اموزشی - تفریحی - سرگرمی - اموزش نویسندگی |
||||||||||||
یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 13:27 :: نويسنده : امیر نمازی
بچه ی تُخص
ایوان ایوانیچ لاپکین ، جوانی آراسته و خوش قیافه ، و آناسیمیونونا زامبلیتسکایا دختری جوان با بینی کوچک فندقی ، از ساحل شیبدار سرازیر شدند و روی نیمکتی نشستند. نیمکت ، درست بر لب رودخانه ، در محاصره ی انبوه بوته های یک بیدستان جوان برپا ایستاده بود. چه گوشه ی دنجی! کافیست انسان روی نیمکتی بنشیند تا از انظار جهانیان ، نهان شود ــ فقط نگاه عنکبوتهای آبی که به سرعت برق بر سطح آب رودخانه ، به این سو و آن سو میدوند ، و نگاه ماهیهاست که بر نیمکت نشینان می افتد. مرد و زن جوان به چوب و قلاب و قوطی پر از کرم و سایر وسایل ماهیگیری مجهز بودند. هر دو نشستند و بدون اتلاف وقت ، مشغول صید شدند. دقیقه ای بعد ، لاپکین به پیرامون خود نگریست و گفت:
ــ خوشحالم که تنها هستیم. آناسیمیونونا ، مطالب زیادی هست که باید با شما در میان بگذارم … خیلی حرف دارم … از لحظه ای که شما را دیدم … مواظب باشید ، مال شما دارد نک میزند … به مفهوم زندگی پی بردم و بتم را ــ بتی که باید تمام زندگی شرافتمندانه ام را به پایش بریزم ــ شناختم … از نک زدنش پیداست که باید درشت باشد … همین که نگاهم به شما افتاد ، برای اولین بار ، عاشق شدم … دل به شما سپردم! حوصله کنید ، چوب را به این شکل نکشید ، بگذارید باز هم نک بزند … عزیزم ، شما را به خدا قسم میدهم صاف و پوست کنده بگویید که آیا میتوانم؟ … خیال نکنید که به عشق متقابل امید بسته ام ، نه! من خود را شایسته ی عشق شما نمیدانم ، نمیتوانم حتی فکرش را بکنم … ولی آیا میتوانم امیدوار باشم که … بکشیدش بیرون!
آناسیمیونونا دست خود را بلند کرد ، قلاب را با حرکتی سریع از آب بیرون کشید و شادمانه فریاد زد ؛ ماهی کوچکی به رنگ نقره ای مایل به سبز ، در هوا به شدت پیچ و تاب میخورد.
ــ خدای من ، ماهی سوف! یالله … بجنبید! حیف شد ، در رفت!
ماهی کوچک از قلاب رهاشد ؛ روی چمن به سمت دنیای دلخواه خود جست و خیزی کرد و … شلپ ، در آب افتاد!
لاپکین که قصد داشت ماهی را پیش از فرو رفتنش در آب ، تعقیب کند بجای ماهی ، ناخودآگاه دست دختر جوان را گرفت و لبهای خود را ناخودآگاه بر آن فشرد … آناسیمیونونا دست خود را واپس کشید اما کار از کار گذشته بود. لبهای آن دو ، با بوسه ای به هم آمده بودند. و این پیشامد ، به گونه ای ناخودآگاه رخ داده بود. از پی بوسه ی نخست ، نوبت به بوسه ی دوم و سپس به قسم خوردنها و اطمینان دادنها رسید … چه لحظه های سعادتباری! اما در زندگی انسان فانی ، چیزی به اسم سعادت مطلق ، وجود ندارد. معمولاً خوشبختی یا خود آلوده به زهر است یا چیزی از خارج ، به زهر آلوده اش میکند. و این روال ، شامل حال آن روز هم شد. در لحظه هایی که زن و مرد جوان گرم بوس و کنار بودند ناگهان صدای خنده ای طنین انداز شد. هر دو چشم به رودخانه دوختند و از فرط دهشت خشکشان زد: برادر آناسیمیونونا یعنی کولیای محصل تا کمر در آب ایستاده بود ــ آن دو را تماشا میکرد و لبخند میزد:
ــ اهه! … ماچ و بوسه ؟ می روم برای مادر جان تعریف می کنم.
لاپکین که تا بناگوش سرخ شده بود زیر لب من من کنان گفت:
ــ امیدوارم شما به عنوان یک انسان شرافتمند … زاغ سیاه کسی را چوب زدن ، نهایت فرومایگی است ولی باز گفتن مشاهدات ، عین پستی و رذالت و دنائت است! … تصور میکنم شما که جوان شریف و نجیبی هستید …
اما جوان شریف و نجیب ، سخن او را قطع کرد و گفت:
ــ یک روبل می گیرم و لوتان نمی دهم!
لاپکین یک اسکناس یک روبلی از جیب خود در آورد و آن را به کولیا داد. پسرک اسکناس را در مشت خیس خود مچاله کرد ، سوتی کشید و شناکنان دور شد. گرچه دو دلداده تنها ماندند اما هوای عشقبازی از سرشان پریده بود.
فردای آن روز ، لاپکین یک جعبه آبرنگ و یک توپ ، از شهر با خود آورد و آنها را به کولیا اهدا کرد. آناسیمیونونا هم قوطیهای خالی خود را به برادرش بخشید. بعد هم بناچار یک جفت دگمه سردست را که تصویر کله ی درشت سگی بر آن نقش خورده بود ، به او هدیه داد. از قرار معلوم ، این وضع به مذاق بچه ی شرور ، خوش آمده بود چرا که از آن روز ، به طمع کسب غنایم بیشتر ، دو دلداده را به زیر مراقبت دایمی خود کشید. به هر گوشه ای که پناه می بردند کولیا نیز همانجا سبز میشد و زاغ سیاهشان را چوب میزد ؛ خلاصه آنکه لحظه ای آن دو را تنها نمیگذاشت. لاپکین دندان قروچه میکرد و زیر لب میغرید:
ــ پست فطرت! با این سن و سال کمش ، راستی که رذل بزرگی ست! خدا می داند در آینده چه جانوری از آب در بیاید!
در سراسر ماه ژوئن ، کولیا روز و روزگار آن دو دلداده را سیاه کرد. مدام تهدید به لو دادن میکرد. سایه به سایه به تعقیبشان می پرداخت و مدام هدیه میطلبید. هر چه میدادند کمش بود تا آنجا که حتی روزی طلب ساعت جیبی کرد. چه میتوانستند بکنند؟ ناچار شدند وعده ی خرید ساعت را هم بدهند.
یک روز که دور میز نشسته و مشغول صرف عصرانه بودند ناگهان کولیا بلند بلند خندید و چشمکی زد و از لاپکین پرسید:
ــ بگویم ؟ ها ؟
لاپکین سرخ شد و بجای کلوچه ، دستمال سفره را جوید. آناسیمیونونا هم شتابان از پشت میز بلند شد و دوان دوان به اتاق خود رفت.
این وضع تا آخر ماه اوت یعنی تا روزی که سرانجام لاپکین رسماً از آناسیمیونونا خواستگاری کرد ، ادامه یافت. چه روز خوشی! لاپکین بعد از پایان مذاکره با والدین آنا و کسب موافقت آنان ، پیش از هر کاری به باغ دوید و به جست و جوی کولیا پرداخت. همین که چشم او به کولیا افتاد ، در حالی که دلش میخواست از شدت شوق فریاد بزند ، چنگ انداخت و گوش بچه ی تخص را گرفت. در هیمن هنگام آنا هم که دنبال کولیا میگشت سر رسید و گوش دیگر او را چسبید. باید آنجا می بودید و لذتی را که بر چهره ی دو دلداده ی جوان نقش بسته بود تماشا میکردید! کولیا اشک میریخت و التماس میکرد:
ــ قربان آن شکلتان بروم ، غلط کردم! ببخشید! دیگر نمی کنم! …
تا چندین سال بعد ، لاپکین و آناسیمیونونا در هر موقعیتی که دست میداد اعتراف میکردند که بالاترین لذت نفس گیری که در تمام دوران دلباختگیشان نصیبشان شده بود ، همانا لحظه ای بود که گوشهای آن بچه ی تخص را میکشیدند.
یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 13:26 :: نويسنده : امیر نمازی
بی عرضه
چند روز پیش ، خانم یولیا واسیلی یونا ، معلم سر خانه ی بچه ها را به اتاق کارم دعوت کردم. قرار بود با او تسویه حساب کنم. گفتم:
ــ بفرمایید بنشینید یولیا واسیلی یونا! بیایید حساب و کتابمان را روشن کنیم … لابد به پول هم احتیاج دارید اما مشاءالله آنقدر اهل تعارف هستید که به روی مبارکتان نمی آورید … خوب … قرارمان با شما ماهی 30 روبل …
ــ نخیر 40 روبل … !
ــ نه ، قرارمان 30 روبل بود … من یادداشت کرده ام … به مربی های بچه ها همیشه 30 روبل می دادم … خوب … دو ماه کار کرده اید …
ــ دو ماه و پنج روز …
ــ درست دو ماه … من یادداشت کرده ام … بنابراین جمع طلب شما می شود 60 روبل … کسر میشود 9 روز بابت تعطیلات یکشنبه … شما که روزهای یکشنبه با کولیا کار نمیکردید … جز استراحت و گردش که کاری نداشتید … و سه روز تعطیلات عید …
چهره ی یولیا واسیلی یونا ناگهان سرخ شد ، به والان پیراهن خود دست برد و چندین بار تکانش داد اما … اما لام تا کام نگفت! …
ــ بله ، 3 روز هم تعطیلات عید … به عبارتی کسر میشود 12 روز … 4 روز هم که کولیا ناخوش و بستری بود … که در این چهار روز فقط با واریا کار کردید … 3 روز هم گرفتار درد دندان بودید که با کسب اجازه از زنم ، نصف روز یعنی بعد از ظهرها با بچه ها کار کردید … 12 و 7 میشود 19 روز … 60 منهای 19 ، باقی میماند 41 روبل … هوم … درست است؟
چشم چپ یولیا واسیلی یونا سرخ و مرطوب شد. چانه اش لرزید ، با حالت عصبی سرفه ای کرد و آب بینی اش را بالا کشید. اما … لام تا کام نگفت! …
ــ در ضمن ، شب سال نو ، یک فنجان چایخوری با نعلبکی اش از دستتان افتاد و خرد شد … پس کسر میشود 2 روبل دیگر بابت فنجان … البته فنجانمان بیش از اینها می ارزید ــ یادگار خانوادگی بود ــ اما … بگذریم! بقول معروف: آب که از سر گذشت چه یک نی ، چه صد نی … گذشته از اینها ، روزی به علت عدم مراقبت شما ، کولیا از درخت بالا رفت و کتش پاره شد … اینهم 10 روبل دیگر … و باز به علت بی توجهی شما ، کلفت سابقمان کفشهای واریا را دزدید … شما باید مراقب همه چیز باشید ، بابت همین چیزهاست که حقوق میگیرید. بگذریم … کسر میشود 5 روبل دیگر … دهم ژانویه مبلغ 10 روبل به شما داده بودم …
به نجوا گفت:
ــ من که از شما پولی نگرفته ام … !
ــ من که بیخودی اینجا یادداشت نمی کنم!
ــ بسیار خوب … باشد.
ــ 41 منهای 27 باقی می ماند 14 …
این بار هر دو چشم یولیا واسیلی یونا از اشک پر شد … قطره های درشت عرق ، بینی دراز و خوش ترکیبش را پوشاند. دخترک بینوا! با صدایی که می لرزید گفت:
ــ من فقط یک دفعه ــ آنهم از خانمتان ــ پول گرفتم … فقط همین … پول دیگری نگرفته ام …
ــ راست می گویید ؟ … می بینید ؟ این یکی را یادداشت نکرده بودم … پس 14 منهای 3 میشود 11 … بفرمایید اینهم 11 روبل طلبتان! این 3 روبل ، اینهم دو اسکناس 3 روبلی دیگر … و اینهم دو اسکناس 1 روبلی … جمعاً 11 روبل … بفرمایید!
و پنج اسکناس سه روبلی و یک روبلی را به طرف او دراز کردم. اسکناسها را گرفت ، آنها را با انگشتهای لرزانش در جیب پیراهن گذاشت و زیر لب گفت:
ــ مرسی.
از جایم جهیدم و همانجا ، در اتاق ، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از خشم و غضب ، پر شده بود . پرسیدم:
ــ « مرسی » بابت چه ؟!!
ــ بابت پول …
ــ آخر من که سرتان کلاه گذاشتم! لعنت بر شیطان ، غارتتان کرده ام! علناً دزدی کرده ام! « مرسی! » چرا ؟!!
ــ پیش از این ، هر جا کار کردم ، همین را هم از من مضایقه می کردند.
ــ مضایقه می کردند ؟ هیچ جای تعجب نیست! ببینید ، تا حالا با شما شوخی میکردم ، قصد داشتم درس تلخی به شما بدهم … هشتاد روبل طلبتان را میدهم … همه اش توی آن پاکتی است که ملاحظه اش میکنید! اما حیف آدم نیست که اینقدر بی دست و پا باشد؟ چرا اعتراض نمیکنید؟ چرا سکوت میکنید؟ در دنیای ما چطور ممکن است انسان ، تلخ زبانی بلد نباشد؟ چطور ممکن است اینقدر بی عرضه باشد؟!
به تلخی لبخند زد. در چهره اش خواندم: « آره ، ممکن است! »
بخاطر درس تلخی که به او داده بودم از او پوزش خواستم و به رغم حیرت فراوانش ، 80 روبل طلبش را پرداختم. با حجب و کمروئی ، تشکر کرد و از در بیرون رفت … به پشت سر او نگریستم و با خود فکر کردم: « در دنیای ما ، قوی بودن و زور گفتن ، چه سهل و ساده است! ». یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 13:20 :: نويسنده : امیر نمازی
|
|
|
![]() |
|