگویم، جناب سرگرد! آخر چطور ممکن است آدم زن خودش را کتک نزند؟ مثلاَ یکیش خودم... مگر میشود زنم را کتک نزنم؟ خوب، زنی که سازدهنی مردم را زیر پایش له کند و بعدش هم به شیرینیهای شما ناخنک بزند حقش است کتک بخورد... آخر مگر میشود مرتکب این همه خلاف شد؟
- لازم نیست برایم صغراکبرا بچینی، کلهپوک! حالا دیگر استدلال هم میکند! تو را چه به استدلال؟ در کاری که به تو مربوط نمیشود، هیچوقت دخالت نکن! راستی خانم چهکار میکنند؟
- خواب تشریف دارند قربان.
- هرچه باداباد! برو به ماریا بگو خانم را بیدار کند و ایشان را بفرستد پیش من... نه صبر کن، نرو! تو چه فکر میکنی؟ به نظر تو من شبیه موژیک جماعت هستم؟
- چرا باید شبیه موژیک باشید؟ کی دیده شده که ارباب شبیه موژیک باشد؟ البته هیچه وقت دیده نشده!
این را گفت و شانههایش را بالا انداخت و در را با صدای خشکی باز کرد و بیرون رفت. سرگرد هم که آثار اضطراب بر چهرهاش نقش خورده بود، آبی به سروروی خود زد و مشغول پوشیدن لباس شد.
سرگرد، همین که همسر بیست ساله تودلبرواش از در وارد شد با نیشدارترین لحنی که میسرش بود گفت:
- عزیز دلم، میتوانی ساعتی از وقت گرانبهایت را که این همه برای همهمان مفید است، در اختیار من بگذاری؟
زن، پیشانیاش را برای بوسه، به سرگرد عرضه کرد و جواب داد:
- با کمال میل، دوست من!
- عزیز دلم، هوس کردهام روی دریاچه گشتی بزنیم... کمی تفریح کنیم... حاضری همراهیام کنی؟
- فکر نمیکنی هوا گرم باشد؟ با وجود این، بابا جانم، پیشنهادت را با کمال میل قبول میکنم. اما به یک شرط: تو پارو میزنی، من سکان میگیرم. باید کمی هم خوراکی برداریم- من که از صبح چیزی نخوردهام...
سرگرد، تازیانهای را که در جیب گذاشته بود، با دست لمس کرد و گفت:
- خوراکی برداشتهام.
حدود نیم ساعت بعد از این گفتوگو، زن و شوهر سوار قایق بودند و به سمت وسط دریاچه، پیش میرفتند. سرگرد، عرقریزان پارو میزد و همسرش، قایق را هدایت میکرد. مرد، نگاه آکنده از خشمش را به کارولینا کارلونای نگران دوخته بود ودر حالی که در آتش بیصبری میسوخت، زیر لب با خود غرولند میکرد:« نگاهش کنید! شما را به خدا نگاهش کنید!». همین که قایق به وسط دریاچه رسید، سرگرد با صدای بم خود فرمان داد:« ایست!» قایق، از حرکت بازماند. چهره سرگرد، ارغوانی شد و زانوانش لرزیدند. زن، نگاه شگفتزده خود را به شوهر دوخت و پرسید:
- چهات شده آپولوشا؟
سرگرد غرشکنان گفت:
- پس میفرمایید که بنده گوسالهام، ها؟ پس من...من... کیام؟ یک کلهپوک کندذهن؟ پس تو دوستم نداشتی و دوستم نخواهی داشت، ها؟ پس تو... من...
بار دیگر غرید و مشتش را بلند کرد و تازیانه را در هوا چرخاند و توی قایق (4) ... o temporo o mores!...کشمکشی وحشتناک درگرفت. درگیریشان چنان بود که در وصف نگنجد! این حادثه را حتی خوش قریحهترین نقاش ایتالیا دیده نیز محال است بتواند ترسیم کند... پیش از آنکه سرگرد بتواند به از دست رفتن مشتی از موی سر خود پی ببرد و پیش از آنکه زن جوان، بتواند تازیانه را که از دست شوهر درربوده بود به کار گیرد، قایق واژگون شد و...
در همین هنگام ایوان پاولویچ، کلیددار سابق سرگرد که اکنون در بخشداری به عنوان دفترنویس خدمت میکرد، در ساحل دریاچه، سوتزنان مشغول قدم زدن بود. او با بیصبری منتظر آن بود که دختران روستایی از راه برسند و بنا به عادت هرروزهشان، در دریاچه آبتنی کنند؛ سیگار پشت سیگار دود میکرد و به چشمچرانی سیری که بنا بود نصیبش شود میاندیشید. ناگهان فریادهای جانکاهی به گوشش رسید. صدای اربابان سابق خود را شناخت. سرگرد و همسرش داد میزدند:« کمک! کمک!» ایوان پاولویچ، کت و شلوار و چکمههایش را بیتامل درآورد، سه بار صلیب بر سینه رسم کرد و به قصد نجات آن دو، خود را به آب زد. از آنجایی که قابلیت او در فن شناگری بیش از قابلیتش در دفترنویسی بود، در مدتی کمتر از سه دقیقه، خویشتن را در کنار مغروقین یافت. شناکنان به آن دو نزدیک شد و در دم در بنبست قرار گرفت- با خودش فکر کرد:« لعنت بر شیطان! به داد کدام یکی برسم؟ » توان آن را نداشت که هر دو را نجات دهد- فقط یکی از آن دو را میتوانست از مهلکه برهاند. عضلات صورتش، از شدت تردید و تحیر، کج و معوج شدند؛ گاه به این و گاه به آن دگر، چنگ میانداخت. سرانجام رو کرد به آنها و گفت:
- فقط یکیتان! هر دوتان، زورم نمیرسد! به خیالتان رسیده که من نهنگم؟
کارولینا کارلونا که به دامان کت سرگرد، چنگ انداخته بود زوزهکشان گفت:
- ایوان عزیزم، مرا... مرا نجات بده! باهات عروسی میکنم! به همه مقدسات قسم میخورم زنت شوم! وای، خدا جان، دارم غرق میشوم!
سرگرد نیز در حالی که آب قورت میداد، با صدای بمش هوار میکشید:
- ایوان! ایوان پاولویچ! مرد باش! مرا نجات بده، برادر! یک روبل پول ودکات با من! نگذار جوانمرگ شوم!... سر تا پایت را طلا میگیرم... بجنب، نجاتم بده! واقعاً که... قول میدهم با خواهرت ماریا، عروسی کنم... به خدا میگیرمش! خواهرت خیلی تودلبروست! به حرفهای زنم گوش نده، مردهشوی قیافهاش را ببرد! اگر نجاتم ندهی، میکشمت! از چنگم زنده درنمیروی!
دریاچه به دور سر دفترنویس بخشداری طوری چرخید که نزدیک بود غرق شود. وعدههای هر دو را به یکسان، مقرون به صرفه یافت- یکی با صرفهتر از دیگری. کدام یک را انتخاب کند؟ فرصت، داشت از دست میرفت. سرانجام، تصمیم خود را گرفت:« هر دو را نجات میدهم! از هردوشان بماسد، بهتر از آن است که فقط از یکیشان بماسد... توکل به خدا!» آنگاه صلیبی بر سینه رسم کرد، با دست راستش کارولینا کارلونا را زیر بغل گرفت، انگشت سبابه همان دست را به کراوات سرگرد حلقه زد و هنهنکنان به سمت ساحل شنا کرد. با دست چپ شنا میکرد و در همان حال ، دستور میداد:« پا بزنید! پا بزنید! » به آینده درخشانی که در انتظارش بود میاندیشید:« خانم، زن خودم میشود، سرگرد هم میشود دامادم... بهبه! حالا دیگر تا میتوانی کیف کن!... بعد از این، نانت توی روغن است، پسر... نان شیرینی تازه بلنبان و سیگار برگ اعلا بکش!... خدایا، شکرت!» شنای یک دستی، آن هم با دو بار گران و جهت مخالف باد، کار سادهای نبود اما فکر آینده درخشان، نیروی ایوان پاولویچ را دو چندان کرده بود. سرانجام در حالی که لبخند میزد و از فرط خوشبختی، خندههای نخودی میکرد، موفق شد زن و شوهر را به ساحل برساند. خوشحالی ایوان پاولویچ بی حدومرز بود. اما همین که نگاهش به زن و شوهر افتاد که دوستانه دست در دست هم داده و ایستاده بودند، رنگ از صورتش پرید؛ مشتی به پیشانی خود کوبید و بی آنکه به دختران روستایی که از آبتنی دست کشیده و دستهجمعی به دور زن و شوهر حلقه زده و نگاههای آمیخته به بهت و تحسینشان را به دفترنویس شجاع دوخته بودند اعتنا کنند، با صدای بلند، زار زد.
فردای آن روز، ایوان پاولویچ به توصیه سرگرد از بخشداری اخراج شد. کارولینا کارلونا نیز به خدمت ماریا خاتمه داد و به او گفت:« حالا برو سراغ ارباب مهربان خودت!»
ایوان پاولویچ در کرانه دریاچه منحوس راه میرفت و بلندبلند با خودش حرف میزد:
- ای آدمها، فغان از دست شما! آخر این همه نمکنشناسی؟!
1880 یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:18 :: نويسنده : امیر نمازی
یک دست و دو هندوانه
نویسنده: آنتون پاولوویچ چخوف برگردان: سروژ استپانیان
ساعت دیواری، ظهر را اعلام کرد. سرگرد شچلکولوبف (1)، مالک هزار جریب زمین زراعتی و یک همسر جوان، کله نیمه طاس خود را از زیر شمد چیتی درآورد و بلندبلند ناسزا گفت. دیروز،هنگامی که از کنار آلاچیق رد میشد، صدای زن جوان خود، کارولینا کارلونا را با جفت گوشهایش شنیده بود که با لحنی به مراتب مهربانتر و خودمانیتر از معمول، با پسر عموی تازهواردش گرم گفتوگو بود. او شوهر خود را « گوساله» مینامید و میکوشید ثابت کند که سرگرد را به علت کندذهنی و رفتار دهاتیوار و حالات جنونآسا و میخوارگی مزمنش، نه دوست میداشت، نه دوستش دارد، نه دوستش خواهد داشت. سرگرد، از شنیدن این حرفها دستخوش بهت و خشم و جنون شده و مشتها را دیوانهوار گره کرده بود؛ صورتش گر گرفته و سرختر از خرچنگ آبپز شده بود؛ در سراسر وجودش چنان همهمه و ترق وتروقی راه افتاد که نظیر آن حتی در جریان نبردهای حومه قارص(2) هم راه نیفتاده بود.
بعد از آنکه از زیر شمد به آسمان خدا نگریست و چند فحش آبدار بر زبان آورد، شتابان از تخت به زیر آمد، مشتها را در هوا تکان داد، چند دقیقهای در اتاق قدم زد، سپس فریاد کشید:
- آهای کلهپوکها!
در اتاق، با سر و صدای زیاد باز شد و پانتهلی پیشخدمت مخصوص و در عین حال آرایشگر و نظافتچی سرگرد، از در درآمد. یکی از لباسهای کوتاه و نیمدار اربابش را به تن داشت و توله سگی را هم زیر بغل گرفته بود. همان جا، به چارچوب در تکیه داد و با حالتی آمیخته به احترام، چندین بار پلک زد.
سرگرد گفت:
- گوش کن پانتهلی! دلم میخواهد امروز با تو مثل آدم حسابی حرف بزنم – رک وپوست کنده. این چه طرز ایستادن است؟ درست به ایست! آن مگس را هم از توی مشتت ول بده! حال درست شد! خوب، حاضری با من روراست باشی یا نه؟
- اختیار دارید جناب سرگرد.
- با آن چشمهای ورقلمبیده از تعجب هم، نگاهم نکن. به آدمهای متشخص نباید با چشمهای حیرتزده نگاه کرد، زشت است! باز که نیشت را باز کردهای! حقا که گاومیشی برادر! بعد از این همه سال هنوز یاد نگرفتهای که رفتارت در حضور من چطور باید باشد...بگذریم. حالا رکوپوست کنده و بدون تتهپته به سوالم جواب بده! تو زنت را کتک میزنی یا نه؟
پانتهلی کف دست را به طرف دهان برد و پوزخندی ابلهانه زد. سپس خنده نخودی سر داد و منمنکنان گفت:
- هر سهشنبه خدا، جناب سرگرد!
- این که خنده نداشت! این چیزها خنده برنمیدارد! دهانت را هم ببند! در حضور من اینقدر تنت را نخاران- اصلاَ خوشم نمیآید.
لحظهای به فکر فرو رفت، سپس ادامه داد:
- فکر میکنم فقط موژیک (3) جماعت نیست که کتک میزند. تو چه فکر میکنی؟
- حق با شماست قربان!
- یک مثال بیاور!
- در همین شهر خودمان قاضیای داریم به اسم پیوتر ایوانیچ... باید بشناسیدش... حدود ده سال پیش، سرایدارشان بودم. به از شما نباشد، مرد خوبی بود اما امان از وقتی که مست میکرد... خدا نصیب هیچ تنابندهای نکند!... گاهی وقتها، مست و پاتیل میآمد خانه و با مشت و لگد به جان دندههای خانم میافتاد. خدا همینجا ذلیلم کند اگر دروغ گفته باشم! گاه در آن هیروویر، یکی دو تا مشت هم نصیب من میشد. به جان زنش میافتاد و هوار میکشید:« زنکه بیشعور، تو دیگر دوستم نداری! به همین علت، میخواهم بکشمت، میخواهم چراغ عمرت را خاموش کنم...»
- خوب، زنش چه میگفت؟
- همهاش میگفت:« ببخشید... مرا ببخشید!»
- نه؟ راست میگویی؟ اینکه عالی است!»
سرگرد به قدری خوشحال شد که دستهایش را به هم مالید.
- البته که راست میگویم، جناب سرگرد! آخر چطور ممکن است آدم زن خودش را کتک نزند؟ مثلاَ یکیش خودم... مگر میشود زنم را کتک نزنم؟ خوب، زنی که سازدهنی مردم را زیر پایش له کند و بعدش هم به شیرینیهای شما ناخنک بزند حقش است کتک بخورد... آخر مگر میشود مرتکب این همه خلاف شد؟
- لازم نیست برایم صغراکبرا بچینی، کلهپوک! حالا دیگر استدلال هم میکند! تو را چه به استدلال؟ در کاری که به تو مربوط نمیشود، هیچوقت دخالت نکن! راستی خانم چهکار میکنند؟
- خواب تشریف دارند قربان.
- هرچه باداباد! برو به ماریا بگو خانم را بیدار کند و ایشان را بفرستد پیش من... نه صبر کن، نرو! تو چه فکر میکنی؟ به نظر تو من شبیه موژیک جماعت هستم؟
- چرا باید شبیه موژیک باشید؟ کی دیده شده که ارباب شبیه موژیک باشد؟ البته هیچه وقت دیده نشده!
این را گفت و شانههایش را بالا انداخت و در را با صدای خشکی باز کرد و بیرون رفت. سرگرد هم که آثار اضطراب بر چهرهاش نقش خورده بود، آبی به سروروی خود زد و مشغول پوشیدن لباس شد.
سرگرد، همین که همسر بیست ساله تودلبرواش از در وارد شد با نیشدارترین لحنی که میسرش بود گفت:
- عزیز دلم، میتوانی ساعتی از وقت گرانبهایت را که این همه برای همهمان مفید است، در اختیار من بگذاری؟
زن، پیشانیاش را برای بوسه، به سرگرد عرضه کرد و جواب داد:
- با کمال میل، دوست من!
- عزیز دلم، هوس کردهام روی دریاچه گشتی بزنیم... کمی تفریح کنیم... حاضری همراهیام کنی؟
- فکر نمیکنی هوا گرم باشد؟ با وجود این، بابا جانم، پیشنهادت را با کمال میل قبول میکنم. اما به یک شرط: تو پارو میزنی، من سکان میگیرم. باید کمی هم خوراکی برداریم- من که از صبح چیزی نخوردهام...
سرگرد، تازیانهای را که در جیب گذاشته بود، با دست لمس کرد و گفت:
- خوراکی برداشتهام.
حدود نیم ساعت بعد از این گفتوگو، زن و شوهر سوار قایق بودند و به سمت وسط دریاچه، پیش میرفتند. سرگرد، عرقریزان پارو میزد و همسرش، قایق را هدایت میکرد. مرد، نگاه آکنده از خشمش را به کارولینا کارلونای نگران دوخته بود ودر حالی که در آتش بیصبری میسوخت، زیر لب با خود غرولند میکرد:« نگاهش کنید! شما را به خدا نگاهش کنید!». همین که قایق به وسط دریاچه رسید، سرگرد با صدای بم خود فرمان داد:« ایست!» قایق، از حرکت بازماند. چهره سرگرد، ارغوانی شد و زانوانش لرزیدند. زن، نگاه شگفتزده خود را به شوهر دوخت و پرسید:
- چهات شده آپولوشا؟
سرگرد غرشکنان گفت:
- پس میفرمایید که بنده گوسالهام، ها؟ پس من...من... کیام؟ یک کلهپوک کندذهن؟ پس تو دوستم نداشتی و دوستم نخواهی داشت، ها؟ پس تو... من...
بار دیگر غرید و مشتش را بلند کرد و تازیانه را در هوا چرخاند و توی قایق (4) ... o temporo o mores!...کشمکشی وحشتناک درگرفت. درگیریشان چنان بود که در وصف نگنجد! این حادثه را حتی خوش قریحهترین نقاش ایتالیا دیده نیز محال است بتواند ترسیم کند... پیش از آنکه سرگرد بتواند به از دست رفتن مشتی از موی سر خود پی ببرد و پیش از آنکه زن جوان، بتواند تازیانه را که از دست شوهر درربوده بود به کار گیرد، قایق واژگون شد و...
در همین هنگام ایوان پاولویچ، کلیددار سابق سرگرد که اکنون در بخشداری به عنوان دفترنویس خدمت میکرد، در ساحل دریاچه، سوتزنان مشغول قدم زدن بود. او با بیصبری منتظر آن بود که دختران روستایی از راه برسند و بنا به عادت هرروزهشان، در دریاچه آبتنی کنند؛ سیگار پشت سیگار دود میکرد و به چشمچرانی سیری که بنا بود نصیبش شود میاندیشید. ناگهان فریادهای جانکاهی به گوشش رسید. صدای اربابان سابق خود را شناخت. سرگرد و همسرش داد میزدند:« کمک! کمک!» ایوان پاولویچ، کت و شلوار و چکمههایش را بیتامل درآورد، سه بار صلیب بر سینه رسم کرد و به قصد نجات آن دو، خود را به آب زد. از آنجایی که قابلیت او در فن شناگری بیش از قابلیتش در دفترنویسی بود، در مدتی کمتر از سه دقیقه، خویشتن را در کنار مغروقین یافت. شناکنان به آن دو نزدیک شد و در دم در بنبست قرار گرفت- با خودش فکر کرد:« لعنت بر شیطان! به داد کدام یکی برسم؟ » توان آن را نداشت که هر دو را نجات دهد- فقط یکی از آن دو را میتوانست از مهلکه برهاند. عضلات صورتش، از شدت تردید و تحیر، کج و معوج شدند؛ گاه به این و گاه به آن دگر، چنگ میانداخت. سرانجام رو کرد به آنها و گفت:
- فقط یکیتان! هر دوتان، زورم نمیرسد! به خیالتان رسیده که من نهنگم؟
کارولینا کارلونا که به دامان کت سرگرد، چنگ انداخته بود زوزهکشان گفت:
- ایوان عزیزم، مرا... مرا نجات بده! باهات عروسی میکنم! به همه مقدسات قسم میخورم زنت شوم! وای، خدا جان، دارم غرق میشوم!
سرگرد نیز در حالی که آب قورت میداد، با صدای بمش هوار میکشید:
- ایوان! ایوان پاولویچ! مرد باش! مرا نجات بده، برادر! یک روبل پول ودکات با من! نگذار جوانمرگ شوم!... سر تا پایت را طلا میگیرم... بجنب، نجاتم بده! واقعاً که... قول میدهم با خواهرت ماریا، عروسی کنم... به خدا میگیرمش! خواهرت خیلی تودلبروست! به حرفهای زنم گوش نده، مردهشوی قیافهاش را ببرد! اگر نجاتم ندهی، میکشمت! از چنگم زنده درنمیروی!
دریاچه به دور سر دفترنویس بخشداری طوری چرخید که نزدیک بود غرق شود. وعدههای هر دو را به یکسان، مقرون به صرفه یافت- یکی با صرفهتر از دیگری. کدام یک را انتخاب کند؟ فرصت، داشت از دست میرفت. سرانجام، تصمیم خود را گرفت:« هر دو را نجات میدهم! از هردوشان بماسد، بهتر از آن است که فقط از یکیشان بماسد... توکل به خدا!» آنگاه صلیبی بر سینه رسم کرد، با دست راستش کارولینا کارلونا را زیر بغل گرفت، انگشت سبابه همان دست را به کراوات سرگرد حلقه زد و هنهنکنان به سمت ساحل شنا کرد. با دست چپ شنا میکرد و در همان حال ، دستور میداد:« پا بزنید! پا بزنید! » به آینده درخشانی که در انتظارش بود میاندیشید:« خانم، زن خودم میشود، سرگرد هم میشود دامادم... بهبه! حالا دیگر تا میتوانی کیف کن!... بعد از این، نانت توی روغن است، پسر... نان شیرینی تازه بلنبان و سیگار برگ اعلا بکش!... خدایا، شکرت!» شنای یک دستی، آن هم با دو بار گران و جهت مخالف باد، کار سادهای نبود اما فکر آینده درخشان، نیروی ایوان پاولویچ را دو چندان کرده بود. سرانجام در حالی که لبخند میزد و از فرط خوشبختی، خندههای نخودی میکرد، موفق شد زن و شوهر را به ساحل برساند. خوشحالی ایوان پاولویچ بی حدومرز بود. اما همین که نگاهش به زن و شوهر افتاد که دوستانه دست در دست هم داده و ایستاده بودند، رنگ از صورتش پرید؛ مشتی به پیشانی خود کوبید و بی آنکه به دختران روستایی که از آبتنی دست کشیده و دستهجمعی به دور زن و شوهر حلقه زده و نگاههای آمیخته به بهت و تحسینشان را به دفترنویس شجاع دوخته بودند اعتنا کنند، با صدای بلند، زار زد.
فردای آن روز، ایوان پاولویچ به توصیه سرگرد از بخشداری اخراج شد. کارولینا کارلونا نیز به خدمت ماریا خاتمه داد و به او گفت:« حالا برو سراغ ارباب مهربان خودت!»
ایوان پاولویچ در کرانه دریاچه منحوس راه میرفت و بلندبلند با خودش حرف میزد:
- ای آدمها، فغان از دست شما! آخر این همه نمکنشناسی؟!
1880 یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:17 :: نويسنده : امیر نمازی
مغروق
در خیابان ساحلی یک رودخانه ی بزرگ کشتی رو ، غلغله برپاست ــ از نوع غلغله هایی که معمولاً در نیمروز گرم تابستانی برپا میشود. گرماگرم بارگیری و تخلیه ی کرجیها و بلمهاست. فش فش کشتیهای بخار و ناله و غژغژ جرثقیلها و انواع فحش و ناسزا به گوش میرسد.
هوا آکنده از بوی ماهی خشک و روغن قطران است … هیکلی کوتاه قد با چهره ای سخت پژمرده و پف کرده که کتی پاره پوره و شلواری وصله دار و راه راه به تن دارد به کارگزار شرکت کشتیرانی « شچلکوپر » که همانجا در ساحل ، بر لب آب نشسته و چشم به راه صاحب بار است نزدیک میشود. کلاه کهنه و مندرسی با لبه ی طبله کرده بر سر دارد که از جای نشانش پیداست که زمانی کلاه یک کارمند دولت بوده است … کراواتش از یقه بیرون زده و بر سینه اش ول است … به شیوه ی نظامی ها ادای احترام میکند و با صدای گرفته اش خطاب به کارگزار میگوید:
ــ سلام و درود فراوان به جناب تاجر باشی! درود عرض شد! حضرت آقا خوش ندارند یک کسی را در حال غرق شدن ببینند؟ منظورم یک مغروق است.
کارگزار کشتیرانی می گوید:
ــ کدام مغروق ؟
ــ در واقع مغروقی در کار نیست ولی بنده می توانم نقش یک مغروق را ایفا کنم. بنده خودم را در آب می اندازم و جنابعالی از تماشای منظره ی غرق شدن یک آدم مستفیض میشوید! این نمایش بیش از آنکه غم انگیز باشد ، با توجه به ویژگیها و جنبه ی خنده آورش ، مسخره آمیز است … جناب تاجر باشی ، حالا اجازه بفرمایید نمایش را شروع کنم!
ــ من تاجر نیستم.
ــ ببخشید … میل پاردون (به فرانسه: هزار بار معذرت) … این روزها تجار هم به لباس روشنفکرها در آمده اند بطوری که حتی حضرت نوح هم نمیتواند تمیز را از ناتمیز بشناسد. حالا که جنابعالی روشنفکر تشریف دارید ، چه بهتر! … زبان یکدیگر را بهتر میفهمیم … بنده نجیب زاده هستم … پدرم افسر ارتش بود ، خود من هم برای کارمندی دولت نامزد بودم … و حالا ، حضرت اجل ، این خادم عالم هنر ، در خدمت شماست … یک شیرجه در آب و تصویری زنده از یک مغروق!
ــ نه ، متشکرم …
ــ اگر نگران جنبه ی مالی قضیه هستید باید از همین حالا خیالتان را آسوده کنم … با جنابعالی گران حساب نمیکنم … با چکمه دو روبل و بی چکمه فقط یک روبل …
ــ اینقدر تفاوت چرا ؟
ــ برای اینکه چکمه گرانترین جزء پوشاک انسان را تشکیل میدهد ، خشک کردنش هم خیلی مشکل است ؛ ergo (به فرانسه: بنابراین) اجازه میفرمایید کاسبی ام را شروع کنم ؟
ــ نه جانم ، من تاجر نیستم. از این جور صحنه های هیجان انگیز هم خوشم نمی آید …
ــ هوم … اینطور استنباط میکنم که احتمالاً جنابعالی از کم و کیف موضوع اطلاع درستی ندارید … شما تصور میفرمایید که بنده قصد دارم شما را به تماشای صحنه های ناهنجار خشونت بار دعوت کنم اما باور بفرمایید آنچه در انتظار شماست نمایشی خنده آور و هجو آمیز است … نمایش بنده سبب آن میشود که لبخند بر لب بیاورید … منظره ی آدمی که لباس بر تن شنا میکند و با امواج رودخانه دست و پنجه نرم میکند در واقع خیلی خنده آور است! در ضمن … پول مختصری هم گیر بنده می آید .
ــ بجای آنکه از این نمایشها راه بندازید چرا به یک کار جدی نمی پردازید ؟
ــ می فرمایید کار ؟ … کدام کار ؟ شغل در شان یک نجیب زاده را به عذر دلبستگی ام به مشروبات الکلی از بنده مضایقه میکنند … گمان میکنید انسان تا پارتی نداشته باشد میتواند کار پیدا کند؟ از طرف دیگر بنده هم به علت موقعیت خانوادگی ام نمیتوانم به کارهای معمولی از قبیل عملگی و غیره تن بدهم.
ــ چاره ی مشکل شما آن است که موقعیت خانوادگی تان را فراموش کنید.
هیکل سر خود را متکبرانه بالا میگیرد ، پوزخندی تحویل مرد می دهد و می پرسد:
ــ گفتید فراموشش کنم ؟ جایی که حتی هیچ پرنده ای اصل و نسب خود را فراموش نمیکند توقع دارید که نجیب زاده ای چون من موقعیت خانوادگی اش را به بوته ی فراموشی بسپرد؟ گرچه بنده فقیر و ژنده پوش هستم ولی غر … و … ر دارم آقا! … به خون اصیلم افتخار میکنم!
ــ در عجبم که غرورتان مانع آن نمیشود که این نمایشها را راه بندازید …
ــ از این بابت شرمنده ام! تذکر جنابعالی در واقع بیانگر حقیقتی تلخ است. معلوم میشود که مرد تحصیل کرده ای هستید. ولی به حرفهای یک گناهکار ، پیش از آنکه سنگسارش کنند باید گوش بدهند … درست است که بین ما آدمهایی پیدا میشوند که عزت نفسشان را زیر پا میگذارند و برای خوش آمد مشتی تاجر ارقه حاضر میشوند به سر و کله ی خود خردل بمالند یا مثلاً صورتشان را در حمام با دوده سیاه کنند تا ادای شیطان را در آورده باشند و یا لباس زنانه بپوشند و هزار جور بیمزگی و جلفبازی در بیاورند اما بنده … بنده از اینگونه ادا و اطوارها احتراز میجویم! بنده به هیچ قیمتی حاضر نیستم محض خوشایند و تفریح تاجر جماعت ، به سر و کله ام خردل و حتی چیزهای بهتر از خردل بمالم ولی اجرای نقش یک مغروق را زشت و ناپسند نمیدانم … آب ماده ای سیال و تمیز. غوطه در آب ، جسم را پاکیزه میکند ، نه آلوده. علم پزشکی هم موید نظر بنده است … در هر صورت با جنابعالی گران حساب نمیکنم … اجازه بفرمایید با چکمه ، فقط یک روبل …
ــ نه جانم ، لازم نیست …
ــ آخر چرا ؟
ــ عرض کردم لازم نیست …
ــ کاش می دیدید آب را چطور قورت می دهم و چطور غرق می شوم! … از این سر تا آن سر رودخانه را بگردید کسی را پیدا نمیکنید که بتواند بهتر از من غرق شود … وقتی قیافه ی مرده ها را به خودم میگیرم حتی آقایان دکترها هم به شک و شبهه می افتند. بسیار خوب آقا ، از شما فقط 60 کوپک میگیرم آنهم بخاطر آنکه هنوز دشت نکرده ام … از دیگران محال است کمتر از سه روبل بگیرم ولی از قیافه ی جنابعالی پیدا است که آدم خوبی هستید … بنده با دانشمندهایی چون شما ارزان حساب میکنم …
ــ لطفاً راحتم بگذارید!
ــ خود دانید! … صلاح خویش خسروان دانند … ولی می ترسم حتی به قیمت ده روبل هم نتوانید غرق شدن یک آدم را ببینید.
سپس هیکل ، همانجا در ساحل ، اندکی دورترک از کارگزار می نشیند و جیبهای کت و شلوار خود را فس فس کنان میکاود …
ــ هوم … لعنت بر شیطان! … توتونم چه شد؟ انگار در بارانداز جاش گذاشتم … با افسری بحث سیاسی داشتم و قوطی سیگارم را در عالم عصبانیت همانجا جا گذاشتم … آخر میدانید این روزها در انگلستان صحبت از تغییر کابینه است … مردم حرفهای عجیب و غریبی میزنند! حضرت اجل ، سیگار خدمتتان هست؟
کارگزار سیگاری به هیکل تعارف میکند. در همین موقع تاجر صاحب بار ــ مردی که کارگزار منتظرش بود ــ در ساحل نمایان میشود. هیکل شتابان از جای خود میجهد ، سیگار را در آستین کتش پنهان میکند ، سلام نظامی میدهد و با صدای گرفته اش میگوید:
ــ سلام و درود فراوان به حضرت اجل! درود عرض شد!
کارگزار رو میکند به تاجر و می گوید:
ــ بالاخره آمدید ؟ مدتی است منتظرتان هستم! در غیاب شما ، این آدم سمج پدر مرا در آورد! با آن نمایشهایش دست از سر کچلم بر نمیدارد! پیشنهاد میکند 60 کوپک بگیرد و ادای آدمهای مغروق را در بیاورد …
ــ شصت کوپک ؟ … می ترسم زیادت بکند داداش! مظنه ی شیرین اینجور کارها 25 کوپک است! … همین دیروز سی تا آدم بطور دستجمعی غرق شدن مسافرهای یک کشتی را نمایش دادند و فقط 50 کوپک گرفتند … آقا را! … شصت کوپک! من بیشتر از 30 کوپک نمیدهم.
هیکل ، باد به لپ های خود می اندازد و پوزخند می زند و می گوید:
ــ 30 کوپک ؟ … می فرمایید قیمت یک کله کلم بابت غرق شدن ؟! … خیلی چرب است آقا! …
ــ پس فراموشش کن … حال و حوصله ات را ندارم …
ــ باشد … امروز دشت نکرده ام وگرنه … فقط خواهش میکنم به کسی نگویید که 30 کوپک گرفته ام.
هیکل چکمه ها را در می آورد ، اخم میکند ، چانه اش را متکبرانه بالا میگیرد ، به طرف رودخانه میرود و ناشیانه شیرجه میزند … صدای سقوط جسم سنگینی به درون آب شنیده میشود … لحظه ای بعد ، هیکل روی آب می آید ، ناشیانه دست و پا میزند و میکوشد قیافه ی آدمهای وحشت زده را به خود بگیرد … اما بجای وحشت از شدت سرما میلرزد …
مرد تاجر فریاد میکشد:
ــ غرق شو! غرق شو! چقدر شنا میکنی؟ … حالا دیگر غرق شو! …
هیکل چشمکی میزند و بازوانش را از هم میگشاید و در آب غوطه ور میشود. همه ی نمایشش همین است! سپس ، بعد از « غرق شدن » ، از رودخانه بیرون می آید ، 30 کوپک خود را میگیرد و خیس و لرزان از سرما در امتداد ساحل به راه خود ادامه میدهد.
یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:17 :: نويسنده : امیر نمازی
ناکامی
ایلیا سرگی یویچ پپلف و همسرش کلئوپاترا پترونا ، پشت در اتاق ، گوش ایستاده و حریصانه سرگرم استراق سمع بودند. از قرار معلوم در پس در اتاق پذیرایی کوچکشان دو نفر به هم اظهار عشق میکردند. « اظهار کنندگان » عبارت بودند از ناتاشنکا دختر آقای پپلف و شچوپکین دبیر آموزشگاه شهرشان. پپلف که از شدت هیجان و بی تابی سراپا میلرزید و دستهایش را به هم میمالید ، زیر لب نجواکنان گفت:
ــ دارد به قلاب نک می زند! پترونا تو باید حواست را کاملاً جمع کنی و همین که صحبتشان به احساسات و این جور حرفها رسید فوراً بدو و شمایل مقدسین را از روی دیوار بردار و راه بیفت تا دعای خیرشان کنیم … باید غافلگیرشان کرد … باید مچشان را سر بزنگاه بگیریم … و دعای خیرشان کنیم … دعای خیر کردن جزو امور مقدس است ، کسی را که دعای خیرش کنند ، دیگر نمیتواند از زیر بار ازدواج شانه خالی کند … اگر هم یک وقت خواست طفره برود ، ناچار با دادگستری سر و کار پیدا میکند.
و اما در همان لحظه و پشت همان در ، شچوپکین در حالی که چوب کبریتی را به شلوار شطرنجی خود میکشید تا بگیراند ، خطاب به ماشنکا میگفت:
ــ از این اخلاقتان دست بردارید! هرگز به شما نامه ای ننوشته ام!
دختر جوان که یکبند ادا و اطوار می آمد و گهگاه هیکل خود را در آینه برانداز میکرد ، جواب داد:
ــ شما گفتید و من باور کردم! خط شما را فوری شناختم! راستی که آدم عجیب و غریبی هستید! دبیر تعلیم خط و خطش اینقدر خرچنگ قورباغه! با آن خط بدی که دارید ، چطور میتوانید خوشنویسی یاد بدهید؟
ــ هوم! … چه اهمیتی دارد؟ در تعلیم خط ، مهم اصل خوش نویسی نیست بلکه مهم آن است که شاگردها سر کلاس چرت نزنند. من وقتی شاگردهایم را در حال چرت زدن می بینم ، خط کش را بر میدارم و می افتم به جانشان … تازه چه فرقی میکند خط یکی خوب باشد یا بد؟ … من معتقدم که خط خوش یعنی حرف مفت! مثلاً نکراسف با آنکه خط گندی داشت ، نویسنده ی خوبی بود. نمونه ی خط او را در کتاب مجموعه ی آثارش چاپ کرده بودند.
ــ بین شما و نکراسف از زمین تا آسمان تفاوت هست …
آنگاه آه کشید و افزود:
ــ اگر نویسنده ای از من خواستگاری کند ، بی معطلی زنش میشوم تا چپ و راست بعنوان یادگاری برایم شعر بنویسد!
ــ اینکه کاری ندارد! من هم بلدم برایتان شعر بنویسم.
ــ مثلاً درباره ی چی ؟
ــ درباره ی عشق … احساسات … چشمهایتان … اشعاری بنویسم که از خود بی خود شوید … اشکتان در بیاید! راستی اگر برایتان شعر عاشقانه بنویسم ، اجازه خواهید داد ، دستتان را ببوسم؟
ــ چه تقاضای مهمی؟! … الآنش هم اگر بخواهید ، میتوانید دستم را ببوسید!
شچوپکین از جای خود جهید و با چشمهایی از حدقه برآمده ، لبهایش را به دست نرم ناتاشنکا که بوی صابون تخم مرغی می داد ، فشرد. در همین هنگام پپلف ، آرنج خود را شتابان به پهلوی کلئوپاترا پترونا زد ، رنگ رخسارش به سفیدی گچ شد ، دگمه های کتش را با عجله انداخت و گفت:
ــ بجنب! شمایل! شمایل را از روی دیوار بردار! راه بیفت ، زن! یالله بجنب!
آنگاه بدون اتلاف وقت ، در اتاق را چارطاق باز کرد و دستهایش را به طرف آسمان گرفت و با چشمهای آلوده به اشکش پلک زد و گفت:
ــ بچه ها! … دعای خیرتان میکنم … بچه های عزیز … خداوند خوشبختتان کند … اولاد فراوان داشته باشید …
مادر نیز که از فرط خوشحالی اشک می ریخت ، گفت:
ــ من … من هم دعای خیرتان می کنم … عزیزان من انشاالله خوشبخت شوید ، پا به پای هم پیر شوید!
آنگاه رو کرد به شچوپکین و ادامه داد:
ــ آه ، شما یگانه گنجینه ام را از من می گیرید! دخترم را دوست داشته باشید … با او مهربان باشید …
دهان شچوپکین بینوا از ترس و تعجب باز ماند ، شبیخون والدین ناتاشنکا آنقدر جسورانه و غیرمنتظره بود که مرد جوان فرصت نیافت حتی کلمه ای بر زبان بیاورد. در حالی که از وحشت سراپا میلرزید ، با خود فکر کرد: « ای داد بیداد ، دم به تله دادم! غافلگیرم کردند! کار زار است! محال است بتوانم از این معرکه جان سالم بدر ببرم! »
بناچار سر خود را از سر تسلیم خم کرد تا شمایل را بالای آن بگیرند ، انگار میخواست بگوید: « تسلیم میشوم! » پدر ناتاشنکا که او نیز اشک میریخت ، گفت:
ــ دعا … دعای خیر می کنم. ناتاشنکا دخترم … برو کنارش بایست … پترونا ، شمایل را بده من …
اما در این لحظه ، پدر ناگهان از گریستن باز ماند و چهره اش از شدت خشم ، کج و معوج شد. با حالتی آکنده از غیظ و عصبانیت رو کرد به پترونا و داد زد:
ــ خنگ خدا! کله پوک! ببین بجای شمایل چه میدهد دستم!
ــ وای خدا مرگم بده!
راستی مگر چه شده بود ؟
شچوپکین نگاه آمیخته به ترس و وحشت خود را به شمایل دوخت و در همان آن پی برد که نجات یافته است: در آن هیر و ویر ، والده ی ناتاشنکا بجای شمایل مقدس ، عکس لاژچنیکف نویسنده را از دیوار برداشته بود. پپلف پیر و کلئوپاترا پترونا تصویر در دست ، حیران و شرمنده ایستاده بودند. در این میان آقای دبیر با استفاده از آشفتگی وضع ، پا به فرار گذاشت. یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:16 :: نويسنده : امیر نمازی
نزد سلمانی
صبح است. هنوز ساعت هفت نشده اما دکه ی ماکار کوزمیچ بلستکین سلمانی ، باز است. صاحب دکه ، جوانکی 23 ساله ، با سر و روی ناشسته و کثیف ، و در همان حال ، با جامه ای شیک و پیک ، سرگرم مرتب کردن دکه است. گرچه در واقع چیزی برای مرتب کردن وجود ندارد با اینهمه ، سر و روی او از زوری که میزند ، غرق عرق است. به اینجا کهنه ای میکشد ، به آنجا انگشتی میمالد ، در گوشه ای دیگر ساسی را به ضرب تلنگر از روی دیوار ، بر زمین سرنگون میکند.
دکه اش تنگ و کوچک و کثیف است. به دیوارهای چوبی ناهموارش ، پارچه ی دیواری کوبیده شده ــ پارچه ای که انسان را به یاد پیراهن نخ نما و رنگ رفته ی سورچی ها می اندازد. بین دو پنجره ی تار و گریه آور دکه ، دری تنگ و باریک و غژغژو و فرسوده ، و بالای آن زنگوله ی سبز زنگ زده ای دیده میشود که گهگاه ، خودبخود و بدون هیچ دلیل خاصی تکانی میخورد و جرنگ و جرینگ بیمارگونه ای سر میدهد. کافیست به آینه ای که به یکی از دیوارها آویخته اند ، نیم نگاهی بیفکنید تا قیافه تان به گونه ای ترحم انگیز ، پخش و پلا و کج و معوج شود. در برابر همین آینه است که ریش مشتریها را میتراشد و سرشان را اصلاح میکند. روی میز کوچکی که به اندازه ی خود ماکار کوزمیچ چرب و کثیف است همه چیز یافت میشود: شانه های گوناگون ، چند تا قیچی و تیغ و آبفشان صناری ، یک قوطی پودر صناری ، ادوکلن بی بو و خاصیت صناری. تازه خود دکه هم بیش از چند تا صناری نمی ارزد.
جیغ زنگوله ای که بالای در است ، طنین افکن میشود و مردی مسن با پالتو کوتاه پشت و رو شده و چکمه های نمدی ، وارد دکه میشود ؛ شال زنانه ای به دور سر و گردن خود پیچیده است.
او ، اراست ایوانیچ یاگودف ، پدر تعمیدی ماکار کوزمیچ است. روزگاری دربان کلیسا بود اما اکنون در حوالی محله ی « دریاچه ی سرخ » سکونت دارد و آهنگری میکند. اراست ایوانیچ خطاب به ماکار کوزمیچ که هنوز هم گرم جمع و جور کردن دکه است ، میگوید:
ــ سلام ماکار جان ، نور چشمم!
روبوسی میکنند. پدر تعمیدی ، شال را از دور سر و گردن باز میکند ، صلیبی بر سینه رسم میکند ، می نشیند و سرفه کنان مگوید:
ــ تا دکانت خیلی راه است پسرم! مگر شوخی ست؟ از دریاچه ی سرخ تا دروازه کالوژ سکایا!
ــ خوش آمدید! حال و احوالتان چطور است؟
ــ مریض احوالم برادر! تب داشتم.
ــ تب؟ انشاالله بلا دور است.
ــ آره ، تب داشتم. یک ماه آزگار ، توی رختخواب افتاده بودم ؛ گمان میکردم دارم غزل خداحافظی را میخوانم. حالم آنقدر بد بود که کشیش بالای سرم آوردند. ولی حالا که شکر خدا ، حالم یک ذره بهتر شده ، موی سرم میریزد. رفتم پیش دکتر ، دستور داد موهام را از ته بتراشم. میگفت موی تازه ای که بعد از تراشیدن سر در می آد ، ریشه اش قویتر میشود. نشستم و با خودم گفتم: خوبست سراغ ماکار خودمان برم. هر چه باشد ، قوم و خویش آدم ، بهتر از غریبه هاست ــ هم بهتر میتراشد ، هم پول نمیگیرد. درست است که دکانت خیلی دور است ولی چه اشکالی دارد؟ خودش یک جور گشت و گذار است.
ــ با کمال میل. بفرمایید!
ماکار ، پاکشان خش خش راه می اندازد و با دستش به صندلی اشاره میکند. یاگودف میرود روی صندلی می نشیند ، به قیافه ی خود در آینه خیره میشود و از منظره ای که می بیند خشنود میشود: پوزه ای کج و کوله ، با لبهای زمخت و بینی پت و پهن ، و چشمهای به پیشانی جسته. ماکار کوزمیچ ملافه ی سفیدی را که آغشته به لکه های زرد رنگ است ، روی شانه های او می اندازد ، قیچی را چک چک به صدا در می آورد و میگوید:
ــ از ته میتراشم ، پاکتراش!
ــ البته! طوری بتراش که شبیه تاتارها شوم ، شبیه یک بمب! بجاش موی پرپشت در می آد.
ــ راستی خاله جان حالشان چطور است؟
ــ زنده است ، شکر. همین چند روز پیش ، رفته بودش خدمت خانم سرگرد. یک روبل به اش مرحمت کردند.
ــ که اینطور … یک روبل … بی زحمت گوش تان را بگیرید و این جوری نگاهش دارید.
ــ دارمش … مواظب باش زخم و زیلیش نکنی. یواش تر ، این جوری دردم می آد! داری موهام را میکشی.
ــ مهم نیست. پیش می آد! راستی حال آنا اراستونا چطور است؟
ــ دخترم را میگویی؟ بدک نیست ، برای خودش خوش است. همین چهارشنبه ای که گذشت ، نامزدش کردیم. راستی تو چرا نیامدی؟
صدای قیچی قطع میشود. ماکار کوزمیچ بازوان خود را فرو می آویزد و وحشت زده می پرسد:
ــ کی را نامزد کردید؟
ــ معلوم است ، آنا را.
ــ یعنی چه؟ چطور ممکن است؟ با کی؟
ــ پروکوفی پترویچ شییکین. همان که عمه اش در کوچه ی زلاتوئوستنسکی سرآشپز است. زن خوبی ست! همه مان از نامزد آنا خوشحالیم … هفته ی آینده هم عروسی شان را راه می ندازیم. تو هم بیا ، خوش میگذرد.
ماکار کوزمیچ ، مبهوت و رنگپریده ، شانه های خود را بالا می اندازد و میگوید:
ــ چطور ممکن است این کار را کرده باشید؟ آخر چرا؟ این … غیر ممکن است ، اراست ایوانیچ! آخر آنا اراستونا … آخر من … من می خواستمش … قصد داشتم بگیرمش! آخر چطور ممکن است؟ …
ــ چطور ندارد! کردیم و شد! آقا داماد ، مرد خوبی ست.
قطره های درشت عرق سرد ، چهره ی ماکار کوزمیچ را خیس میکند ؛ قیچی را کنار میگذارد ، مشتش را به بینی میمالد و میگوید:
ــ من که میخواستم … این ، غیر ممکن است ، اراست ایوانیچ! من … من عاشقش بودم … به اش قول داده بودم بگیرمش … خاله جان هم موافق بودند … شما همیشه در حکم پدرم بودید ، به اندازه ی مرحوم ابوی ، به شما احترام میگذاشتم … همیشه مجانی اصلاحتان میکردم … همیشه از من پول دستی میگرفتید … وقتی آقاجانم مرحوم شد شما کاناپه ی ما را برداشتید و ده روبل پول نقد هم از من قرض گرفتید و هیچ وقت هم پسش ندادید. یادتان هست؟
ــ چطور ممکن است یادم نباشد؟ البته که یادم هست! ولی خودمانیم ماکار جان ، از تو که داماد در نمی آد! نه پول داری ، نه اسم و رسم ؛ تازه شغلت هم چنگی به دل نمیزند …
ــ ببینم ، مگر شییکین پولدار است؟
ــ در شرکت تعاونی کار میکند … هزار و پانصد روبل سپرده دارد … آره ، برادر … وانگهی حالا دیگر این حرفها فایده ندارد … کار از کار گذشته … آب رفته که به جوی بر نمیگردد ، ماکار جان … خوبست زن دیگری برای خودت دست و پا کنی … فقط آنا که از آسمان نیفتاده … ببینم ، حالا چرا ماتت برده؟ چرا کارت را تمام نمیکنی؟
ماکار کوزمیچ جواب نمیدهد. بی حرکت ایستاده است. بعد ، دستمالی از جیب خود در می آورد و گریه سر میدهد. اراست ایوانیچ میکوشد دلداری اش بدهد:
ــ بس کن پسرم! طوری شیون میکند که انگار زن است! گفنم: بس کن! آرام بگیر! همین که سرم را تراشیدی ، هر چه دلت میخواد زار بزن! حالا قیچی را بگیر دستت و تمامش کن پسرم.
ماکار کوزمیچ قیچی را بر می دارد ، نگاه عاری از ادراک خود را به آن می دوزد و پرتش میکند روی میز. دستهایش میلرزد:
ــ نمی توانم! دستم به کار نمی رود! من آدم بدبختی هستم! آنا هم بدبخت است! ما همدیگر را دوست داشتیم ، با هم عهد و پیمان بسته بودیم … ولی یک مشت آدم بی رحم ، از هم جدامان کردند … اراست ایوانیچ بفرمایید بیرون! چشم ندارم شما را ببینم.
ــ باشد ، ماکار جان ، فردا بر میگردم. حالا که امروز دستت به کار نمیرود ، فردا می آیم.
ــ بسیار خوب.
ــ امروز را آرام بگیر ، من فردا صبح زودترک می آیم.
انسان از مشاهده ی نصف کله ی از ته تراشیده ی اراست ایوانیچ ، به یاد تبعیدی ها می افتد. خود او از این بابت سخت شرمنده است اما چاره ای ندارد جز آنکه دندان روی جگر بگذارد. شال زنانه را دور سر و گردن خود می پیچد و از دکه ی سلمانی بیرون میرود. و ماکار کوزمیچ ، در تنهایی خویش ، همچنان اشک میریزد.
روز بعد ، اراست ایوانیچ صبح زود به دکه ی ماکار کوزمیچ می آید.
ماکار با لحنی سرد می پرسد:
ــ فرمایشی دارید؟
ــ ماکار جان ، آمده ام کارت را تمام کنی. نصف سرم مانده …
ــ اول دستمزدم را می گیرم ، بعد کار را تمام میکنم. سر هیچکی را مفت و مجانی نمیتراشم.
اراست ایوانیچ ، بدون ادای کلمه ای ، راه خود را میگیرد و میرود. تا امروز هم نصف موی سرش کوتاه و نصف دیگر ، بلند است. او ، پرداخت دستمزد به سلمانی جماعت را اسراف میداند ــ دندان روی جگر گذاشته و امیدوار است موی کوتاهش هر چه زودتر بلند شود. او ، با همان ریخت و قیافه هم در جشن عروسی دخترش ، آنا شرکت کرد و خوش گذرانید. یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:15 :: نويسنده : امیر نمازی
گـنــاهکــار شـهـــر تـولــدو
هرکه محل ساحرهئی را که می گوید اسمش ماریا اسپالانتسو است، نشان دهد یا مشارالیها را زنده یامرده بههیات قضات تحویل کند آمرزش معاصی ی خود را پاداش دریافت خواهد نمود.
این اعـلان به امضای اسقف و قضات اربعهی شهر بارسلون مربوط به آن گذشتهی دوری است که تاریخ اسپانیا و ای بسا سراسر بشریت باقی را الی الابد چون لکهئی نازدودنی آلوده خواهد داشت.
همهی شهر بارسلون این اعلامیه را خواند و جستوجو آغاز شد. شصت زن مشابه این جادوگر دستگیر و با خویشـان خود شکنجه شدند... در آن دوران این اعتقاد مضحک اما ریشهدار رواج داشت که گویا جادوگران این توانائی را دارند که خود را به شکل سگ و گربه و جانوران دیگر درآورند، بخصوص از نوع سیاهشـان. درخبراست که صیادی بارها پنجهی بریدهی جانورانی را که شکار میکرد به نشانهی توفیق باخود میآورد و هر بار که کیسه را میگشود دست خونینی در آن مییافت وچون دقت میکرد دست زن خود را بازمیشناخت.
اهالی بارسلون هر سگ و گربهی سیاهی را که یافتند کشتند اما ماریا اسپالانتسو در میان آن قربانیان بیهوده پیدا نشد.
این ماریا اسپالانتسو دختر یکی از بازرگـانان عمدهی بارسلونی بود: مردی فرانسوی با همسری اسپانیائی. ماریا لاقیدی خاص قوم گل را از پدر بهارث برده بود و آن سرزندگی بیحـد و مرزی را که مـایهی جذابیت زنان فرانسوی است از مادر. اندام اسپانیائی نابش هم میراث مادری بود. تا بیست سالگی قطره اشکی به چشمش ننشسته بود و اکنون زنی بود سخت دلفریب و همیشه شاد و هوشیار که زندگی را وقف هیچکارهگی سرشار از دلخوشی اسپانیائی کرده بود و صرف هنرهـا... مثل یک کودک خوشبخت بود... درست روزی که بیست سالهگیاش را تمامکرد به همسری دریانوردی اسپالانتسو نام درآمد که بسیار جذاب بود و بهقولی دانشآموختهترین مرد اسپانیا و در سراسر بارسلون سرشناش.ازدواجش ریشه در عشق داشت. شوهرش سوگند یاد میکرد که اگر بداند زنش از زندهگی با او احساس سعادت نمیکند خودش را خواهد کشت. دیوانهوار دوستش میداشت.
اما در دومین روز ازدواج سرنوشت ورق خورد: بعدازغروب آفتاب از خانهی شوهر به دیدن مادرش میرفت که راه را گمکرد. بارسلون شهر بزرگی است و کمتر زن اسپانیائییی هست که بتواند کوتاهترین مسیر میان دو نقطه رابه درستی نشان دهد.
سر راه از راهبی که به او برخورد پرسید:ـ "راه خیابان سن مارکو از کـدام سمت است؟ "راهب ایستاد، فکری کرد و مشغول برانداز کردن او شد... آفتاب رفته مـاه برآمده بود و پرتو سردش بهچهرهی ماریا میتابید. بیجهت نیست که شاعران در توصیف زنان از ماه یاد میکنند!
ـ زن درروشنائیی مهتاب صد بار زیباتر جلوه میکند... موهای زیبای مشکین ماریا دراثر سرعت قدمها برشانه و برسینهاش که از نفس زدن عمیق برمیآمـد
افشان شده بود و دستهایاش که شربی را بر شانه نگه میداشت تا آرنج برهنه بود.
راهب جوان ناگهان بیمقدمه درآمد که: "ـ به خون ژانوار قدیس سوگند که تو جادوگری!"
ماریا گفت:ـ اگر راهب نبودی می گفتم بی گمان مستی!
ـ تو ... جادوگری!
راهب این را گفت و زیرلب شروع به خواندن اوراد کرد.
ـ سگی که هـمالان پیش پـای من دوید چه شد؟ تو همان سگی که به این صورت
درآمدی! به چشم خودم دیدم! من میدانم...اگرچه بیست و پنج سـال بیشتر ندارم تا به حال مچ پنجاه جادوگر را گرفتهام. تو پنجاهویکمی هستی! به من میگویند اوگوستین...
اینها را گفت و صلیبی به خود کشید و برگشت و غیبش زد.
ماریا اوگوستین را میشناخت. نقلش را بهکرات از پدر و مادر شنیده بود. هم
به عنوان پرحرارتترین شکارچی جادوگران، هم بهنام مصنف کتابی علمی که درآن ضمن لعن زنان از مردان هم به سبب تولدشان از بطن زن ابراز نفرت کرده در محاسن عشـق بهمسیح داد سخن دادهاست. اما ماریا بارها با خود فکر کردهبود مگر میشود به مسیحی عشق ورزید که خود از انسان متنفر است؟
چند صد قدمی که رفت دوباره به اوگوستین برخورد. از بنائی با سردر بلند و کتیبهی طویلی به زبان لاتینی چهار هیکل سیاه بیرون آمدند، ازمیان خود به او راه عبور دادند و بهدنبالاش راهافتادند. ماریا یکی از آنها را که همان اوگوستین بود شناخت. چهارتائی تا در خانه تعقیبش کردند.
سه روز بعد مرد سیاهپوشی که صورت تراشیدهی پف کرده داشت و ظاهرش میگفت که باید یکی ازقضات باشد به سراغ اسپالانتسو آمد و به او دستور داد بیدرنگ به حضور اسقف برود.
اسقف به اسپالانتسو اعلامکرد که: "ـ عیالات جادوگراست!
رنگ از روی اسپالانتسو پرید.
اسقف ادامه داد که:ـ به درگاه خداوند سپاس بگذار! انسانی که از موهبت پرارزش شناسائیی ارواح خبیثه در میان عوامالناس برخوردار است چشم ما و تو را باز کرد. عیالات را دیدهاند که به هیات کلب اسودی درآمده، یک بار هم کلب اسودی را مشاهده کردهاند که هیات معقودهی تو را بهخود گرفته...
اسپالانتسوی مبهوت زیرلب گفت:"ـ او جادوگر نیست ... زن من است!"
ـ آنضعیفه نمیتواند معقودهی مردی کاتولیک باشد! مشارالیها عیال ابلیس است. بدبخت! مگر تا بهحال متوجه نشدهای که به دفعات به خاطر آن روح خبیث تو را مورد غدر و خیانت قرارداده؟ بلافاصله عازم بیت خود شو و فی الفور او را بهاینجا بفرست.
اسقف مردی فاضل بود و از جمله واژهی Femina(یعنی زن) را به دو جزء fe و minus تجزیه میکرد تا برساندکه ( feیعنی ایمان) زن، minus (یعنی کمتر) است...
اسپالانتسو ازمرده هم بیرنگتر شد. از اتاق اسقف که بیرون آمد سرش را میان دستهایش گرفت. حالا کجا برود و به کی بگوید که ماریا جادوگر نیست؟ مگر کسی هم پیدا میشود که حرف و نظر راهبان را باور نداشته باشد؟ حالا دیگر دربارسلون همه به جادوگر بودن ماریا یقین دارند. همه! هیچ چیز از معتقد کردن آدم ابله به یک موضوع واهی آسانتر نیست و اسپانیائیها هم که ماشاءالله همه ازدم ابلهاند!
پدر اسپالانتسو که داروفروش بود دم مرگ به او گفتهبود:"ـ در همهی عالم بنیبشری از اسپانیـائی جماعت ابلـهتر نیست، نه به خودشـان اعتماد نشان بـده نه معتقدات شان را باورکن!
اسپالانتسو معتقدات اسپانیائی ها را باورمیکرد اما حرفهای اسقف رانه.
زنش را خوب می شناخت و یقین داشت که زنها فقط در عجوزهگی جادوگر می شوند... از
پیش اسقف که برگشت بههمسرش گفت:"ـ ماریا، راهبها خیال دارند بسوزانندت!"
میگویند تو جادوگری و به من هم دستور دادهاند تو را بفرستم آنجا ... گوشکن ببین چه میگویم زن! اگر راستی راستی جادوگری، که بهامان خدا: "بشو یکگربهی سیاه و دررو جان خودت را نجات بده"، اما اگر روح پلیدی درت نیست تو را بهدست راهبها نمیدهم ... غل بهگردنت میبندند و تا گناه نکرده را بهگردننگیری نمیگذارند بخوابی.
پس اگر جادوگر هستی فرارکن!
اما ماریا نه به شکل گربهی سیاه درآمد نه گریخت فقط شروعکرد به اشک ریختن و بهدرگاه خدا توسل جستن... و اسپالانتسو بهاش گفت:"ـ گوشکن. خدابیامرز ابوی میگفت آن روزی که همه به ریش احمقهای معتقد به وجود جادوگر بخندند نزدیک است. پدرم بهوجود خدااعتقادی نداشت اما هیچ وقت یاوه ازدهنش درنمیآمد. پس باید جائی قایمبشوی و منتظر آنروز بمانی... چندان مشکلهم نیست. کشتیی کریستوفور اخوی کناراسکله در دست تعمیراست. آن تو قایمت میکنم و تا زمانی کهابوی میگفت بیرون نمیآئی. آن جور که پدرم گفت خیلی هم نباید طول بکشد."
آن شب ماریا در قسمت زیرین کشتی نشسته بود و بیصبرانه درانتظار آن روز نیامدنییی که پدر اسپالانتسو وعدهاش را دادهبود از وحشت و سرما میلرزید و به صدای امواج گوش میداد.
اسقف از اسپالانتسو پرسید : "ـ عیالت کجا است؟"
اسپالانتسو هم به دروغ گفت: "ـ گربهی سیاهی شد و در رفت.
ـ انتظارش را داشتم. میدانستم اینطورمیشود. لاکن مهم نیست. پیداش میکنیم. اوگوستین قریحهی غریبی دارد! فیالواقع قریحهی خارقالعادهئی است! برو راحت باش و منبعد دیگر منکوحهی جادوگر اختیار مکن! مواردی بوده که ارواح خبیثه از جسم ضعیفه بهقالب رجلاش انتقال نموده... درهمین سنهی ماضی خودم کاتولیک مومنی را سوزاندم که در اثر تماس با منحوسهی غیرمطهرهئی برخلاف میل خود روحاش را به شیطان لعین تسلیم نمودهبود... برو!
ماریا مدتها درکشتی بود. اسپالانتسو هرشب به دیدناش میرفت و چیزهائی را که لازم داشت برایاش میبرد. یکماه بهانتظار گذشت، بعد هم یک ماه دیگر و ماه سوم... اما آن دوران مطلوب فرا نرسید. پدر اسپالانتسو درست گفته بود، اما عمر تعصبات با گذشت ماهها بهآخر نمیرسد. عمر تعصبات مثل عمر ماهی دراز است و سپری شدنشان قرنها وقت میبرد...
ماریا رفته رفته با زندهگیی جدیدش کنار آمده بود و کمکم داشت به ریش راهبها که اسمشان را کلاغ گذاشته بود میخندید و اگر آن واقعهی خوفانگیز و آن شوربختیی جبرانناپذیر پیش نمیآمد خیال داشت تا هر وقت که شد آنجا بماند وبعد هم به قول کریستوفور، کشتی که تعمیر شد با آن بهسرزمینی دور دست کوچکند: "بهجائی بسیار دورتر از ایناسپانیای شعورباخته."
اعلان اسقف که در بارسلون دست به دست میگشت و درمیدانها وبازارها به دیوارها چسبانده شده بود بهدست اسپالانتو هم رسید. اعلان را که خواند فکری بهخاطرش رسید. وعدهی انتهای اعلان درباب آمرزش گناهان تمام حواساش را بهخود مشغول کرد.
آهی کشید و باخودش گفت:"ـ کسب آمرزش گناهان هم چیز بدی نیستها!
اسپالانتـسو خودش را غرق در معاصیی کبیره میدانست. معاصیی کبیرهئی بر وجداناش سنگینی میکرد که مومنان بسیاری بهخاطر ارتکاب نظایر آن برخرمن آتش یا زیر شکنجه جان سپرده بودند. جوانیاش در تولدو گذشته بود: شهری که درآن روزگار مرکز ساحران و جادوگران بود... طی قرون دوازده و سیزده، ریاضیات دراین شهر بیش از هر نقطهی دیگر اروپا شکوفا شد. در بلاد اسپانیا هم که، از ریاضیات تا جادو یک گـام بیشتر فاصله نیست... پس اسپالانتسو زیر نظر ابوی به ساحری هم پرداخته بود.
ازجمله اینکه دل و اندرون جانوران را میشکافت و گیاهان غریب گرد میآورد... یکبـار که سرگرم کوبیدن چیزی در هاون آهنی بود روح خبیثی با صدای مخوف به شکل دود کبود رنگی از هاون بیرون جسته بود! درآن روزگار زندهگی در تولدو سرشار از اینگونه معاصی بود. هنوز ازمرگ پدر و ترک تولدو چندی نگذشته بود که اسپالانتسو سنگینیی خوفانگیز بار این گناهانرا بر وجدان خود احساسکرد. راهب ـ اقیانوسالعلوم پیری که طبابت هم میکردـ بدو گفته بود فقط درصورتی معاصیاش بخشیده خواهدشد که به کفارهی آنها کاری سخت نمایان بهمنصه بروز و ظهور رساند. اسپالانتسو حاضر بود همه چیزش را بدهد و در عوض روحاش از خاطرهی زندهگیی ننگین تولدو و جسماش از سوختن در آتش دوزخ نجات پیداکند. اگر در آن زمان فروش تصدیقنامهجات آمرزش گناهان باب شده بود برای بهدستآوردن یکی ازآن قبضها، بیمعطلی نصف همهی داروندارش را مایه میگذاشت. حاضر بود برای آمرزش روحاش پیاده بهزیارت یکی از امکنهی مقدسه مشرف بشود، افسوس که کارها و گرفتاریهایش مانع بود.
اعلان عالیجناب اسقف را که خواند با خود گفت: اگر شوهرش نبودم فوری میبردم تحویلاش میدادم... ـ این فکر کهتنها با گفتن یک کلمه تمام گناهاناش آمرزیده میشود از سرش بیرون نمیرفت و شب و روز آرامش نمیگذاشت... زناش را دوست میداشت، دیوانهوار دوستاش میداشت... اگر این عشق نمیبود، اگر این ضعفی که راهبان و حتا طبیبان تولدو چشم دیدناش را نداشتند درمیان نبود، میشد که...
اعلان را که به برادرش نشانداد کریستوفور گفت:"ـ اگر ماریا جادوگر بود و این همه خوشگلی و تودلبروی نداشت من خود تحویلاش میدادم... آخر آمرزش گناه معرکه چیزی ست!... اما اگرحوصله کنیم تا ماریا بمیرد و پس از آن جنازهاش را ببریم تحویل کلاغها بدهیم هم چیزی ازکیسهمان نمیرود. بگذار مردهاش را بسوزانند. مرده که درد حالیاش نمیشود... تازه! ماریا وقتی میمیرد که دیگر ما پیر شدهایم. آمرزش گناه هم چیزی ست که تنها به درد دوران پیری میخورد...
کریستوفور اینها را گفت قاهقاه خندید و به شانهی برادره زد. اما اسپالانتسو درآمد که:"ـ اگر من زودتر از او مردم چه؟ به خدا قسم اگر شوهرش نبودم تحویلاش میدادم !"
هفتهئی پسازاین گفتوگو اسپالانتسو که روی عرشه قدم میزد زیر لب میگفت:"ـ آخ که اگر الان مرده بود!... من که زنده تحویلاش نخواهم داد. اما اگر مرده بود تحویلاش میدادم. در آنصورت، من، هم سر این کلاغهای لعنتی را کلاه میگذاشتم هم آمرزش گناههایام را به چنگ میآوردم!"
اسپالانتسوی بی شعور سرانجام زناش را مسموم کرد...
خودش جسد ماریا را برد برای سوزاندن تحویل هیات قضات داد.
معصیت هائی که در تولدو مرتکب شده بود آمرزیده شد. این گناهاش هم که برای
درمان مردم درس خوانده بود و ایامی از عمرش را صرف علمی کرده بود که بعدها ناماش را شیمی گذاشتند بخشوده شد و عالیجناب اسقف پس ازتحسین بسیار کتابی از مصنفات خود را به او هدیهداد... مرد عالم دراین کتاب نوشته بود جنیان از آن جهت در جسم ضعیفهگان سیاهمو حلول میکنند که لون مویشان با لون خود ایشان مطابقه میکند. یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:15 :: نويسنده : امیر نمازی
نقل از دفتر خاطرات یک دوشیزه
13 اکتبر: بالاخره بخت ، در خانه ی مرا هم کوبید! می بینم و باورم نمیشود. زیر پنجره های اتاقم جوانی بلند قد و خوش اندام و گندمگون و سیاه چشم ، قدم می زند. سبیلش محشر است! با امروز ، پنج روز است که از صبح کله ی سحر تا بوق سگ ، همانجا قدم میزند و از پنجره های خانه مان چشم بر نمیدارد. وانمود کرده ام که بی اعتنا هستم.
15 اکتبر: امروز از صبح ، باران می بارد اما طفلکی همانجا قدم می زند ؛ به پاداش از خود گذشتگی اش ، چشمهایم را برایش خمار کردم و یک بوسه ی هوایی فرستادم. لبخند دلفریبی تحویلم داد. او کیست؟ خواهرم واریا ادعا میکند که « طرف » ، خاطرخواه او شده و بخاطر اوست که زیر شرشر باران ، خیس میشود. راستی که خواهرم چقدر امل است! آخر کجا دیده شده که مردی گندمگون ، عاشق زنی گندمگون شود؟ مادرمان توصیه کرد بهترین لباسهایمان را بپوشیم و پشت پنجره بنشینیم. میگفت: « گرچه ممکن است آدم حقه باز و دغلی باشد اما کسی چه میداند شاید هم آدم خوبی باشد » حقه باز! … این هم شد حرف؟! … مادر جان ، راستی که زن بی شعوری هستی!
16 اکتبر: واریا مدعی است که من زندگی اش را سیاه کرده ام. انگار تقصیر من است که « او » مرا دوست میدارد ،نه واریا را! یواشکی از راه پنجره ام ، یادداشت کوتاهی به کوچه انداختم. آه که چقدر نیرنگباز است! با تکه گچ ، روی آستین کتش نوشت: « نه حالا ». بعد ، قدم زد و قدم زد و با همان گچ ، روی دیوار مقابل نوشت: « مخالفتی ندارم اما بماند برای بعد » و نوشته اش را فوری پاک کرد. نمیدانم علت چیست که قلبم به شدت می تپد.
17 اکتبر: واریا آرنج خود را به تخت سینه ام کوبید. دختره ی پست و حسود و نفرت انگیز! امروز « او » مدتی با یک پاسبان حرف زد و چندین بار به سمت پنجره های خانه مان اشاره کرد. از قرار معلوم ، دارد توطئه می چیند! لابد دارد پلیس را می پزد! … راستی که مردها ، ظالم و زورگو و در همان حال ، مکار و شگفت آور و دلفریب هستند!
18 اکتبر: برادرم سریوژا ، بعد از یک غیبت طولانی ، شب دیر وقت به خانه آمد. پیش از آنکه فرصت کند به بستر برود ، به کلانتری محله مان احضارش کردند.
19 اکتبر: پست فطرت! مردکه ی نفرت انگیز! این موجود بی شرم ، در تمام 12 روز گذشته ، به کمین نشسته بود تا برادرم را که پولی سرقت کرده و متواری شده بود ، دستگیر کند.
« او » امروز هم آمد و روی دیوار مقابل نوشت: « من آزاد هستم و می توانم ». حیوان کثیف! … زبانم را در آوردم و به او دهن کجی کردم! یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:14 :: نويسنده : امیر نمازی
صدف
اگر بخواهم غروب های بارانی پاییزی را با تمام جزئیاتش در ذهنم زنده کنم ــ همان غروب هایی که به اتفاق پدرم در یکی از خیابانهای پر آمد و شد مسکو می ایستم و حس میکنم که بیماری عجیب و غریبی ، رفته رفته بر وجوم چیره میشود ــ احتیاج ندارم فشار چندانی به مغزم بیاورم. درد نمیکشم اما زانوانم تا میشوند ، کلمات در گلویم گیر میکنند ، سرم با ناتوانی به یک سو خم میشود … حالی به من دست میدهد که انگار در لحظه ی دیگر می افتم و هوش و حواسم را از دست میدهم.
در چنین لحظه هایی چنانچه به بیمارستان مراجعه میکردم ، دکترهای معالج لابد بر لوحه ی بالای تختم می نوشتند: Fames « گرسنگی » ــ نوعی بیماری که در کتابهای پزشکی از آن یاد نشده است.
پدرم با پالتو تابستانی نیمدار و کلاه تریکویی که یک تکه پنبه ی سفید از گوشه ی آن بیرون زده ، کنار من در پیاده رو ایستاده است. گالوشهای بزرگ و سنگینی به پا دارد. این انسان محجوب و مشوش از بیم آنکه رهگذران متوجه شوند که او گالوش را با پای بی جوراب پوشیده است ، ساق پا را در ساقه ی چکمه ی کهنه ی خود پنهان کرده است.
این ابله خل وضع و بینوا که پالتو تابستانی خوش دوختش هر چه مندرس تر و کثیف تر میشود ، به همان نسبت علاقه ام نیز به او افزونتر میگردد ، از پنج ماه به این طرف ، در جست و جوی شغلی در حد میرزا بنویسی به پایتخت آمده است. در پنج ماهی که گذشت ، به هر دری زده و تقاضای ارجاع شغل کرده بود ، اما فقط همین امروز است که تصمیم گرفته به خیابان بیاید و دست تکدی دراز کند …
درست روبروی محلی که من و او ایستاده ایم ، یک ساختمان بزرگ سه طبقه با تابلو آبی رنگ « رستوران » بر دیوار آن ، به چشم میخورد. سرم کمی به یک سو و اندکی به عقب خم شده است و بی اختیار به سمت بالا ، به پنجره های روشن رستوران ، چشم دوخته ام. پشت آنها ، آدمهایی رفت و آمد میکنند. از محلی که ایستاده ام ، قسمتی از جایگاه ارکستر یعنی جناح راست جایگاه را و همچنین دو تابلو نقاشی بر دیوار و چراغهای آویز رستوران را می بینم. به یکی از پنجره های آن خیره میشوم و لکه ای سفیدگون را تماشا میکنم. لکه ی بی حرکت که طرحی است مرکب از رشته ای خطوط موازی ، بر زمینه ی عمومی رنگ قهوه ای دیوار ، بطور چشمگیری مشخص میشود. به بینایی ام فشار می آورم و یک تابلو دیواری را که چیزی روی آن نوشته شده است ، تشخیص میدهم ؛ نوشتار روی تابلو را نمیتوانم بخوانم …
حدود نیم ساعتی ، چشم از آن بر نمی گیرم. رنگ سفیدش چشمهایم را به خود جذب کرده است و انگار که مغزم را افسون میکند. میکوشم نوشتار را بخوانم اما همه ی تلاشم بی نتیجه میماند.
سرانجام ، بیماری عجیب و غریبم ، کار خودش را می کند.
سر و صدای کالسکه ها ، رفته رفته به غرش تندر شباهت پیدا میکند ، از میان بوی تعفن خیابان ، هزار بو را تمیز میدهم و چشمهایم چراغهای رستوران و چراغهای خیابان را به رعد و برق کور کننده تشبیه میکند. هر پنج تا حسم بیدارند و به شدت تحریک شده اند. رفته رفته آن چیزی را که تا دقایقی پیش ، قادر به دیدنش نبودم ، مشاهده میکنم ــ نوشته ی روی تابلو را میخوانم: « صدف … »
چه کلمه ی عجیب و غریبی! درست ، هشت سال و سه ماه از عمرم میگذرد اما این کلمه ، حتی یک بار هم که شده ، به گوشم نخورده است. صدف! چه میتواند باشد؟ نکند اسم خود صاحب رستوران باشد؟ اما تا آنجایی که میدانم اسم صاحب رستوران را روی تابلو بالای سر در ورودی می نویسند ، نه روی تابلوی دیواری. میکوشم صورتم را به طرف پدرم بچرخانم و با صدایی گرفته می پرسم:
ــ پدر جان ، صدف یعنی چه ؟
سوالم را نمی شنود ــ به آمد و شد انبوه آدم ها خیره شده است و تک تک رهگذران را با نگاهش بدرقه میکند … از نگاه او پیداست که میخواهد حرفی به آنها بزند اما آن کلام شوم چون وزنه ای سنگین ، به لبان لرزانش می چسبد و نمیتواند از دو لبش ، کنده شود. حتی چند گامی از پی رهگذری بر میدارد و آستین وی را لمس میکند اما همین که مرد سر خود را به طرف او بر میگرداند ، زیر لب با شرمندگی میگوید: « ببخشید » و به جای نخستش بر میگردد. سوالم را تکرار میکنم:
ــ پدر جان ، صدف یعنی چه ؟
ــ یک نوع جانور … جانور دریایی …
و من ، این جانور دریایی را در یک آن ، در نظرم مجسم میکنم ــ قاعدتاً باید چیزی بین ماهی و خرچنگ دریایی باشد. و چون جانوری ست آبزی ، البته از آن ، سوپ ماهی گرم و خوشمزه با چاشنی فلفل خوش عطر و برگ بو ، و یا خوراک ترشمزه ماهی با غضروف و ترشی کلم ، و یا سس سرد خرچنگ با ترب کوهی و سایر مخلفاتش ، تهیه میکنند. در یک چشم به هم زدن ، در نظرم مجسم میکنم که این جانور دریایی را از بازار می آورند و با عجله پاکش میکنند و با عجله می اندازندش توی دیگ … خیلی عجله دارند … آخر همگی گرسنه اند … سخت گرسنه! بوی ماهی برشته و سوپ خرچنگ از آشپزخانه به مشام میرسد.
حس میکنم که این بو ، سوراخ های بینی و سق دهانم را غلغلک میدهد و رفته رفته بر وجوم چیره میشود … از رستوران و از پدرم و از تابلوی سفید رنگ و از آستینهایم ــ از همه جا و همه چیز ــ بوی سوپ ماهی بلند میشود و هر آن شدت پیدا میکند بطوری که بی اختیار شروع میکنم به جویدن. چنان می جوم و چنان می بلعم که انگار تکه ای از این جانور دریایی را در دهان دارم …
آنقدر لذت می برم که نزدیک است زانوانم تا شوند ، پس به آستین خیس پالتو تابستانی پدرم چنگ می اندازم تا بر زمین نیفتم. پدرم سراپا میلرزد و کز میکند ــ سردش است …
ــ پدر جان ، صدف را در ایام پرهیز هم می شود خورد ؟
جواب میدهد:
ــ صدف را زنده زنده می خورند … مثل لاک پشت ، لاک دارد اما … لاکش از وسط نصف می شود.
و در همان دم ، بوی دلاویز سوپ ماهی ، از غلغلک دادن کامم ، دست بر می دارد و توهماتم محو میشوند … به همه چیز پی می برم! زیر لب زمزمه میکنم:
ــ چه نجاستی! چه کثافتی!
پس ، این است صدف! حیوانی شبیه به قورباغه را در نظرم مجسم میکنم که توی لاکش نشسته است و از همانجا با چشمهای درشت و براق خود ، نگاهم میکند و آرواره های نفرت انگیزش را می جنباند. این جانور نشسته در لاک را ــ با آن چنگالها و چشمهای درشت و آن پوست لزجش ــ در نظرم مجسم میکنم که از بازار به رستوران می آورند … بچه ها از ترسشان قایم میشوند و آشپز رستوران از سر کراهت و اشمئزاز چهره در هم میکشد ، سپس چنگال جانور را میگیرد و آن را توی بشقاب میگذارد و به سالن رستوران می برد. و آدمهای گنده ، جانور را از توی بشقاب بر میدارند و آن را … زنده زنده ــ با آن چشمها و دندانها و چنگالهایش ــ میخورند! و جانور ، جیغ میکشد و سعی میکند لبهای آدم را گاز بگیرد …
رویم را در هم می کشم اما … اما سبب چیست که دندانهایم مشغول جویدن شده اند؟ آنچه که می جوم ، جانوری ست تهوع آور و نفرت انگیز و هولناک ، با اینهمه حریصانه میخورمش و در همان حال بیم آن دارم که به بو و طعمش پی ببرم. یکی از جانورها را میخورم و در همان لحظه ، چشمهای براق دومی و سومی در نظرم مجسم میشوند … آنها را هم میخورم … بعد نوبت به دستمال سفره و بشقاب و گالوشهای پدرم و تابلوی سفید رنگ میرسد … آنها را هم میخورم … هر آنچه را که می بینم میخورم زیرا حس میکنم که چیزی جز خوردن ، بیماری ام را درمان نخواهد کرد. صدفهای نفرت آور با چشمهای هراس انگیزشان نگاهم میکنند ؛ از این اندیشه ، سراپا میلرزم. با اینهمه ، باز دلم میخواهد بخورمشان! فقط بخورم! دستهایم را به جلو دراز میکنم و با تمام وجوم فریاد میکشم:
ــ صدف می خواهم ! به من صدف بدهید!
در همین دم ، صدای گرفته ی پدرم را می شنوم:
ــ آقایان کمک کنید! من از گدایی شرم دارم! اما ــ خدای من ــ رمقی برایم نمانده!
دامان کتش را می کشم و همچنان بانگ می زنم:
ــ من صدف می خواهم!
کنار من ، چند نفر خنده کنان می پرسند:
ــ کوچولو ، تو مگر صدف هم می خوری ؟
دو مرد با کلاه ملون ، روبروی من و پدرم ایستاده اند و خنده کنان به چهره ام می نگرند.
ــ پسرک تو صدف می خوری ؟ راست می گویی ؟ خیلی جالب است ؟ چه جوری می خوریش ؟
یادم می آید ، دستی قوی مرا به طرف رستوران غرق در نور میکشاند. چند دقیقه بعد ، عده ای به دورم حلقه زده اند و با خنده و کنجکاوی تماشایم میکنند. پشت میزی نشسته ام و چیزی لزج و شورمزه را که بوی نا و گندیدگی از آن بلند میشود ، میخورم. با حرص و ولع میخورم ــ نه می جوم ، نه نگاهش میکنم ، نه می پرسم … می پندارم که اگر چشم بگشایم ، بدون شک چشمهای براق و چنگ و دندان تیز جانور را خواهم دید …
ناگهان پی می برم که مشغول جویدن چیز سختی هستم. صدای قرچ و قروچ به گوشم می رسد. مردم می خندند و می گویند:
ــ ها ــ ها ــ ها! دارد لاک صدف را می خورد! احمق جان ، لاک که خوردنی نیست!
و بعد ، نوبت به عطش وحشتناک می رسد. در بسترم دراز کشیده ام و از شدت سوزش و بوی عجیبی که در دهانم پیچیده است ، نمیتوانم بخوابم. پدرم در اتاق قدم میزند ، دستهایش را با درماندگی تکان میدهد و زیر لب من من کنان میگوید:
ــ مثل اینکه سرما خورده ام. سرم … طوری ست که انگار یک کسی توی آن راه می رود … شاید هم علتش این باشد که امروز … امروز چیزی نخورده ام … راستی که آدم عجیبی … آدم ابلهی هستم … می بینم که این آقایان بابت صدف ، ده روبل پول میدهند … چرا چند روبل از آنها قرض نکردم؟ حتماً میدادند.
بالاخره حدود ساعت 5 صبح می خوابم و قورباغه ای را با چنگالهایش که توی لاک نشسته و چشمهایش دودو میکند ، در خواب می بینم. حدود ظهر ، از شدت تشنگی ، چشم میگشایم و با نگاهم ، پدرم را جست و جو میکنم: هنوز هم دارد قدم میزند و دستهایش را در هوا تکان میدهد … یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:13 :: نويسنده : امیر نمازی
سکوت یا پُر حرفی ؟
یکی بود ، یکی نبود ، غیر از خدا هیچکی نبود ، زیر گنبد کبود دو تا دوست به اسم کریوگر و اسمیرنف برای خودشان زندگی میکردند. کریوگر استعدادهای فکری زیادی داشت اما اسمیرنف بیش از آنکه باهوش باشد ، محجوب و سر به زیر و ضعیف النفس بود ــ اولی حراف و خوش بیان ، دومی ، آرام و کم سخن.
روزی آن دو را سفری با قطار پیش آمد که طی آن سعی داشتند زنی جوان را به دام افکنند. کریوگر که کنار زن نشسته بود ، مدام زبانبازی میکرد و یکبند قربان صدقه ی او میرفت اما اسمیرنف که مهر سکوت بر لب زده بود ، مدام پلک میزد و از سر حرص و حسرت ، لبهای خود را می لیسید. کریوگر در ایستگاهی به اتفاق زن جوان ، پیاده شد و تا مدتی دراز به واگن باز نگشت. وقتی هم که مراجعت کرد ، چشمکی به اسمیرنف زد و با زبانش صدایی در آورد که شبیه به بشکن بود. اسمیرنف ، با حقد و حسد پرسید:
ــ تو برادر ، در این جور کارها مهارت عجیبی داری! راستی چطور از عهده اش بر می آیی؟ تا پهلویش نشستی ، فوری ترتیب کار را دادی … تو آدم خوش شانسی هستی!
ــ تو هم می خواستی بیکار ننشینی! سه ساعت تمام همانجا نشستی و لام تا کام نگفتی و بر و بر نگاهش کردی ــ مثل سنگ ، لال شده بودی. نه برادر! در دنیای امروز از سکوت ، چیزی عاید انسان نمیشود! آدم ، باید حراف و سر زباندار باشد! میدانی چرا از عهده ی هیچ کاری بر نمی آیی؟ برای اینکه آدم شل و ولی هستی!
اسمیرنف ، منطق دوست را پذیرا شد و تصمیم گرفت اخلاق خود را تغییر بدهد. بعد از ساعتی بر حجب و کمرویی خود فایق آمد ، رفت و کنار مردی که کت و شلوار سرمه ای رنگ به تن داشت ، نشست و جسورانه باب گفتگو گشود. همصحبت او مردی بس خوش سخن و اهل مجامله از آب درآمد و در دم ، بارانی از سوالهای مختلف ، به ویژه در زمینه ی مسایل علمی ، بر سر او بارید. می پرسید که آیا اسمیرنف از زمین و از آسمان خوشش می آید یا از قوانین طبیعت و از زندگی مشترک جامعه ی بشری ، احساس رضایت میکند؟ به طور ضمنی درباره ی آزاداندیشی اروپاییان و وضع زنان امریکایی نیز سوالهایی کرد. اسمیرنف که بر سر شوق و ذوق آمده بود با رغبت و در عین حال با شور و هیجان ، پاسخهای منطقی میداد. اما ــ باور کنید ــ هنگامی که مرد سرمه ای پوش در یکی از ایستگاه ها بازوی او را گرفت و با لبخندی موذیانه گفت: « همراه من بیایید! » ، سخت دچار بهت و حیرت شد.
به ناچار همراه مرد سرمه ای پوش از قطار پیاده شد و از آن لحظه ، چون قطره آبی که بر خاک تشنه لب صحرا چکیده باشد ، ناپدید شد.
دو سال از این ماجرا گذشت. بین دو دوست ، بار دیگر ملاقاتی دست داد. اسمیرنف ، رنگ پریده و تکیده و نحیف شده بود ــ پوستی بر استخوان. کریوگر متعجبانه پرسید:
ــ کجاها غیبت زده بود برادر؟
اسمیرنف به تلخی لبخند زد و رنج هایی را که طی دو سال گذشته ، متحمل شده بود ، برای دوست خود تعریف کرد.
ــ می خواستی حرفهای زیادی نزنی! می خواستی وراجی نکنی! می خواستی مواظب حرف زدنت میشدی! مگر نشنیده ای که زبان سرخ ، سر سبز میدهد بر باد؟ آدم باید زبانش را پشت دندانهایش حبس کند! درباره وبلاگ آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها ![]() ![]() ![]() ![]() ![]()
![]() ![]() نويسندگان |
|||
![]() |